بایگانی مرداد ۱۴۰۱ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

آدمیزاد و بیچارگی

باید بهتر میدونستم. هر دوستی‌ای ترازویی از انتظاراس.
لام. انتظار نداره و نداشته منو دوباره توی این حجم از افسردگی ببینه و از وقتی ازش درومدم اونیکه همیشه اول پا پیش میزاشته تو دل همه چی من بودم اونیکه کم نمیورده و هیچ چیزی نمیتونسته ناکارش کنه من بودم ولی اینکه ببینه دوباره و خیلی عمیق‌تر به گِل نشستم باعث ریکشن احمقانه‌ای ازش شده؛ عصبانیت! خیلی جدی بهم تیکه میندازه و ازم به‌سرعت سر هر چیزی ناراحت میشه انگار دیدنم هم آزارش میده:)))
منکه خودم تشخیص نمیدم از بیرون چه شکلیم و وقتی سعی میکنم نرمال باشم انگار تفاوتی حاصل نمیشه تنها راه‌حل مشکلم با لام. اینه کمتر دوروبرش آفتابی بشم تا قبل رفتنم.
ولی توی خوابگاه با هم‌اتاقیات ترازوی انتظارات حدشون خیییلی پایین‌تره، اونجا مجبوری توی بدترین حالاتشون ببینیشون و چون بدترین‌حالات موازی با بهترین‌‌حالات دیده میشن پیش‌زمینه‌ای تخیلی واسه خودت نمیسازی که فلانی رو از آدمیت به دور کنی و مدام یادته همگی آدمیزادن و آدمیزاد واقعا موجود ترحم‌برانگیزیه.

۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر

تسخیرشدگان

تسخیرشدگان رو بار اول ۴سال پیش خوندم. اون موقع‌ها نه‌تنها بعد تموم شدن فیلم یا کتابی بلافاصله گوگل رو دنبال هر نقدی ازشون زیر و رو میکردم خودم هم نقد‌‌های پر و پیمونی می‌نوشتم و همیشه پر از کامنت‌های دهن پر کن بودم ولی کم‌کم هر چی جلوتر رفتم دیگه حرفم نیومد. اولش دیگه کتاب دست نگرفتم و بعدش دیگه حتی واسه یه سینمایی خفن که سرش میخکوبم میکرد هم دو جمله نداشتم کلیاتش رو جمع کنم حالا واسه بقیه که هیچی حتی واسه خودمم حرفی نداشتم انگار دیوار دور مغزم اونقدر ضخیم شده بود که حروف توان دست همو گرفتن و کوبوندنِ خودشون درقالب کلمه به اون دیوار رو هم نداشتن فقط مثل ارواح سرگردون از هم رد میشدن و عرض سرسرای مغز رو متر میکردن.

توی نقد ۴سال پیشم از این کتاب نوشته بودم؛ "فوق‌العاده بود. یچیزی تو مایه‌های یه دایره‌المعارف که از هر دری توش بود البته نه اینجور که مطالب از هم گسسته باشن، نه. مثل یه نمونه‌ی انسانی که میتونی توی خیلی از مسائل بهش رجوع کنی. بعضی جاهاش چیزایی میگفت که سرم سوت میکشید آخه چطور ممکنه یه کتاب بتونه این‌چنین حفره‌های خالی مغزمو پر کنه یجورایی غافلگیر کننده بود برام به جواب رسیدن اون همه پرسشم یکجا. نقدهای زیادی از این نمایشنامه پیدا نکردم ولی توی یکی دوتایی که خوندم نوشته بود محوریت داستان عشقه ولی بنظر من اصلا اینطور نیومد و داستانهای عشقی بین شخصیتها اونقدرا هم هسته نبود بلکه چیزای دیگه که نمیگم خودتون برید بخونید. البته صددرصد باید نسخه‌ی داستایفسکی رو هم بخونم؛ وقتی اینیکه فقط یه اقتباسه اینجوری منو به خودش جذب کرده دیگه نسخه اصلیش چی میتونه باشه."
نمیدونم این‌چیزایی که نوشتم واقعیت دارن یا نه چون اون دوران معمولا قصد داشتم خودم رو به اصطلاح روشن‌فکر نشون بدم واسه همین اعتمادی به اون فوق‌العاده‌ای که اون اول نوشتم ندارم آخه هرچقدر کتاب پربار باشه اون حسی که دستت میگیریش و توی مسیر باهاش میای تا داستانشو بشنوی نمیتونه توی ۴سال اینقدر تغییر کنه! شاید هم بتونه اونقدر گذشته که هیچی از خود اون دورانم یادم نمیاد. ولی الان که با این کتاب هم‌قدمم تنها حسی که دارم تعفنه و اگه میدونستم اوقات بهتری بعد بستنش منتظرمه ادامش نمیدادم انگار غل‌و زنجیر شدم تو یه انفرادی ته زندانی توی ناکجاآباد و نگهبان پشت در بی‌وقفه از رژیم به لجن‌کشیده و کسالت‌باری که توی خونه‌ی شوهر عمش برقراره و نقشه‌ی شوم جاری‌ها واسه اموال پدرشوهر میبافه و اگه به اندازه‌ی اون واسه داستان سرنوشت‌سازش به وجد نیام به ازای هرپلکِ نابه‌جا شلاقه که در انتظارمه.

که البته همه‌ی اینا میتونه توهمات آمیخته به تلخیم باشه و درواقع هیچ ربطی به محتویات ارزشمند این کتاب نداشته باشه و اگه روزگار دیگه‌ای با مود دیگه‌ای برگردم و بخونمش حتی بیشتر از بار اول تحسینش کنم. کسی چه میدونه واقعا کتاب رو میخونیم یا خودمونو.

امروز هم یکی از روزهایی بود که ارزشِ وجود نداشت. جلوی مانیتور خاموش نشسته بودم و سعی داشتم تصمیم بگیرم آیا حوصلم سر رفته یا صرفا بی‌حوصله‌ام. به این فکر میکردم چقدر داده‌های توی مغزمون کمه، این دنیا پر از همه‌چیه ولی اون همه‌چی با کپی‌های فراوونش فقط ظاهر همه‌چیو داره. بارها و بارها شده از اول تا آخر خیلی‌چیزارو رفتیم و مدتی بعد فراموشمون شده و دوباره همونارو از سر میگیریم؛ بارها کتابی رو میخونیم و فراموش میکنیم، بارها فیلمی رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها مزه‌ای رو میچشیم و فراموش میکنیم، بارها چهره‌ای رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها حرفی رو، عقیده‌ای رو، حسی رو..میبینیم و فراموش میکنیم! این دنیا چقدر کوچیکه که نیاز به این حجم از فراموشی داره؟ 

۲۹ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر

سکانس آخر

خوب هنوز خسته نشده بودم. از هر طرف موج‌ها قوت میگرفتن و به سمتمون میومدن. به پشت سرم نگاه کردم یه بمب دیگه روی کشتی افتاد و آتیش بود که گُر میگرفت و جیغ‌هارو خاموش میکرد. خوب شد نرفتیم سمت کشتیه و دنبال بقیه منو هم دنبال خودش کشوند. خوب بود تنها نبودم و دست همو ول نمیکردیم. روبه‌رو تا چشم کار میکرد زمین پست بود که اگه هنوز موج‌ها بهشون نرسیده بود بالاخره میرسید و رفتن سمتشون بیهوده بود. وقت عزا گرفتن واسه از دست‌داده‌ها و خسته شدن نبود هر کی سرعتشو کم میکرد میرفت زیر آب و حجمش اونقدر بود که اگه دستش بهت برسه فرصت شنا بهت نمیده و درجا میبلعتت. سرگردون شدیم نه به جلو راهی بود نه اینور اونور، داشتیم گیر میفتادیم و کنار یه استخر بزرگ هاج‌ و واج موندم به نزدیک شدن امواج خیره شدم که بدون اینکه دستمو ول کنه پرید تو استخر. داد زدم چیکار میکنی بیا بالا گفت نه بیا بچه‌ها یه در پیدا کردن. با اکراه و نفسی نامطمئن سکوی استخر رو رفتم پایین و نفس‌زنون از خواب بیدار شدم.

۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

پیاده بودم

نمیدونم از کجا اومده بودم ولی مقصد اونقدرم پرت نبود. از بعد آخرین خدافظی چندبار دیگه جاهای مختلف دیدمش که معمولا لوکیشن خرابه‌ای از جاهایی که از قبل میشناختم بود ولی اینبار به قصدش اون همه راه رو رفته بودم. یه روستای قدیمی به سبک اروپایی بود با یه عمارت قدیمی بزرگ آمریکایی وسطش و تیکه‌تیکه خرابه‌هایی از قلعه‌های ایرانی ازون ساده‌هاش که تو روستاهای الان پیدا میشه.
کلی سربالایی اومده بودم تا برسم ولی وقتی رسیدم انگار پایین‌ترین نقطه‌ی زمین بودیم. تا چشم کار میکرد مه غلیظ بود و بوی رطوبت نمیزاشت نفس تازه کنی. نمیخواستم بمونم یعنی میخواستم ولی نمیخواستم به زبون بیارمش دقیقا بخاطر فازای این مدلیش که یه‌لحظه گوشیمو دراوردم و سعی کردم خرابه‌های قلعه جلوی عمارتِ دیوار بلند و مه غلیظ دورشون رو تو یه قاب جا بدم که قبل از اینکه دکمه رو بزنم به خودم اومدم دیدم نیستشون و راه گرفتن به سمت خونشون. بهم برخورد ولی خب انتظارشو داشتم دیدم حالا که حوصلشو سر بردم وقتشه که برم ولی بدون خدافظی بچگانه بود. با دو رفتم سمتشون و صداش زدم؛ وایسا تا همینجا خدافظی کنیم و برم، که گفت حالا بیا بریم تو تا رفتنت، گفتم باید شب شهر باشم، گفت میری حالا بیا.
پشت سرشون راه گرفتم. خونه‌ای کاهگلی به همون رنگ بود فقط هواش خشک‌تر و مه رو حذف کرده بود و کمی هم سرد بود و لامپ‌های زردی که همون فاز خفگی بیرون رو اینجا هم پیاده کرده بودن. شبیه خونه‌ی مامان شوهرعمم توی کن بود اونجاهم طبقه‌ی پایینش تو سرسراش همیشه همینقدر سرد بود تا از پله های مارپیچش بالا رفتیم و همونطور که انتظار میرفت سرماش فرو ریخت و از نوک پاهام تا فرق سرم گُر گرفت و راه نفسم باز شد.
همونطور که پشت سرشون میرفتم میدونستم قراره یه چندساعتی رو معذب رد کنم همیشه جمعاشون بهش حس ناکافی بودن میداد و میترسیدم حتی تو چشماشون نگاه کنم چه برسه به حرف زدن ولی دلم براش تنگ شده بود نمیخواستم انقدر زود برم حتی اینکه مثل همیشه بدون اینکه به جمع معرفیم کنه رفت نشست و خودم خیلی آکوُرد یه سلام به همگی گفتم و نشستم بینشون نتونست مانع موندنم بشه.
بعد چند دیقه چت بیدار شدم ولی سنگینی مه رو هنوز رو سینم حس میکنم.

۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر

گیر کردم

عین خر تو گل گیر کردم ینی اگه فقط یه ربع بیشتر سر عمومیا وقت داشتم الان این وضعم نبود! دفعه قبل اصلا به این سختی نبود تنها کاری که باید میکردم این استان نزدن بود ولی الان نه دیگه حوصله شهر کوچیک رو دارم نه رشته ای که به هیچ جام نیست و نمیخوام 4سال دیگه رو miserable بگذرونم. انگار توانایی تصمیم گیری رو از دست دادم! این چند روز هم از بس از دوستام راجع چیزایی که به یه ورشونم نیست نظر خواستم خودم شرمندم.
خب ببین سمنان و ایلام که هیچی الکی سرشون فکر نزار ولی کرمان و همدان انگار بد نیستن، هستن؟ حالا اینا هیچی هنر تبریز رو میخوای چیکار کنی؟! با اونکه انگار تکرار دوباره ی دبیرستان رو خواهی داشت! میچربه شهر به یه دانشگاه بدسابقه؟!  فکر کن اگه حتی یه درصد اون شمالیارو قبول نشی یکی از اینا میشن تقدیرت!
چه کنم چیکار کنم؟
حالا انگار میگن کرمان بیخوده بجاش یادم اومد ارومیه و اردبیلم هست. ارومیه رو میزنم ولی اردبیل رو مطمئن نیستم.
شت نه تنها هیچکدوم از هنرا خوابگاه ندارن بلکه این شمالیا هم ندارن!! جوری یه مشت راهزن دور هم جمع شدن که باید ته *آموزش و پرورش* یه* ِ راهزن شدن* رو هم اضافه کنن. اون همه امید به دریا دار شدن هم بر باد رفت. فقط رشت داره که محدوده و میترسم بزنمش و قبول شم و تهش بگن بهت خوابگاه نرسید و من بمونم و هیچی.
اگه شهرسازی رو هم بزنم امکان اصفهان و یزدش زیاده ولی از خودم مطمئن نیستم بعدش بتونم تحمل کنم و هی هر معماری‌ای رو دیدم آه نکشم و نگم خوش به حالشون. آره بچگانس ولی حالا نه که ما خیلی بزرگیم.
و بله دارم میبینم ارومیه هم خوابگاه نداره! هیچی نمیمونه دیگه که! یه بابل میمونه از اون شمالیا، یه زنجان اون وسط و همین :|

..
امروز پنجشنبست و دیگه ثبت میکنم انتخابامو. دیروز خودمو قانع کرده بودم اوناییکه خوابگاه دولتی ندارن هم بزنم ولی شبش رای خودمو برگردوندم که پولم کجا بود حالا به فرض اینکه اون حساب هم آزاد شد چه تضمینی وجود داره بتونم روش حساب کنم یا اگه از اون بردارم پس پول بقیه وسا
یلو از کجا بیارم که نتنها پشتیبان ندارم خودمم نتونستم یه کار درست حسابی پیدا کنم که ازونور هم تا جا داشت به پست لاشخور جماعت خوردم و تو چه خراب شده ای که زندگی نمیکنیم و بالاخره چشامو باز کردم و یادم اومد همه جا همینه مهم نیست از کجا سردرمیاری مهم اینه حواست باشه از چاله تو چاه نیفتی و همینجور چاله چاله ردش کنم جلو.

۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۴ ۲ نظر

and the city

s.ex and the city به جز اینکه کلا تو یه دنیای دیگس ولی واقعا تو یه دنیای دیگست؟!
توی فصل3 درمورد گذرکردن از کسی که ازش خوشت میومده و حالا به هر دلیلی نشده بحث میکنن و حالا هنوز تا ته اون اپیزود ندیدم و حوصلمو سر برد ولی بحثشون سر میزان زمانی که طول میکشه که از یکی بکنی بود یعنی حتی اینکه کسی هیچوقت نتونه از یکی گذر کنه مسئله هم نبود توی صحبتشون و متفق القول بحث سر بازه زمانی بود!
یعنی انقدر زندگیای ما تو این کشور بی ارزش و ناچیز شده که حتی نمیتونم تا ته عمرمون از کسی که تو شونزده سالگی دیدیم دل بکنیم؟ یعنی توی پنجاه سال متوسطی که عمر میکنیم فقط یکی دوسالشو زندگی میکنیم و ازون به بعد فقط افسوس میخوریم؟ یعنی انقدر زندگیمون فقط تکرار عادات شده که حتی اگه کسی حتی تلاش کنه خارج از این توهم از زندگی فکر هم بکنه واسه بقیه غیرقابل هضم باشه؟! انگار داره با یه زبون دیگه حرف میزنه! اوکی من کاری به بقیه ندارم فقط خودمو مثال میزنم که از آخرین رابطم سالها میگذره و بااینکه دیگه چیزی ازش یادم نمیاد ولی هنوز که هنوزه نتونستم وقتی میرم میشینم سر یه دیت تک تک جزئیات طرف رو با چیزی که از قبلی یادم مونده یا واسه خودم ساختم و دیگه فرقشم نمیتونم تشخیص بدم مقایسه نکنم و تهش طرفت هرچقدرم به دلش بشینی این دست دست کردن تو واسه اینکه بالاخره دست از مقایسه برداری و همونیکه جلوته رو ببینی خستش میکنه و میره و تو میمونی و آنالیز نصفه نیمت و بیا روراست باشیم تو وقتی شروع کنی به مقایسه دیگه نمیتونی دست برداری و هیشکی تا ابد منتظرت نمیمونه. حالا کاش فقط خودم بودم تا جاییکه من میبینم همه اینجا همینجورن. یعنی واقعا داریم زیاده روی میکنیم؟ باید گذر کنیم؟!

۱۳ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۰۵ ۱ نظر

به شمارش روزا نیفت

تهران بودم خیلی تنهایی کافه میرفتم. حسش جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. حالا احتمالا بخاطر کافه‌ها نبوده بیشتر بنظر حس کردن لذت هم‌نشینی با خودم بوده که وقتی دست از چیزی که به بهونش اونجا نشسته بودم برمیداشتم و فقط نگاه میکردم چه نسیم خنکی تو قلبم می‌وزیده.
تنها خونه بودن با توی شلوغی تنها بودن فرق داره. میگن دومیه بدتره. ولی واسه من نبوده. وقتی هیشکی دورم نباشه مغزم تنهایی رو بیشتر به خودش میگیره انگار واقعا دیگه هیشکی توی دنیا نیست و من تنها موجود زنده‌ی این سیاره‌ام و دیگه همه چی رو قفس میبینم ولی وقتی توی شلوغی تنهام انگار یادم میاد نه اینا همه مثل منن و این زنده نگهم میداره و نگاه قفسی رو دور نگه میداره انگار همگی پشت به من شونه به شونه دورم یه حلقه تشکیل دادن که اون تاریکی‌ای که اون بیرونه دستش بهم نرسه.
ساعتها مینشستم و فقط نگاه میکردم. به دود سیگاراشون توی هوا به نفس زدنای موزیسین بین هیاهوی جمع به نگاه‌های درحال ذوب زیر آفتاب سنگین اونورِ پنجره به خیابون شلوغ و خط شدن ماشینا به بالاترین برگ درخت اونور خیابون به خونه‌ی خالی پشتش به تاریک و خالی بودنش.
i have a thing for بالاترین برگ درختا، اونیکه دقیقا نوک درخته و چسبیده به سقف آسمون و راحت واسه خودش با هر وزش خودشو شل میکنه و باد این سو و اون سوش میکنه. احتمالا آزادترین در بند، همون باشه.
بعدش میومدم بیرون و وسط راه روی یه نیمکتی گوشه‌ی خیابون پشت به پیاده‌رو مینشستم و باز به خط شدن ماشینای جلوم نگاه میکردم.
بیشترین چیزی که دل‌تنگ تهران نگهم میداره نیمکتای توی خیابوناشه. اینجا به جز ایستگاه‌های اتوبوس و پارکها هیچ‌جای این شهر سراغ ندارم یه نیمکت محض رضای خداشون گذاشته باشن که آدم بشینه یه نفسی تازه کنه که مبادا چندتا بتونن دور هم جمع شن و نفسی به خیابونای مُردش بدن. هربار میری بیرون از شدت خستگی اونقدر حالت بد میشه که دیگه نخوای تا آخر عمرت پاتو بزاری بیرون تا روز بعد که لام. به یه بهونه‌ای میکشونتم بیرون و هی ترامای درونم رو زنده نگه‌میداره.
دیشب یه سوسک مُرده تو حموم پیدا کردم. احتمالا اونیکه تازگیا بین سوسکا فاصله طبقاتی انداخته باله چون قبلا نداشتنش و همیشه هرچقدرم گنده بودن ندیدم بال داشته باشن و مهمتر از همه هیشکی ندیده سوسکی پول زیربغل بیفته دنبالشون پس فعلا جهششون درحد انسانهای اولیه تو غاراس و هر کی هیکلش مالی باشه عاقبتش به خیر تره. همین سوسکه اگه مثل اون سوسک توی حیاط که دوفصله زیر لامپ با اهل و ایال میگذرونن بال داشت احتمالش خیلی کمتر بود اینجوری وحشت‌زده وسط حمومِ مَردم سقط شه.
اگه اونیکه حیات رو زنده نگه میداره همون یه مشت انرژی‌ای باشه که اول ازل پاشیده شده تو این دنیا پس احتمالا سن هممون قد سن کشیده شدن ازل تا به‌اینجاس و خیلی ظالمانه‌تر از ایده‌‌های افترلایف روی بورسه. فکر کن تاحالا ‌خیلی چیزا بودی و هی بعد بستن دفتر اون جسم کشیده شدی تو نزدیکترین جسمی که به انرژی نیاز داشته حالا بدتر از اون فکر کن چقدر از زندگی تو جایی که هستی بدت میاد با این احتمال یعنی هزاران ساله رو همین خاکی! حالا درسته زندگی قبلیت رو یادت نمیاد و میگن این نعمتشه ولی فاک‌‌آف این نعمت نیست این استفاده ابزاریه. آره چرخ حیات اینجوری خوب میچرخه ولی وقتی نفهمی چرا باید زندگی کنی چه احتمالی هست توی زندگی قبلیت بعنوان یه سوسک هم همین وضعت نبوده باشه؟ اینطوری به اندازه سن تاریخ تو یه بدبخت بودی! چند میلیارد سال دیگه باید بگذره که بفهمیم این بایدی که اومده از کجاس که بریم سرشو ببریم راحت شیم و بالاخره پودر شیم تو نیستی؟
شاید اگه میتونستم لحظات رو درک کنم حالم بهتر بود ولی وقتی شروع به درک کردن میکنم از ثانیه ها عقب میفتم و تهش یادم میره دارم به چی فکر میکنم و این خداییش عظمت نیست این باگه. یه باگ کله گنده! نیست؟ اوکی پس بزارید من برم. اگه الان شمال بودم رو به روی دریای این ساعت دیگه چیزی نمیگفتم فقط نگاه میکردم.

 

۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

جاودانگی کنسله

 تو این مرحله‌ایم که اگه ومپایری گذرش بهم خورد و بی هیچ چشم داشتی و خیلی مشتی‌طور خونشو تعارفم کرد و گفت بخور به شرافتِ نداشتم سوگند قول میدم بعنوان بردم نگیرمت و آزادی بری حالشو ببری دودل باشم تو گرفتن و نگرفتنش.
تا همین چند وقت پیش دغدغه‌های این مدلی داشتم که بعد خورشید کدوم ستاره خدای زمین‌پیرین میشه، اسمش چیه، خدای چندتا زمین‌طور دیگس یا آدمیزاد هزار سال دیگه چجوری داره زندگی میکنه یا ته همه چی چه شکلیه که اگه اون شکلیه میخواستم به چشم ببینم، میخواستم آخرین نفر باشم ولی الان مرددم که آخرین نفر میرزه به دیدن یه کصافط؟!
راستشو بخواین من تو چشم خودم با مقیاس‌های توی کله‌ی خودم خیلی آدم بی‌عرضه‌ایم یعنی نشده یبار یه تصمیمی بگیرم و بتونم تا تهش برم یا چه تصمیم‌هایی که تو کلّم هست و همیشه همونجا اونقدر خاک خوردن که یادم رفته وجودشونو و هی همونارو دوباره میگیرم و هی یادم میره و هی و هی و هی.
دارم میگم اگه هر کصافطی سر آدمیزاد حین اون هزار سال بیاد من قدمی واسش نمیتونم بردارم و همیشه لقمه‌ی گنده‌تر از دهنم محصوب میشه. حالا خودمم میدونم هیچ لقمه‌ای واسه هیشکی گنده نیست و اینا همه تو ذهنته. آره، ولی خب توی ذهن منه تصمیم‌گیرندس و اینکه فکت چیه معمولا دخلی به زنجیرها یا هر کوفت دیگه‌ای توی ذهنت نداره.
مثلا فکر کن یجایی توی این هزار سال ببینی آدمیزادا دارن توی هم محو میشن جوری که دیگه شخصیت مستقلی مثل الان که هر کی یه دنیای جداس وجود نداره. منی که منم اگه اون زمان راه‌حلی واسه این پیدا کنم مطمئنم اونقدر فلسفه و ریسمان به ریسمان میشم که یه دلیلی پیدا کنم که چرا نباید به اتفاقی که داره میفته دست بزنم و چرا به من مربوط نیست و با همونم کنار میام و میپذیرمش و بهش حق وجود میدم.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی کردن واقعا یه مسیره که تو باید بلد باشی پاتو کجا بزاری و اولین جایی که اشتباه بری تمومی با اینکه زنده‌ای دیگه زندگی نمیکنی مثل همین حق دادن!
یه آهنگی یبار رو یکی از این کلیپای فیلم یوتیوب بود میگفت واسه هر چیزی زمانی هست، زمانی برای عشق زمانی برای نفرت. فکر کنم بخاطر دیتاهای خراب عصر جدیده که این باور توی من شکل گرفته تو باید همیشه عاشق باشی و نفرت چیز سمی‌ایه! ولی واقعا هست؟ با منطق روی تعادل چرخیدن این دنیا جور درنمیاد اگه بهش فکر کنی که اگه تو به همون میزانی که عشق میورزی نفرت نورزی خودت به گا میری.
اگه پذیرفتن و نپذیرفتن یا عشق‌ و نفرت رو یه دکمه بگیری و نزاری وقتی خودش نیاز داره سوییچ شه کونتو بزاری روش بگی نه دلبندم نباید سوییچ شی خب معلومه بعد چندبار سیستمش خراب میشه و گیر میکنه حالا یکی رو حالت نفرت به همگان گیر میکنه یکی رو حالت عشق به همگان و تهش بااینکه اکت‌های کاملا متفاوتی پیاده میکنن ولی ته مرضشون توی کلّه‌ی خودشون بی تفاوتیه و دیگه براش تمایزی بین هیچ‌چیز و هیچ‌کس وجود نداره حتی وقتی به یچی مثل داعش میرسه یهو معجزه‌وار سوییچش عوض نمیشه.
منم فکر کنم واقعا به گا رفتم چون دهه‌ی اخیر بی هیچ چشم داشتی بدون اینکه حتی واسم سنگین باشه فقط عشق ورزیدم مثل اون وقتا که زنجیر دوچرخم درمیرفت و بدون پا زدن تا قبل وایسادن دوچرخه بنظر همه‌چی آسونتر میومد.
حالا شاید واسه یه خرشانسی این سَم‌ها ریشه‌ای نشه و بتونه برگرده به مسیر ولی من تک و توک میبینم کسی توی مسیر باشه، اینجا همه گمن. حالا فکر کن اینکه نفرت چیز بدی‌ایه اینطور توی ذهن منی که خودم رو هوش متوسط جامعه درنظر میگیرم ریشه انداخته دیگه وای به حال سَم های هزار سال دیگه.

۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ ۱ نظر

اون غم

یه سری آهنگا توی پلی لیست تلگرامم، یه سری نوشته و ویدیو توی اینستام که اونقدر ازشون گذشته که هیچی ازشون یادم نمیاد، یه سری چیزا غمی بهم میدن که باهاش آرامشه که تو وجودم سرازیر میشه. گاهی سعی میکنم یادم بیاد اون غم از رویداد خاصی موقع شِیر اون آهنگ یا نوشته توم زاده شده یا از خود اون مثلا آهنگ میاد ولی هیچ کدوم بنظر درست نمیان.
حس میکنم اون غم، منه. منی که توی تار و پود زمان کشیده شده و وقتی به عقب نگاه میکنم تنها رد اونه که خط شده از من تا بی انتهای تاریک.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن دلت واسه چیه اینجا تنگ میشه جوابم اون غمه.
اونقدر صمیمانه و خالصانس که وقتی لمسم میکنه همه چی از بین میره، من میمونم و نوازش اون.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن بخاطر چی تا اینجا اومدی جوابم اون غمه.
اون غم، منه، توعه، ماعه، همه چیه.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسم چرا میخوای بری جوابم اون غمه.

 

۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر