بایگانی ارديبهشت ۱۴۰۰ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

wtf

ذهن بی جنبه به این میگن که طی بیست چهار ساعت گذشته فقط بافته و بافته و خودش شعورش نکشیده اوکی بزار آروم بگیرم دو دیقه کم تفت بدم و خاموش شه و دو بار فقط اون وسط درکل کمتر از سه ساعت بیهوش شده.

واقعا باید بخوابم چون نمیتونم به درستی این تصمیمای گنده ای که خودشونو به دیوارای مغزم میکوبونن اعتماد کنم.

۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

افکار قبل خواب

داشتم واسه خودم تو بی انتهای تاریک ذهنم قدم میزدم و مثل هر شب به پارامتر خودکشی رسیدم ولی بجای هرشب که سناریوشو مرور کنم، فکرم رفت به اون سمتی که حالا مگه بعد مرگ برات ریدن و راست هم گفتم چون همچین زندگیم منزجرکننده نیست فقط تو این مسیری که هستم از هیچیش لذت نمیبرم و نخواهم برد و همه چی به یه ورمه و حوصلم سر رفته و تو فاز خیره به دیوار میگذرونم و با این شرایط ته تهش تا سه چهار سال دیگه عمر میکنم، بعد با خودم گفتم خب اگه بخوای کلا بزنی یه مسیر دیگه چی، تو که نمیدونی شاید تو جاده بغلی عمر مفید بیشتری داشتی. خلاصه همینجور واسه خودم تو اون حجم از سیاهی پرسه میزدم که پام گیر کرد به یچی و با صورت خوردم زمین، دیگه بلند نشدم برگشتم نگاه کردم دیدم یه جعبه سیاهه. درشو که باز کردم هورت کشیده شدم توش. چشم باز کردم هر طرف سر چرخوندم نوشته بود معماری. در همین حد بی منطق این ایده افتاد تو سرم و حالا مگه نصفه شبی ول میکنه. مجبورم کرد چشمامو باز کنم برم سرچش کنم که دیدم شت ارشدش از رشته های دیگه نمیگیره و پنچرم کرد. برگشتم بخوابم تا چشمامو بستم ذهنه شروع کرد تفت دادن که آره تو از سال دوم به فکر انصراف بودی و حالا مگه چند سالته و فکر کن چقدر میتونه لایف استایلتو تغییر بده و شاید آینده ای داشته باشه و شاید بشه باهاش اپلای کرد و اگه بخوای هر کاری میتونی بکنی و اینجور چرندیات دهن پر کن. مجبورم کرد تو همین ساعت تحقیقات میدانیمو شروع کنم و تا الان که یه ساعت از ایده گذشته اوناییکه منو میشناختن میگن واست سخت و گرون و بی آیندس و مهم تر از همه یه کراش زودگذره که تا چند روز دیگه خودتم ازش بدت میاد.

به هرحال تصمیم اینکه ارشد بخونم یا نه یا کلا از اول کنکور ریاضی بدم یا ول کنم درس رو و برم سراغ تغییر شهر و کار یا هر چیز دیگه میفته واسه تابستون و درسته از الان خوبه آپشنامو زیاد کنم ولی بازم دلیل نمیشد اد امشب که فرداش کلاس دارم گیر کنم تو اون جعبه سیاه و خواب بیخیالم بشه -_-

۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر

یکی از همیشگیا

یه جاده ای هست دو سر بسته که هر دفعه یه طرفش امنه و از اینور فراریم به اونور که اگه شانس بیارم گاهی از این مسیر طولانی جون سالم به در میبرم ولی معمولا یجایی اون وسطا به یکی از هزاران موانع راه نخی ازم گیر میکنه و تمام.

دیشب به لجنش دست زدم، جنس نفت بود ولی بوی پاستیل میداد. هر چی بود نمیشد زیرش نفس کشید. یه ثانیه قبل اینکه تو دیدرسشون بیفتم جهیدم اونور، دراز به دراز، چسبیده به بریدگی زیر جاده.

شانس آوردم.

حیف یادم نیست تهش رسیدم یا نه.

قسمتای مختلف داره و هرکدوم چالشهای خودشونو دارن ولی ماهیت کلیش فقط ترسه. هر پیچ و خمش پر شده از چیزایی که ازشون ترس دارم. یجاییش کمی شبیه این طرحه؛

Part of it

منتها جاده خیلی باریک تر و درختها از سرازیری تا روی جاده اومدن و خود جاده به جز سنگ چیزی نداره که اگه از جاده بیفتم پایین و شاید از ده بار فقط دوبارش رو نمیفتم، تا چشم کار میکنه یه جنگله با درختای تو در تو و پر از حیوونایی که اگه بو ببرن آدمیزاد اون توعه تا ندرنش ول نمیکنن.

۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر

+ نت ر روی سیم لا

از هفته آخر سال پیش که کلاس رفتم و بعد اون هی تعطیل شده هر بار که میومدم خودم پیش برم هی میدیدم سخته و براساس این منطق که اگه قرار بود خودم یادبگیرم حضوری کلاس نمیگرفتم فقط درجا زنان تمرین های قبلی رو میزدم که همونارو هم اگه یه هفته دست به ساز نمیزدم اون حجم از تبحری که از تمرین قبل کسب کرده بودم دود میشد میرفت هوا. دیگه امروز که بعد از کلاس کانیِ صبح خوابم نبرد و بارون بود و رقص رفتم سراغ ویولنه و یکراست درس بعد رو شروع کردم و دیدم نه انگار اونقدرام سخت نیست و اگه دل به کار بدم میشه پیش رفت و اونقدری گذر زمان رو حس نکردم که تا دست و کتفم شروع به درد نکرد متوجه نبودم ساعت هفته و از تقریبا دوعه که دارم میزنم.

 

۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر

نمیدونم

نمیدونم شاید نیاز به یه پلن B دارم، شاید اون برنامه به بن بست خورده، شاید دارم احمقانه ترین حرکت ممکن رو میزنم که منتظرم دوباره قطارم راه بیفته. تازه به جایی رسیده بودم که میشد تا چند کیلومتر جلوتر رو دید و اگه خیلی چشماتو ریز میکردی بلکه اون ایستگاهی که توش بایستی پیاده میشدی رو. ولی از وقتی پل ریخت هی دارم این پا اون پا میکنم، هی پا میشم یه دور تو قطار میزنم، از پنجره سر و ته تونل رو نگاه میندازم بلکه راه باز شه بااینکه به وضوح دارم میبینم این ریل کاملا مسدود شده و دارن ریل جدید راه میندازن ولی حتی به اون مسیر جدید نگاه هم نمیکنم و زل زدم به خرابه های قبلی از بس غریبه. حتی متریالشم با قبلی فرق میکنه. مثل یه خارجی که نه زبونشو میفهمی نه میدونی چی میخواد فقط جلوت وایساده زل زده بهت و انتظار داره بدونی باید چه ریکشنی نشون بدی.

حوصلم به هیچ کاری نمیکشه، از فیلم و سریالهایی که میبینم خوشم نمیاد و عملا چیزی نمیبینم، پروژه های دانشگام روز به روز بیشتر روی هم جمع میشن ولی اصلا دلم نمیخواد انجامشون بدم، موضوع تنبلی نیست فقط نمیخوام، میزارمشون جلوم و مدتها بهشون خیره میشم ولی کاریشون نمیکنم، خیلی ساده فقط نمیخوام انجامشون بدم. هنوز چندتایی از کتابهای قفسه نخونده موندن. یکیشون رو دیروز برداشتم گذاشتم روی میز که جلوم باشه مودم بکشه بهش. امشب برش داشتم، از صفحه اول ورق زدم همینطور پوکر فیس تا شروع داستانش. خط اول؛ اوکی، خط دوم؛ i don't care. کتاب رو پرت کردم یه ور دیگه.

آره تو خلاقیتش رو داری، خوب مینویسی، پر از داستانی، چرا نمینویسی؟ سخت تر از این حرفهاس نمیشه نمیتونم. چندباری اومدم تلاش کنم نمیشه نمیتونم رو حل کنم دیدم اصلا به اینا نیست فقط دلم نمیخواد داستانهارو بنویسم. وقتی متن میشن احمقانه جلوه میدن و واسم ناراحت کنندس.

در مرحله ایم که هیچ ایده ای ندارم دارم چیکار میکنم و باید اصلا چیکار کنم. هر طرف نگاه میکنم پر از چیزاییه که نمیخوام و در جواب what is your dream هیچ جوابی ندارم و این چیز جدیدیه. پیشتر شاید پر از آرزو و رویا نبودم ولی حداقل یکی دو تا داشتم. اون یکی دوتا کل زندگیم بودن و همه چیم دور اونا میچرخید، کل هویتم، پوینت زنده بودنم. ولی الان انگار توی خلاءم و هیچی نیست، فقط فشارش هست. این بهم حس حماقت میده. تا به حال اینقدر حس حماقت نکرده بودم.

اوایل که این حس بودن توی خلاء اومد سراغم عصبانی بودم. الانم هستم ولی کمتر. اون زمان هر ثانیه با تک تک سلولهای بدنم عصبانی بودم ولی الان انگار به همینم عادت کردم، غالبا همون sad و گاهی یهو عصبانی. سم عادت پخش میشه و یادم میره واسه چی عصبانیم.

معمولا توی جمع ها اونیم که به دوستدار تنهایی میشناسنش و قبولش داشتم و بهش افتخار هم میکردم چون معتقد بودم آدم سالمیم که از بودن با خودم لذت میبرم ولی الان متوجه شدم کاملا بولشت بود و متاسفانه اصلا اینطور آدمی نیستم و فرو ریختم وقتی دیدم اون ویژگیم فقط واسه وقتیه که دورم شلوغ باشه و خودم بخوام اوقات تنهایی رو فراهم کنم وگرنه وقتی تنها میشم به طرز خطرناکی افسرده میشم. واسه همین کاملا اون تصمیمی که به محض اینکه بتونم یه خونه ی شخصی بخرم و تنها زندگی کنم بوسیدم گذاشتم کنار و گزینه ی حداقل یه همخونه تا تهش تصویب شد. از مُردن نمیترسم ولی نمیخوام اگه لحظات خوبی در ادامس از دست بدم حداقل تا یجایی. امید هم بد سمیه.

با یه یارویی تازه آشنا شدم. برام شخصیت جذابی نداره و اتفاقا پر از تضادهای رو مخیم ولی گاهی چیزایی میگه که بشدت روم تاثیر میزاره. نمیدونم این بخاطر وضعیت کلی این روزامه این حجم از حساس بودن یا اون واقعا میدونه چی بگه. دست میزاره روی فکت های شخصیتیم و هی ریشه هاشو میکنه. اون روز یادم نیست بحث سر چی بود ولی گیر داده بود تو خودتو سانسور میکنی. میدونستم درسته ولی از این عصبانی بودم که نباید کسی اینو بدونه یا به روم بیاره و واقعا خیلی بد برگشتم بهش. نمیشناسمش واسه همین نمیدونم چقدر بهش آسیب زدم فقط میخواستم از اینکه چیزی که نباید بدونه رو فهمیده بود و به روم هم آورده بود مجازات و خوردش کنم. این شاید مال یکی دو ماه پیش بود. امروز دوباره یادم افتاد و عذاب وجدان بهم دست داد ولی نه در حدی که بخوام عذرخواهی کنم چون ریکشنای اونم درست نبود و هی ادامه میداد با اینکه میدونست سودی نداره ولی به هرحال الان که بهش فکر میکنم بهتر میپذیرمش که پیشتر ناخوداگاه سانسور میکردم ولی الان که به وضوح میبینم دارم چیکار میکنم عصبیم میکنه و پوینت لس بودن این سانسور باعث شده بیشتر برم تو لاک خودم، از کساییکه خودم رو واسشون سانسور میکردم بیشتر از قبل فاصله گرفتم چون چیزی به جز مه نبودن. الان که مه رفته و پهنای اون خلاء بیشتر به چشم میاد اون پژواک خالی بودنی که تا دهن باز میکردم با همه ی گوشه هاش میخورد تو در و دیوار رو توجیه میکنه. احمقانس.

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر