خوب هنوز خسته نشده بودم. از هر طرف موج‌ها قوت میگرفتن و به سمتمون میومدن. به پشت سرم نگاه کردم یه بمب دیگه روی کشتی افتاد و آتیش بود که گُر میگرفت و جیغ‌هارو خاموش میکرد. خوب شد نرفتیم سمت کشتیه و دنبال بقیه منو هم دنبال خودش کشوند. خوب بود تنها نبودم و دست همو ول نمیکردیم. روبه‌رو تا چشم کار میکرد زمین پست بود که اگه هنوز موج‌ها بهشون نرسیده بود بالاخره میرسید و رفتن سمتشون بیهوده بود. وقت عزا گرفتن واسه از دست‌داده‌ها و خسته شدن نبود هر کی سرعتشو کم میکرد میرفت زیر آب و حجمش اونقدر بود که اگه دستش بهت برسه فرصت شنا بهت نمیده و درجا میبلعتت. سرگردون شدیم نه به جلو راهی بود نه اینور اونور، داشتیم گیر میفتادیم و کنار یه استخر بزرگ هاج‌ و واج موندم به نزدیک شدن امواج خیره شدم که بدون اینکه دستمو ول کنه پرید تو استخر. داد زدم چیکار میکنی بیا بالا گفت نه بیا بچه‌ها یه در پیدا کردن. با اکراه و نفسی نامطمئن سکوی استخر رو رفتم پایین و نفس‌زنون از خواب بیدار شدم.