بایگانی دی ۱۴۰۰ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

let go

یجایی توی سریال Gossip Girl جنیِ ۱۵ساله واسه معرفی برندش مراسم یکی از بیلیونر هارو به هم میزنه درحالیکه خانوادش در به در دنبالش میگردن و سعی دارن جلوی هرکاری قصد داره رو بگیرن و من ۲۴ساله که این سر دنیا نشستم و فیلم رو نگاه میکنم اونقدر از واکنش حضار وحشت دارم که نتونستم سکانس رو کامل ببینم و زدم جلو تا ببینم واکنششون مثبته یا منفی.
فکر میکنم همه یه لیستی حالا روی کاغذ هم نه توی ذهنشون از چیزایی که از زندگی میخوان دارن. به مرور بعضی تیک میخورن، به مرور بعضی خط میخورن بخاطر کنار اومدن با واقعیات، به مرور بهش اضافه میشه تا یجایی که دیگه بهش چیزی اضافه نمیشه و دونه به دونه تیک میخورن یا خط. یکی میگفت خواستن همیشگی آدمیزاد باعث افسردگیشه، نمیگم غلط میگفت چون آدم از هر چیزی میتونه افسرده بشه چه از داشتن چه نداشتن ولی حداقل میتونم بگم واسه منی که از وقتی یادم میاد افسرده بودم از وقتی دیگه چیزی نخواستم این یه مورد بدتر شد.

اینقدر بافتم که بگم با اینکه از لیستم به تعداد انگشتای یه دست هم نمونده ولی هنوز هم اونقدری که باید بی پروا نیستم درحالیکه نباید چون به معنی واقعی کلمه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و این ترس از نبایدها هیچ منطقی نداره. باید ول کنم. البته میدونم باید ول کنم فقط منتظرم این یه سال هم بگذره چون مطمئن نیستم تهش قراره اون مورد تیک بخوره یا خط به هرحال

That's the trouble with hope, it's hard to resist.

فقط این یه سال مثل بقیه چیزایی که ازشون نفرت داری به طرز شکنجه واری رو دور کند میگذره و باعث میشه هر لحظه بیشتر و بیشتر واسه آزادی له له بزنم. مثل وقتی برف میباره و تا چشم کار میکنه هیچ صدایی نمیاد و زمان وایساده؛ خیلی سنگینه.

۲۷ دی ۰۰ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر

Dexter

تقریبا شیش ماهه دارم Dexter رو میبینم و وقتی شروعش کردم به هیچ وجه فکر نمیکردم اینجور دوسش داشته باشم آخه اصلا بهش نمیومد، گفتم حالا ندیده این همه نظرات متضاد ازشو جدی نگیرم ولی همون اپیزود اول اصلا برام چیز جذاب که نه ولی جالب اومد. درظاهر یه ژانر جنایی بود ولی نگاهش پخته تر، عمیق تر و وسیع تر بود و مدام دوربین رو میچرخوند که خب حالا از دید این، قضیه چه شکلیه، اوکی این یکی چطور، این چی و این روراست بودن و تا ته یه چیز رفتنش بدون اینکه بگه خب دیگه بسه خیلی به دلم نشست و هی دنبال خودش کشوندم، انگار به مرور ریشه کرد توم و رشد کرد و الان چیزایی که اوایل برام ازش خسته کننده بود هم دوست داشتنیه و کاراکتری نیست که تو دنبال کردن روزمرش بی تفاوت باشم و اینکه کاری کرد به چنین جزئیاتی اهمیت بدم خودش خیلیه و اهمیت دادنه از این نیومد که اوکی بزار روندشو تحمل کنم شاید یه روزی به دلم نشست که این سبک از فیلم دیدن همیشه و همه جا حال منو به هم میزنه و هیچوقت با خودم کنار نیومدم انجامش بدم چون آخه نه از سر بیکاری فیلم میبینم نه بیحوصلگی نه کسی اسلحه گذاشته رو سرم بگه ببین ببین هر چی هس ببین!. جادوی سینما اونقدر چیز خفنیه که من اگه بخوام همه سبکهای زندگی ای هم که دوست دارم تو فیلمها ببینم بازم عمر کم میارم واسه همین اگه چیزی رو دنبال کردم فقط واسه این بوده که خودش دستمو گرفته دنبال خودش کشونده و واقعا چنین ویژگی ای تو کمتر سریالی پیدا میشه و تو همین تیپ سریالاس که تو عمیقترین حسها رو تجربه میکنی و زمانی که صرفش کردی منطق پیدا میکنه.
Dexter S9
دکستر رو هنوز تموم نکردم و تازه فصل 7 رو دیروز شروع کردم ولی ازونجاییکه فصل نهش بعد این همه سال تازه اومده ترس اینکه داره تموم میشه به جونم افتاد و اومدم بیام تا اینجاشو سیو کنم بلکه با مرورش کمتر بخوام برم جلو و بزارم بپزه.
یکی از چیزایی که باعث شد دکستر رو ادامه بدم حس بیش از اندازه ی همدردی باهاش بود. اصلا بار اول که این حس رو ازش گرفتم باورم نمیشد که واو فکر نمیکنم تا حالا از کسی بیان این حس رو بلند شنیده باشم و شنیدنش چنان حس خوبی میداد که زبان قاصره از بیان.
یا اونجاهاییش که نمیتونست به یکی اعتماد کنه با تک تک سلولهام حس میکردم مثلا اون دوران که Miguel Prado هی تلاش میکرد به دکستر نزدیک بشه حالا جدای اینکه باورش نمیکردم، هربار هم که میدیدمش معذبم میکرد حالا مهم نبود چی میگه چی میخواد، فقط حضورش باعث میشد معذب بشم و فقط میخواستم یارو بره دور شه از بس که این حسه سنگین بود و بارش واقعا اذیتم میکرد. حتی زمانیکه دکستر بالاخره خواست که بهش اعتماد کنه ببین دیگه درجه بی اعتمادیم در چه حدیه که من هنوز راضی نشده بودم و باورش نداشتم، تا دقیقا زمانیکه چاقو رو فرو کرد تو بدن یارو و هرچقدر دهن دکستر باز مونده بود دوبرابرش دهن من باز مونده بود که واو واقعا دروغ نمیگفت و دنبال رفاقت بود! و بااینکه میدونستم قراره دردسر بشه ولی همینکه تا قبل از اون زمان دروغ نمیگفت واسم کافی بود.

Lumen رو من واقعا دوسش داشتم و درسته وقتی رفت زیاد آسیب جدی ای به قلبم وارد نکرد ولی بودنش با دکستر واسه اینکه دیگه مجبور نبود تظاهر کنه قلبم رو گرم میکرد. حتی تا قبل اینکه دست Lila از جهات دیوونه بودن رو بشه بشدت تمایل داشتم دکستر باهاش بمونه ولی به محض اینکه اولین نشانه هاش رو شد ذره ای اون نوع دردسر واسه دکستر نمیرزید، حالا واسه دکستر هم نه اون آدم واسه هیشکی نمیرزید. البته با ریتا مشکل جدی ای نداشتم ولی خیلی دلم میسوخت واسه دکستر که باید اونقدر زیاد به کسی که ادعای عشق بینشونه دروغ بگه و بنظرم خوب شد ریتا رو حذف کردن و انگار اینجور بود که معلوم نیس این کاراکتر دقیقا به چه کاری میاد و اگه میخوان هم روح تازه ای تو دل سریال بدمن هم از شر این خلاص شن یه تیر دو نشونش کنن چون واقعا با حضورش سریال هیچجوره جلو نمیرفت.
Debra

اون اوایل هم Debra خیلی رو مخم میرفت جوری که LaGuerta رو میفهمیدم ولی دبرا هر حرکتش بیش از حد واسم لوس بود ولی ببین کاراکتر چطور رشد کرده که دیگه اینم دوست دارم و واقعا حضور برایان خیلی کم بود، خیلی کم، هر چی بگم کم، کم گفتم.سیزن 6 بااینکه موضوعش برام جذاب نبود ولی با حس خیلی عجیبی تموم شد حالا رسوایی اپیزود آخرش که هیچی که من اولش نیشم باز شد بعد بغضم ترکید چون کاملا حس کردم یهو همه چی از هم پاشیده شد ولی اتمام اپیزود11اش با یه حس توصیف نشدنی ای همراه بود که هرچی بیشتر تو ذهنم تکرارش میکنم رنگ و گرمای اون شعله هارو بیشتر حس میکنم و خیلی خفن تونستن اون حس هارو به تصویر بکشن و به این میگن جادوی سینما که اینچنین به افکار لباس میپوشن مخصوصا وقتی دکستر اون کلام آخر رو گفت انگار صداش از درون میومد. و وقتی فکر نمیکردم هیچی دیگه از این دنیا نمیخوام و حس تجربه نشده ای نمونده و چاه له له واسه لذت خطر دیگه جا نداره که گفت نه وایسا ببین چجور انتهات رو واست به تصویر کشیدم تو اپیزود بعد که اون چنین وسط دریا سرگردونه و هر چی تو سرش میگذره دقیقا همونه که باید که واو این واقعا فیلمه یا زمان جوری چرخیده که مغز آپلود شده ی مارو دارن میسازن؟!

جلوتر رفتم شاید باز برگشتم..

[یک ماه و 24روز بعد]
Dexter S9دکستر دبرا رو رها کرد و اون سکانس به حدی بهت حس اینکه تو هم باید رها کنی میداد که من که نتونستم بلافاصلش برم سیزن بعد مخصوصا که اون همه سال باید اون بین فاصله میفتاد و منم واسه اینکه بتونم گذشت اون سالها رو درست درک کنم دیگه ادامه ندادم و رفتم واسه هواخوری و تو اون مدت اصلا حس نمیشد ولی وقتی برگشتم معلوم شد چقدر دلم براش تنگ شده بود از اون حجم از ذوقی که قبل دیدن هر اپیزودش داشتم.
اوایل فصل دقیقا همونی بود که میباید و مثل گذشته هوای همون حفره ی خالی قلبت رو که باید گرم میکرد مثل اون خاکسترهایی که رو سر اون شهرِ خفه میباریدن.
بیشترین ذوق رو سر انتخاب لوکیشن داشتم چون میامی واقعا چیزی نبود که بتونه منو جذب کنه درسته با داستان همخونی داشت ولی با من نه و همش میخواستم از اونجا بزنه بیرون ولی فکر کن درنهایت هیچ جا هم نه، اونجا، با اون سرمای فلج کننده و برف خفه کنندش دقیقا برعکس میامی که گرماش تو رو خفه میکرد سرمای اونجا بقیه رو انگار این داستان دوباره منگنه کوب رو برداشت و منو با خودش منگنه کرد و رضایت بود که از من میریخت آخه خودتون میدونید دیگه آدم چقدر کم پیش میاد یچیزی واقعا براش لذت داشته باشه از بس هی یجایی میلنگه و آره تا قبل اینکه سریال شروع کنه به جمع شدن همه چی داشت خوب پیش میرفت حداقل واسه ی من. مثل اون سکانس خرس که واقعا باورم نمیشه یه سریال چقدر خوب تونست اون حجم از محتویات مغز منو ساپورت کنه! قبلا راجع به هیستوری مغزم با خرس نوشتم و ازونجایی که تو این سریال از همون اول خودم رو در قالب دکستر دیدم مثل یه بازی کامپیوتری که کاراکتری که انتخاب میکنی چیزیه که سازنده ساخته بعلاوه جاهایی که تو میبریش و اکسسوری هایی که براش انتخاب میکنی اینجا هم محتویات ذهنی من به محض آپلود خودم تو سریال با محتویات ذهنی دکستر قاطی شد و از همین جهتم میگم این سریال به حد زیادی محتویات مغزیم رو خوب ساپورت میکنه که وقتی تعداد نقاط مشترک بیش از حد زیاد بشه دیگه هرچقدرم اونا گند بزنن به داستان چیزی واسه تو عوض نمیشه فقط نهایتش اون جزئیات رو شیفت دیلیت میکنی.

Dexter S09مثلا از چیزایی که من سر فرصت وقت میزارم کامل از حافظم پاکش میکنم اون جوجه آنجلاس! آخه آدم حرصش میگیره دکستر به اون عظمت لیاقتش نبود چنین جوجه ای بی حیثیتش کنه مخصوصا وقتی خودشون واسه این جوجه یه دیوار گذاشتن که ساده ترین نخ هارو نتونسته به هم وصل کنه تا یکی ازاونور دنیا با یه بار شنیدن کِیس بهش چنین چیز واضحی رو یادآور بشه که دیگه اینو همه میدونن که تو وقتی یه دیوار از عملا یه پرتره داری غیرممکنه بیشتر از یه خالق داشته باشه بعد میان حل چنین شخصیتی رو میدن به این! شرم! اونم فقط با یه سرچ گوگل؟! واقعا شرم!

Dex S9
درمورد پایان هیچ نظری ندارم چون هیچ حسی نسبت بهش ندارم!
تا قبل اینکه Harrison به تک تک کساییکه مردن اشاره کنه کاملا رو این نظر بودم که اونا تقصیر دکستر نبودن حتی هربار که دکستر واسه خودش مرور میکرد، ولی بار آخر تو اون سکانس نمیدونم شاید از لحن حرفش بود یا چی ولی یهو حس کردم انگار دیواری که از انکار ساخته بودم و پشتش به هربار منشنشون خودم رو قانع میکردم نه تقصیر اون نیست اونم یه قربانی بود یهو فرو ریخت و حس کردم باید ول کنه و دست از فرار برداره چون اگه هیچ کاری هم نکنه تهش یکی میمیره و به اندازه کافی مُردن! واسه همین بنظرم، منطقی بود.

۰۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر