Movie :: سایه وارونه

سایه وارونه

۳۳ مطلب با موضوع «Movie» ثبت شده است

با من حرف بزن

آره خب با آدم حرف نزنی از دستات سر میخوره میره حالا تو هر چی میخوای با همون دستا قلب نشون بده، نمیفهمم. یه گونی سیب زمینی میشم پر از قلب. حالا دیگه نه قلب میخوام نه سیب زمینی، واکینگ دد رو از اول میخوام.

۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر

اسپویلرهای سخیف

این همه هزینه، این همه امکانات، این همه داستان سرایی، ولی تا میای شل کنی همه اون عقب نگه داشتنا جمع میشن زوری که پس داده بودشون رو باد میکنن دیوار میشن وسط جاده و با بیشترین سرعت با صورت میخوری بهش و از درد کل هیکلت رو زمین میفته و دیگه نمیخوای پاشی. اگه ذره ای خودکنترلی که نه، هرچیزی که از قِبَلش میخورن، کم تر واضح بود با A Murder at the End of the World به اپیزود دو میرفتم ولی با هر تکون اسپویل کرد و گند زد به لذتی که میشد از فضا برد. از اکت صورت دختره خوشم میومد دوست داشتم باورش کنم ولی اونقدر همه چیزو از همون اول حیف و میل کردن نخواستم همونو هم. چند وقته فیلم خوب ندیدم واقعا اذیتم.

۰۴ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۰ ۰ نظر

That's where you died

Maybe that’s why I can’t tell stories. I’m not a storyteller. I’m just a homeless soul gazing at other stories till I forget they're not mine. But in reality, I'm chasing roads hope that’s the one leading me home with no pack to carry any story. Someone with no story is a nobody, is nothing. That’s the problem with cinema. It let you be anything and nothing. You can’t be completely something while you're something else. I was never happy with anything. Always find a way to see through my happiness, find a way to be miserable at any time, at any cost. So when I see this trick in cinema, I embrace it willingly, believe it as it was the only thing I could ever have. And that’s how I made the only deal I could with the devil; I became nothing.

۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر

نمیشد دوسش نداشت، اون تنها موجود زنده ی اونجا بود

مهم نیس کیه و چی گفته، تنها چیزی که ازش یادم میمونه آخرین چیزیه که بهم گفته؟ بی طرف نگاه کردن به خودت کمی سخته وقتی نمیدونی داری به چی نگاه میکنی. دو خط نوشتم پاک کردم، بهم حالت تهوع میداد چون کسی رو منشن کردم که حس کردم با اسم بردن ازش تکثیرش میکنم، با  هر بار دوباره خوندنش یبار دیگه بهش جون میدم. دوست دارم یادم بره دارم از کی میگم،  از چی میگم. اونقدم بد نیس چیز ی از سال پیش میخونی و اونقدر ازش فاصله گرفتی یا توش پایین رفتی که یادت نمیاد از کجا اومده و بنظرت نوشته غریبی میاد انگار از کسی هست که یه زمانی تو بوده ولی الان رفته و از پشت سرشو نگاه کردن حالش بهم میخوره. یکی از همینا اخیرا رفت روسیه، البته نمیدونم، آخرین باری که دیدمش میخواست بره . با اونقدر مصمم بودن مسلما تا الان رفته یا حداقل تو راهه، زل زده به محو شدن کوه ها ومحتویات دم پاشون توی هم و به سر و صدای قطار خو گرفته. میگفت به این باور رسیده فقط زمانهایی وجود داره که کسی صداش بزنه. همون  لحظه که هوا  رو پس میزنه و اسم تو رو نفس میکشه، همون لحظه که تصمیم میگیره خودش نباشه و تو باشی. My Brilliant Friend رو دوست دارم، زمانی اینو فهمیدم که از خودشو دار زدن مادرشون شُکّه شدم. ولی دیدی بازم چیزی نگفتم نشخوار کردم، شاید هم گفتم، دیگه نمیدونم کی نشسته داره حرف میزنه.

۰۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۲۲ ۰ نظر

اگه باورم نکنی دیگه نمیخوام ببینمت

وقتی چاقو رو روی سینم میکشید توی فضای خالی هوا و هوا معلق شدم، پرنده های کوچیک خودشونو به دیوارهای نامرئی میکوبیدن و از توم رد میشدن، صدای دریا میومد، شایدم نمیومد، ولی کوچکترین صدایی از پرنده ای درنمیومد، فقط خودشو میکوبید، پلک میزدی هوای رد شدنش ازت رد شده بود و به کوبش رسیده بود. فقط صدای کوبیدن و رفتن میومد. حالا یه پلک بزن موج بعدی، موج بعدی، موج بعدی. وقتی به پیچ بعدی برسیم دیگه نمیترسم، حالا که مطمئن شدم جات امنه، تو هیچوقت چنین چیزی نمیگی، این تو نیستی، حالا که مطمئن شدم اینجا نیستی از هیچی نمیترسم.
به قلبم رسید، وایساد. بهم زل زد و گفت این که خالیه. میگفت رکب خورده ولی من بودم که رکب خورده بودم، من بودم که باورش کرده بودم. گفت بدون قلبت نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی. از کجا بدونم قلبم کجاست وقتی حتی نبودشو حس نکرده بودم. گفت دست کسی نیست، به کار کسی نمیاد، هیشکی یادش نمیمونه تا ته نگهش داره، یجایی وسط راه انداختیش. تا قلبت نباشه نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی.
چاقو رو توی غلافش کرد و بدون اینکه طنابهام رو باز کنه صندلی آهنی رو توی استخر هل داد. با هر تقلایی که حباب های هوای بیشتری از دهنم بیرون میومد از وضوح تصویرشون بالای سطح آب کمتر میشد. به کف که رسیده بودم قبرستونی که روش فرود اومده بودم به وضوح دیدم. پوکه های خالی از دنیای روی سطح به پایین پرت میشدن و مسیر تا کف رو خرامان طی میکردن که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتن. حداقلش وقتی نفرات بعدی به اینور پرت میشدن شفافیت آب اونقدر قوی بود که خونشونو بخوره نه مثل بارون دیروز که توی خفگی خورده شد و همه جارو صورتی کرد. از اصفهان بدم اومده، دهن فاضلاب خوردشو باز کرده و همونطور که گرمای نفسش داره خفم میکنه به سمتم میاد که منم بخوره منتها اونقدر لفتش میده که دارم باور میکنم همینم زود باور کردم و فقط داره با دهن باز نفسشو میکشه. فصل دو Queen of the south رو تا اینجا خیلی دوست داشتم، تِرِسا هواش تازست.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر

من اتفاق افتادم

میگن لحظات شادتن، ولی اونا نیستن. وقتین که تو کنجِ تاریک ترین اتاق، تو بغل بالشت کز کردی، ثانیه‌ای رو دنبال رد خودت تو فیلم جلوت به ثانیه بعدی میچسبونی که نمیخوام بشکونمش نمیخوام بفروشمش میخوام هیچیم که نباشه زندونیم که باشم فقط من باشم و سازم. اینجوری حتما زنده بودنم میرزه. میرزه که چشمامو تو تاریکی باز کنم، میرزه اگه میخوام هرچی هوا دم دستم میاد بدم تو و با داد بدمشون بیرون، ولی قورت قورت از اون تو قلبم طناب بندازه دور هر اکسیژن و رگها رو بسیج کنه بکشن که بازدمی ساکت از آب دربیاد. 
کاش میتونستم این روزا رو تعریف کنم ولی از اون چیزایین که تو گروه بدها جات میدن اونم نه بدی‌ای که حالتو جا میاره صرفا یه بد معمولی که همین معمولیم تعریفش اذیتم میکنه. دروغ چرا اذیت نه، شرم. این روزا بیشتر از منشا رفتارای بقیه سر درمیارم که دقیقا چه حسی داشته که چنین کاری کرده. قبلا همیشه با خودم مرور میکردم که هر کاری میکنه حتما یه دلیلی پشتشه ولی الان انگار یه قدم عقب‌ترش هم میبینم. تلاشی بابت کشفش نمیکنم فقط به چشمم میاد، البته امروز یه حسی داشتم که دیگه قرار نیس چیز جدیدی ببینم فقط چیزای قبلی کامل میشن. حس میکنم اینو از سن داراشون زیاد شنیدم که سکانس بعدی یچیز جدید میبینه که خودش فکت قبلیشو نقض میکنه! زندگیِ لحظه‌ای چیز احمقانه‌ایه، وقتی پاتو تو لحظه‌ بعد میزاری همه‌ لحظه قبلیت میمیره. اگه اونقدر برام مهم بود میرفتم درمیاوردم تاحالا چند بار مُردم. The perks of being a wallflower رو بار اول خیلی دوست داشتم، فکر کردم از اون چیزاییه که همیشه قراره همینقدر دوسش داشته باشم، فرداش که دوباره دیدمش فهمیدم بخشی از اون حس بخاطر عنصر سوپرایزش بود، ولی خب فقط بخشیش. مثلا اینکه این فکر به ذهنم رسید که بچه‌هایی که الان میشناسم هیچوقت هستیِ پنج سال پیش رو نمیشناسن. هیچوقت. اون هستی خیلی باحال بود، نترس‌ترین آدمی بود که میشناختم، پر از سرخوشی، پر از له‌له واسه راه های نرفته، حالا حداقل در حد خودش. حیف که هیچوقت ندیدنش. همین فکراس فیلمارو قشنگ میکنه که درسته لاین آخر رو چارلی وقتی دست امید رو گرفته بود گفت

I know there are people who say all these things don't happen. And there are people who forget what it's like to be 16 when they turn 17. I know these will all be stories someday. And our pictures will become old photographs. We'll all become somebody's mom or dad. But right now these moments are not stories. This is happening. I am here and I am looking at her. And she is so beautiful. I can see it. This one moment when you know you're not a sad story. You are alive, and you stand up and see the lights on the buildings and everything that makes you wonder. And you're listening to that song and that drive with the people you love most in this world. And in this moment I swear, we are infinite.

 دقیقا اونجاش که

But right now these moments are not stories. This is happening. I am here

اعترافش سنگینه، ولی راست میگه؛ من توی تاریک‌ترین نقطه‌ جهانمم و هر ثانیه‌ام رو به انکارش میگذرونم ولی، این یه داستان غم‌انگیز نیست، من، توی همین لحظه، همینجا، اتفاق افتادم. همه‌ی من همینه، همینجا، توی همین لحظه.

۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر

I am chained to certain hungers

I never meant for you to know me. I never meant to let you in. But then, I should not have kissed you. Not the first time. Certainly not the second. There is a light in you so bright it makes me feel like the man I wish I was... and forget the thing I am. I am chained to certain hungers, and have damned another to my fate...You've seen what we do-- we hunt. We feed. We kill. But what I am, I can't answer. My family are the first-- there is no name for it. But I also desire. Deeply. And I can love... As I love you..

-Klaus to Aurora

۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر

I'm so bored of living

میدونم این داداشمه، وقتی بهش نگاه میکنم میشناسمش که من با این آدم بزرگ شدم، میدونم زمان خیلی زیادی رو باهاش سپری کردم ولی به جز یه سکانس چیز زیادی ازش یادم نمیاد، میدونم کلی خاطره اونجا هست ولی اونقدر دور و کمرنگن که نمیتونم ببینمشون، انگار هستن ولی وقتی دستمو سمتشون دراز میکنم مثل روحن و دستم از توشون رد میشه. ینی چی این؟ واقعی نبودن؟ عجیبه.
فصل یک undone رو امشب دیدم، همینطور که غلت میزدم به این فکر میکردم اگه بتونم چیزیو از گذشته تغییر بدم کجاشه. به نتیجه ای نرسیدم تهش خواستم همون یه سکانسی که از اون یادمه رو عوض کنم که دیدم نه این آسون‌ترین جوابه معلومه که همه اول میرن سراغ تراماهاشون پس این جواب درست نمیتونه باشه باید بیشتر بگردم البته که گشتن نداره، شایدم داره، سکانسایی که واسم پررنگن همه‌ی زندگی‌‌من نیستن مسلما جاهایی هست که روح شدن و نیاز به حداقل یبار دیگه نگاه کردن بهشون دارن. البته که احتمالا دیگه به این موضوع فکر نکنم، اخیرا به اندازه قبل فکر نمیکنم. حس میکنم دلیلش مثل ننوشتن اندازه قبله که افکارم دیگه فارسی نیستن و ازونجایی که صرفا لولم در حد جملات سادس خسته میشم از پیدا کردن کلمه مناسب واسه هر چیزی حالا فرض کن بخوام اونارو برگردونم فارسی و جمله بندی رو عمیق کنم، نمیشه دیگه سخته حوصلمو سر میبره.

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر

it will be like our friendship never happened

دیشب اولین شبی بود که بعد یه هفته بارون نمیومد لام. میگفت تو محلشون صدای تیر و تفنگ میومد ساعت یک رد شده بود پنجره روبه حیاطو باز کردم بوی خوبی میومد بوی یخیِ تازه که دهنتو باز کنی قورتش بدی گَرد بی‌هویتی بهش نچسبیده بگات بده بدجور هوس سیگار کردم حال شبایی رو داشت که عین. رو همراهی میکردم که بعد از شام پشت علوم نخی دود کنه و تا مدتها فقط بشینیم به سیاهی رو به رومون خیره بشیم و دود داغ بدیم تو. ته پست قبلی از فصل آخر The Leftovers گفتم فقط یه اپیزود دیگه ازش مونده که اینم امشب میبینم کار به چراهای رفت و آمد کوین بین دنیای بعد مرگ و قبلش ندارم ولی اگه من با همه چی‌ای که الان هستم میفهمیدم نمیتونم بمیرم واقعا وحشت میکردم و جدای رفتن و مدام برگشتن، از اینکه میمیرم و دوباره تو یه دنیای دیگه بیدار میشم بیشتر وحشت میکردم حالا ازونجاییکه تاحالا تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم- وای چقدر تو این خراب‌شده از هر گوشه‌ایش یه صدا میاد شات آپ شات آپ شات آآآآپ. آروم باش صدای موزیک هنوز تا ته نیست نفس عمیق هوووف بهتره. آره داشتم میگفتم که- میتونم مطمئن باشم من اگه بمیرم حداقل دوباره برنمیگردم همینجا و معنی مُردن رو تیک میزنم ولی اگه چشمامو تو یه قبرستون دیگه باز کنم حالا چه بهشت و جهنم رو بورس چه هر خراب‌شده یا اتوپیای کوفتی دیگه واقعا سقف جنون رو لمس میکنم که بسه دیگه بزارید موشک‌ها ببارن بزارید سیاهی همه جا رو بپوشونه بزارید سکوت نفس‌هارو ببلعه بزارید نبودن‌ها خط پایان همه بودن‌ها باشن.

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۹ ۰ نظر

راکد

دیشب به دیدن یکی از بیخود ترین سریال‌های اخیرم پایان دادم و خودمو از لجنی که دو فصل دیگه ازش مونده بود کشیدم بیرون حالا اگه ازش علاقه‌ای توم روییده بود راحت‌تر میکندم چون بالاخره ترس از خراب شدن جلوه‌ای توی ذهنم رو داشتم ولی تا اینجا دنبال کردنش فقط برام از روی بی‌حوصلگی بود انگار وسط یه خیابون شلوغ وایساده باشی و یکی بیاد دستتو بکشه ببره و نه برات مهم باشه کجا میری نه چرا میری که بالاخره حرکت بهتر از یجا موندن و دفن شدن زیردست و پاهاس. از اولش جاهایی که به جاییم نبود رو میزدم جلو ولی فصل ۵ این زدن جلوها به سه‌چهارم کل اپیزود کشیده بود و فقط داستان مرکزی رو دنبال میکردم. مثلا اوایلش یکی از اکت های آزاردهندشون که کم‌کم دیگه برام عادی شد یه سکانس درمیون یکی از دوتا پلیساش دست به کمر میشدن و شروع به اُرد به هر کی جلوشون بود که شاید بگید این جزئی از طنز در لفافشونه ولی باید بگم خیر، نبود. امان از وقتی هر دو دست رو کمرشون میزاشتن اصن تضاد جدیت توی چهره و بدنشون فحشی  مستقیم خیره به چشمانم بود که تویی که داری اینو میبینی آره ما دنیای سریال رو به قهقرا بردیم و کاری از دست توی ناچیز برنمیاد حالا ببین و بسوز و من باز هم ادامه میدادم حتی وقتی نشسته بودن و موقع دیالوگ گفتن دست به کمر میشدن.
در کل داستانهای پراکنده‌ای که میسُرایند و به قولی ویژگی سریالشون بود ترکیبی از supernatural و Once upon a time بود ولی احمقانه‌تر از هر دو دیگه تصور کن کپی روی اون داستانهای بارها نقل شده و میلیاردها از روشون کپی خورده چی درمیاد. مثلا طرف پلیسه ولی توی هر کیسی که برمیخوره یه موجود جدید کشف میکنه و خب بابا حداقل یه دوتا ایده‌ی بک‌آپ واسه ساختن سریال به این درازی میذاشتین کنار که اولی کم آورد هی از رو همونم کپی نزنین و حتما اینم تهش معلوم میشه شهر به این کوچیکی که همشون جک‌جونور از آب درمیان مثل vampire diaries قدمت تاریخی‌ای توی تجمع این موجودات داره!
از کاراکتر اصلی هم نگم براتون که تعریفی دقیق از شِفته بود و کاملا یه بازیگر هندی با همون اداها که باید زور میزدی واسه قانع کردن خودت سر نشستن چنین شیر برنجی البته این تهش که کمی غم روی کاراکتر نشسته بود و سنش بالاتر کمتر به چشم میومد ولی بازم غیرقابل انکار بود و کشوندنش به سمت دکستر و دین‌وینچستر فقط دست و پا زدن بود.
یادم نیست کجاش ولی یه سکانس داشت نیک رفته بود خونه یه زنی که یجورایی سایرن خشکی بود و به هرکی دست میزد طرف رو دلباخته ی خودش میکرد که حالا با اینش کار ندارم ولی زنه دیوارای خونش پر از تابلوی نقاشی بود. اولش بنظرم زیاده روی اومد ولی بیشتر که نگاه کردم دیدم چرا که نه اگه اینطور فکر کنی که هر نقاشی دریچه و پنجره ای به دنیای توی نقاشیَس و تو اون دریچه رو هر وقت بخوای میتونی سرتو برگردونی و واردش بشی واقعا ایده ی جذابیه و اگه روزی خونه دار شدم سعی میکنم چنین دریچه هایی تهیه کنم. مثلا نقاشی ای که پشت نیکه رو نگاه کن چقدر خفنه و مهم تر از اون تضادش با نقاشی پشت دختره رو که اون تضاد چه به شکل گرفتن دنیایی منحصر به فرد توی هر قاب قدرت داده!


خلاصه که چیز خاصی نداشت که نشه از جاهای دیگه گیرشون  آورد؛ اسمش Grimm بود و سمتش نرین.
این مدت یه چند تا دیگم دیدم که زیاد حرفی ازشون ندارم مثل loki یا اون wandaفلان و یه کمدی هم بود که حتی اسمشو یادم نمیاد با اینکه تهش یه ماه پیش دیدمش ولی حداقل اینارو تا ته دیدم البته لوکی افتضاح نبود اوکی بود انتظار خاصی ازش نداشتم واسه همین ازش لذت متعادلی بردم به جز اپیزود آخر از اولش تا ته.


از اینا بگذریم این مدت زیادم دربه در نبودم و The Leftovers رو داشتم. بهش نمیاد و خیلی ملو شروع میشه با یه ایده ی معمولی ولی هر چی پیشتر میره به چشمت میاد البته که تا ته فصل دو خیلی جاهاشو میزدم جلو و مطمئن نیستم همه ی اون بیحوصلگیم واسه اون سکانس های رد کرده کاملا مال خود داستانه بوده یا سریالای موازی ای که باهاش پیش میبردم و ازشون بی حوصلگی ای که میگرفتم رو به چشم میدیدم و باید یادم بمونه به پای سریالی نشینم و بسوزم و اگه نمیخوامش ولش کنم قبلنا راحت تر ول میکردم ولی الان سِر شدم و از گشتن خسته و اگه چیزی یه درصدش هم بهم بخوره همونجا میشینم ولی فصل سه ش رو نمیشد زد جلو که هر ثانیش وزن خاصی داشت اما بازم نمیتونم بگم دوسش داشتم فقط بعضی جاهای داستان بی شک رسوخ کردن مثل اون سکانسی که مت با جمعی از ارازل دین مقدسش جلوی خونه گروهی ای که پتی و لوری بودن جمع میشن و شروع به موعظه میکنه و لوری با دلی پر میزنه بیرون و میاد جلوی مت وایمیسته توی چشماش با چشمای پرش زل میزنه و فقط سوت میزنه که اون جیغ سوت اونقدر لب به لب با همه حرفای گفته و ناگفته پر بود که کاش میشد ماهم این روزا حرفامونو با همین حرکت میزدیم و اونا هم میفهمیدن و کار هیچوقت به این همه سرخی نمیکشید.

۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۷ ۰ نظر