بایگانی تیر ۱۴۰۱ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

Broke a bargain on my end

Dexter2022چند روزی اونقدر این پا، اون پا کردم که گرد برداشت از این سر، تا اون سر. داشتم محو میشدم خوب شد زنجیر بودم، وگرنه کی میدونست راه بیفتم سر از کجا درمیارم.
تو که نیومدی ولی دارم میرم. کاش میومدی و خنجرت رو به قلبم میزدی. خیلی طولش دادی. اونقدر از دور باهاش بازی کردی که باور کردم اونقدر دوریم که دستت بهم نمیرسه.

بیا خنجرت رو به قلبم بزن دارم میرم.

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر

ثانیه چهارم

آخرین آلارم رو قطع کردم چشمامو به زور باز کردم نت رو روشن کردم رفتم تو اینستا، اولین پست نوشته‌ی میم. از پدربزرگِ مُردش بود بستمش رفتم تلگرام به پلی‌لیست نگاه کردم، حوصله هیچ‌کدوم رو نداشتم نت رو خاموش کردم اومدم یه غَلت بزنم و پاشم از جام که خوابم برد.
یادم نیس چشمامو کجا باز کردم ولی آخرین سکانس تو یه مدرسه بودم با تصور بودنم توی دانشگاه با آدمایی از دوران راهنماییم. حالا باز این خوب بود دیشب که داشتم کنکور میدادم و نتنها هیچی بلد نبودم ملت هم هی میومدن با تیکه طعنه میگفتن هه اینیکه المپیاد میداد رو ببین هیچی بلد نیس و به بهونه دسشویی مدام مراقب رو میپیچوندم و پاسخنامه‌های بقیه رو کش میرفتم واسه تقلب.
همیشه رو این نظر بودم که بساط حیات رو همین آدمیزاد نون به نرخ روز خور با یچیزی مثل کرونا پا میزنه زیرش ولی نمیدیدم خودم هم قربانی چنین چیزی باشم و تصورش واسم قرن‌ها بعد با ویروس و سلاح‌هایی بسی خطرناک‌تر بود.
بمبی که از هواپیمای رد شده روی کلاس خالی افتاد صدمه‌ای به جز ریختن دیوارای دور خودش نداشت فقط شدت انفجارش درِ کلاس رو بست. چند ثانیه از برخوردش نگذشته بود و منتظر بمب دوم بودیم که یه کیک یزدی از جیبم درآوردم مشغولش شدم سرمو برگردوندم سمت جمعیت دیدم همه یه گوشه رو زمین دراز کشیدن دستاشون رو سر. مگه زلزله بود؟! اون هواپیما فقط واسه ریختن دیوارا که این همه راه رو نیومده بود! دلیلشون رو نگرفتم ولی چون تنها کسی بودم که با دهن پر با آسودگی اونجا قدم میزد حس کردم بهتره بشینم تو جریانشون.
اونقدر نشستیم که کم‌کم داشت پوینت‌لس بودن قضیه از یه ورِ دیگه میزد بیرون و بمب دوم نیومد که نیومد. نمیدونم یهو چه اتفاقی تو سر اونیکه کنارم نشسته بود رخ داد، میدونست یا چی ولی داشتیم با هم بحث میکردیم سر چرت بودن شخصیت من! که یهو با سرعت گلوله از جاش جهید دوید به سمت در کلاسه. ناخوداگاه دنبالش کردم به دم در که رسید هنوز باهاش ده قدمی فاصله داشتم برگشت بهم نگاه کرد و درو باز کرد و با اولین قدمی که توی کلاس گذاشت مثل خاکستر توی هوا محو شد.
داد زدم رادیو‌اکتیو و در جهت مخالف دویدم. پشت سرم رو نگاه میکردم که راه خروج به اون سمت بود و آدمایی که درجهتش میدویدن یکی‌یکی محو میشدن. میدونستم راه فراری ندارم فقط میخواستم واسه چند ثانیه قبلش خودمو آماده کرده باشم و باهاش کنار اومده باشم و با ترس نمیرم. به ته سالن رسیدم یادم افتاد توی آزمایشگاه راهروی بغل کلاسه چهار‌ پنج تا لباس مخصوص هست ولی ریسک نکردم برم سمتش که یا لباسا فیک از آب درمیان یا در حین رسیدن بهش پودر میشم. احمقانه‌ بودن ایدهه به چشمم زار زد و سرعتم رو که کم کرده بودم تند کردم و همون مسیر رو ادامه دادم.
به اولین دری که رسیدم بازش کردم. یه دسشویی کارکنان بود از اونا که کلی طی و پودر شست‌و‌شو توشونه.
میدونستم فرصتی ندارم و اتاقک پر از درزه و سعی کردم مغزم رو دور وضعیت احاطه بدم. اول فکر کردم به یکی زنگ بزنم مثل خونواده یا اکسم ولی احتمال دادم اولی هم تاحالا رفته باشن و اگرم نه خبر گرفتن ازشون به چه کارم میاد الان و به دومی هم واقعا حرفی نداشتم بزنم فقط دیده بودم لحظات آخر به این شخصیتا زنگ میزنن؛ این از ثانیه‌ اول.
آینه رو‌به‌روم بخار گرفته بود با دستم پاکش کردم چشمم به صورت وحشت زدم افتاد باورم نمیشد انقدر زود و بی اینکه زندگی‌ای کرده باشم همه چی تموم شد هنوز واسه خیلی چیزا نوبت من نرسیده بود؛ ثانیه دوم.
اوکی اگه درست فکر کنم شاید بتونم راهی واسه زنده موندن پیدا کنم، فکر کن، اول زیر در و جلوی اون پنجره رو بپوشون، سریع باش و همه اینا صرفا داشت توی مغزم پیش میرفت و بدنم از بعد اینکه چشمم رو از خودِ توی آینه برداشتم تکون نخورده بود؛ ثانیه سوم.

[بکگراند]

۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر