ساعت ۴ونیم صبحه. مثل همیشه دعوا میکردن. من اونقدر دویدم که از خونه خارج شدم. فکر کردم صدای پای بچست که دنبالم میدوه ولی ریسک نکردم و با ترس پشت دیوار قایم شدم. در باز شد و از حرکات دستش بهم فهموند اون یکی دوباره افتاده. حرف میزد ولی پایین بود. بچه یه گوشه بود ولی نمیدیدمش. مجبور نیستی اینجا بمونی، این بار واقعی نیست، چشماتو باز کن.