بایگانی آبان ۱۴۰۲ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

مهم نیست کجا باشی تهش همیشه همونجایی

ساعت ۴ونیم صبحه. مثل همیشه دعوا میکردن. من اونقدر دویدم که از خونه خارج شدم. فکر کردم صدای پای بچست که دنبالم میدوه ولی ریسک نکردم و با ترس پشت دیوار قایم شدم. در باز شد و از حرکات دستش بهم فهموند اون یکی دوباره افتاده. حرف میزد ولی پایین بود. بچه یه گوشه بود ولی نمیدیدمش. مجبور نیستی اینجا بمونی، این بار واقعی نیست، چشماتو باز کن.

۲۲ آبان ۰۲ ، ۰۴:۵۸ ۰ نظر

حال کثافتیه

هواپیمای کوچیک به سمت پنجره اومد و منفجر شد. چشمام رو باز کردم و پرده‌ی کیپ شده دست انداخته بود گردن نور رو میکشید که دهن باز نکنه تو اتاق. حال کثافتیه. هی هم بدتر میشه. به رو خودت نمیاریش، پا میشی میری کوچه‌های سال پیش رو گز میکنی، ذوق میریزی بیرون واسه آدمای جدید که ذوقتو بخرن بعد برمیگردی میبینی با اونیکه سال پیش کوچه‌ها رو گز میکردی واسش ذوق میساختی که بخرتش با نگاهی به سنگینی همون ذوقا از کنارت رد میشه. درستش میکنم. بهش گفتم دوشنبه بیا حرف بزنیم. نمیخوام دفعه بعد که دارم ذوقی سر هم میکنم یکی جوری که میخوام نگاهم نکنه و وانمود کنه بین الان و سال پیش فرقی هست. معلومه که فرقی نیست، همه چی همونه، فقط هی کثافتش بیشتر بهت میشینه. پا شدم رفتم سر کوهِ این پشت، دهن باز کردم راه نفسم باز شه، هوای کرِم قهوه‌ایش دست انداخت دور گردنم اونقدر کشید که چشمام خمار شد، شهرِ افقی عمودی شد، آخرین ردیفِ چراغها، خاکِ روی سر یه دنیا زیرشون شدن. پلک زدی؟ هنوز یه ربع مونده بود ذغالِ نفس‌ها تنِ روز رو به کثافت بزنه برگشتم بالا یه پلک زدم، با همون سرعتی که باز کردم بمب‌های قد تایتان خرامان رو چراغای خاموش نشستن. یه دوتا پلک دیگه زدم میبینم صدا میاد از اون ته که بیا بریم ابیانه. گفتم میام، ولی نمیخواستم بیام، ابیانه هم یه دهاتی مثل بقیه دهاتاس. حالت که کثافت باشه دهات و پارتی نداره واست. تو بگو پاشو برقص، چشمامم میبندمو میرقصم برات، ولی دیگه کاستوم پارتی هم اگه واست بیام یه دور میرم غلت میزنم رو خون که اگه پاشمم کاستومش واسم بمونه. خوشم نیومد، دارم شِر میگم. شاعرم نیستم یه دوتا قافیه بندازم پشت‌بند آهنگایی که میندازه تو پیویمون. قشنگی ولی دوری، دستم به دستت نمیرسه بگیرمش. بجاش غ. رو شیر کردم بره بشینه جلوی طرفش خودشو به چشمش بیاره. نشست ولی لب که باز نکرد هیچ سر بلند نکرد خالی از پوینت بودنِ فاصله رو ببینه. دلم سوخت براشون. بچه‌های امروز تو هر چی جلو رفته باشن تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. دل سوختم رو واسه آ. باز کردم شیر شد به سوسنش نخ داد. سوسنش گرفت، ولی، بچه‌های امروز تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. اگه ابیانه جور شه میرم، چه فرقی داره، دهات هم دهاته.

۲۰ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر

همه چی رو باور میکنم

واسه اینکه حس بهتری به بودنم داشته باشم میپذیرم خواب‌هام واقعین، مسلما اتفاق افتادن, اصلا اتفاق نیفتادنشون جوکی بیش نیست، معلومه که دیشب دنبالش از ماشین در حال حرکت پریدم پایین، معلومه گیره‌های سرم که از آدمای مختلف بهم داده شده بود رو قبلش نجات دادم، معلومه که باور میکنم آلزایمرش واسه همه کارمیکرد جز من ولی وقتی واسه دیدن رفیقِ هنوزم تا بلندترین برج شهر رفتم منو نشناخت، آره باور میکنم وقتی مچ رفیق قدیمم رو سر بوسیدن دوست جدیدش گرفتم به رو نیوردم میشناسمشون و رد شدم، باور میکنم وقتی دنبالم میدویدی از سر هیچی نبود جز اینکه خودت میخواستی. مهم نیست چی، هر چی باشه باور میکنم.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر

اگه باورم نکنی دیگه نمیخوام ببینمت

وقتی چاقو رو روی سینم میکشید توی فضای خالی هوا و هوا معلق شدم، پرنده های کوچیک خودشونو به دیوارهای نامرئی میکوبیدن و از توم رد میشدن، صدای دریا میومد، شایدم نمیومد، ولی کوچکترین صدایی از پرنده ای درنمیومد، فقط خودشو میکوبید، پلک میزدی هوای رد شدنش ازت رد شده بود و به کوبش رسیده بود. فقط صدای کوبیدن و رفتن میومد. حالا یه پلک بزن موج بعدی، موج بعدی، موج بعدی. وقتی به پیچ بعدی برسیم دیگه نمیترسم، حالا که مطمئن شدم جات امنه، تو هیچوقت چنین چیزی نمیگی، این تو نیستی، حالا که مطمئن شدم اینجا نیستی از هیچی نمیترسم.
به قلبم رسید، وایساد. بهم زل زد و گفت این که خالیه. میگفت رکب خورده ولی من بودم که رکب خورده بودم، من بودم که باورش کرده بودم. گفت بدون قلبت نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی. از کجا بدونم قلبم کجاست وقتی حتی نبودشو حس نکرده بودم. گفت دست کسی نیست، به کار کسی نمیاد، هیشکی یادش نمیمونه تا ته نگهش داره، یجایی وسط راه انداختیش. تا قلبت نباشه نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی.
چاقو رو توی غلافش کرد و بدون اینکه طنابهام رو باز کنه صندلی آهنی رو توی استخر هل داد. با هر تقلایی که حباب های هوای بیشتری از دهنم بیرون میومد از وضوح تصویرشون بالای سطح آب کمتر میشد. به کف که رسیده بودم قبرستونی که روش فرود اومده بودم به وضوح دیدم. پوکه های خالی از دنیای روی سطح به پایین پرت میشدن و مسیر تا کف رو خرامان طی میکردن که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتن. حداقلش وقتی نفرات بعدی به اینور پرت میشدن شفافیت آب اونقدر قوی بود که خونشونو بخوره نه مثل بارون دیروز که توی خفگی خورده شد و همه جارو صورتی کرد. از اصفهان بدم اومده، دهن فاضلاب خوردشو باز کرده و همونطور که گرمای نفسش داره خفم میکنه به سمتم میاد که منم بخوره منتها اونقدر لفتش میده که دارم باور میکنم همینم زود باور کردم و فقط داره با دهن باز نفسشو میکشه. فصل دو Queen of the south رو تا اینجا خیلی دوست داشتم، تِرِسا هواش تازست.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر