بایگانی بهمن ۱۴۰۰ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

غلبه کرد

فردای بعد از پروازی طاقت فرسا به مقصد سه روزه ی لندن به محض اینکه چشمامو باز کردم همه چی بدتر شد.
از بیش از حد خوابیدن و کل یه روز رو از دست دادن بگیر تا دیدن خبر برداشتن آزمایشی فیلترهای اینترنت ایران به مدت سه روز دقیقا به محض اینکه من پام رو گذاشتم بیرون تا بارون مرگی که درحال باریدن بود و بیرون رفتن رو غیرممکن میکرد و همینطور که سراسیمه آماده میشدم که تا کسی نیومده فلنگ رو ببندم یهو دیدم زندان بانم هم اینجاست و در اون لحظه بود که ناامیدی برم غلبه کرد و از خواب بیدار شدم.

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر

بزار بخونم خفه نشم

اونقدری که میخوام ازش نمیگم نهایتش چهار پنج سال یبار که یه ادم تازه میاد تو زندگیم بالاخره یبار پیشش صحبتش پیش میاد و هی دوست دارم هی بیشتر تعریف کنم هی بیشتر با یکی دیگه آه بکشم ولی میدونم به اون ربطی نداره و زیادم واسش مهم نیس عمق حسرت من و تا بیشتر از حدم نگفته باشم و وجهم رو خراب نکردم یجوری خودمو جمع و جور میکنم و از بحثش میکشم بیرون تا آدم بعدی ولی اگه بخوام صادق باشم هیچوقت نتونستم با از دست دادن صدام کنار بیام.
خونواده ی بسته ای داشتم و بشدت منزوی بزرگ شده بودم. بعد هر تابستون مزخرف تنها خوشیم اول مهرا انتخاب شدنم واسه گروه سرود مدرسه بود و امان از وقتی مربی پرورشی تن صدام رو مچ سرود اون ترم نمیدید و با یه شخصیت خراب شده ردم میکرد بیرون. تا ترم بعد هربار بچه ها رو واسه تمرین صدا میکردن به هر بهونه ای منم هی از کلاس جیم میزدم و یجایی تو راهرو قایم میشدم و به تمرینشون گوش میدادم و همینجوری پیش میرفت تا ترم بعد که بالاخره منم راه میدن. یادمه دبستان که بودم گروه ها رو از اول سال تا ته سال میبستن، یادم نیست سال چندم بود ولی ده یازده سالم بود که اون سال رو انتخاب نشدم. یادمه تا چند روز بعدش با زمین و زمان قهر بودم از خونواده بگیر تا دوستام و حتی مدیر و معلمها! تا بالاخره به واسطه فامیل بودن مامان با معاون و دوستیش با مدیر گذاشتن یبار دیگه تست بدم و گفتن عه تو کجا بودی بیا بچه بیا تو و قشنگ یادمه وسطای ترم بود و همه لیریکسهارو حفظ بودن دیگه ولی چون از همون اولم حافظه درست حسابی نداشتم و هی یادم میرفت یجایی رو سر هر تمرین برگه رو مربی واسم میچسبوند به مقنعه جلویی تا عین آدم وایسم و نرینم تو نظم وایسادن ها. البته که احتمالا هیچکدوم از اینا به این شکلی که من یادمه اتفاق نیفتادن اگه ذهن کم سن و حافظه ی مثال زدنیم رو منشاشون بدونیم، مثلا یه هاله هایی از یه الهه نامی یادمه که تو چشم منِ ده یازده ساله واقعا رفیق بودا!
سال اول دبیرستان بواسطه دبیر ریاضی اول و دوم راهنمایی که منو شیفته ی ریاضی کرده بود توی اون درس به اصطلاح غولی شده بودم جوری که یارو یه امتحان میگرفت یکساعته من بیست دقیقه بعدش پا میشدم همون جا میگفت وایسا تصحیحش کنم همین الان ببینم این دفعه چه رکوردی میزنی تهش من بیست میشدم بقیه نمره ها از چهارده شروع میشد و قشنگیش اینجا بود نمیفهمیدم چرا اونا انقدر کم میشدن و کل اون یسال اون دبیر اونقدر که منو تو سر اون بنده خداها میزد دیگه اصن جای بحثش نیست و اگه شخصیت گوهی داشتم احتمالا تا الان یکی از اونا کشته بودتم و آره خلاصه ما هم یبار تو عمرمون TA بودیم و نوکریاش رو چشیدیم. این معلمه چیز خاصی نبود و کل آموزشش رو استبداد میچرخید واسه همین من دیگه داشتم نزولی میرفتم اون اواخر. یادمه نزدیکای ته سال بود یه امتحانی رو 18و خورده ای شدم و درسته بقیه نمره ها بازم از چهارده شروع میشد ولی وقتی بعد امتحان صندلیارو برگردوندیم به حالت قبل و مثل همیشه این رفت رو منبر که دقیقا یادم نیست چی میگفت چون هیچوقت مخاطبش من نبود به حرفاش دقت نمیکردم اما این بار به من اون وسط یه تیکه انداخت و هنوز که هنوزه یادمه چون اون هیچیم واسم نداشت ولی واسم قابل احترام بود ولی وقتی اومدن ما رو واسه تمرین سرود صدا زدن گفت "بجای اینکه برید آوازه خونی بشینید درستونو بخونید" و درسته زیاد در جایگاه معلم حرف بدی نبود ولی من واقعا انتظار نداشتم چنین چیزی رو به من بپرونه و خیلی بهم برخورد و دیگه از چشمم افتاد و واقعا حس میکنم نفرین های اون یه نقشی تو از دست دادن صدام داشت!!
خلاصه که سال دوم دبیرستان که صدام کامل شکل گرفته بود و اون سال واسمون یه استاد آواز از بیرون آورده بودن و بالاخره یکی حالیش شد تک خونی هارو بده به من! زمینه ای شد واسه اینکه بالاخره از سرود انقلابی و آهنگای لری یه پله بالاتر برم و ازطریق این استاد کمی از لاک منزوی خودم خارج شدم و به اصرارش حداقل یبار به تمرین های آواز گروه آموزشگاهش برم که فقط فضا رو ببینم. از دید منِ هیچ جا ندیده اون گروه، اون همصدایی ها شبیه رویا بود. دقیقا یادم نیست چندبار دیگه رفتم ولی فکر نمیکنم به سه بار رسید که آنفولانزای اون دوران رو گرفتم و بعدش خروسک و هیچ صدایی نداشتن های دوره ایم شروع شد. بعد از اولین باری که خوب شدم برگشتم به همون گروه سرود مدرسه ولی یه بیت رو نمیتونستم بدون سرفه و خشی صدا و گرفتنش و نهایت میوتی کامل به ته رسونم. بعد چند جلسه رفتن با این واقعیت کنار اومدم که نمیشه. از گروه اومدم بیرون و تا ته سال اونقدر هی خروسک های هفته ای به جونم افتاد که ته هربار خوب شدن صدام کمی کمتر به حالت قبل شبیه بود تا دیگه کاملا تغییر کرد، انگار زنگ زد.
از سال قبل اینکه برم تهران دیگه اونجوری سرما نخوردم و همش منتظر بودم دوباره اون مدلی خروسک شم بلکه صدام برگرده ولی دیگه نشد. الان یجورایی به قولی تودماغیه و اگه هم اینش به گوش نیاد نفسم دیگه نمیکشه و به مرگ میرسم حتی واسه خودم بخونم.
تا قبل اینکه اینجور بشه موبایل یا وسیله ای که باهاش چیزی بخونم ضبط کنم نداشتم البته اون اواخر یه گوشی کشویی قرمز سامسونگ کوچولو داشتم منتها چیزایی که باهاش ضبط کرده بودم هربار که خونواده رگ غیرتشون باد میکرد مینداختنش تو آب یا مموریش رو توقیف میکردن از دست رفت و من موندم و فقط خاطرات خوش داشتن اون صدا که کاش شیفتگیم به آواز خوندن هم با اون خروسکها زنگ میزد و هی نخونم و هی دلم بخواد ضبط کنم هی گوش بدم ببینم چقدر بد واذیت کنندس و غمم بگیره منتها نمیشه و اگه هرچند وقت یبار صدامو نندازم تو سرم خفه میشم انگار آسمون، سقف، کل دنیا داره تنگ و تنگ تر میشه تا بالاخره خفم کنه.
دوست دارم بعضی از ضبط شده های بعد حادثه رو گاهی بزارم اینجا بلکه روزی صداهه با واسطه‌گریِ درموندگیم و افتضاحی محتوای شِیر شده، دلش سوخت و برگشت.

Shadmehr Aghili Entekhab / 7 September 2017

 Ehsan KhajeAmiri 30 Salehi / 2017 

Hamid Hami Khabe Siah / 2019

Voices

۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۳۰ ۰ نظر

کد خروج

بعضی روزا واسه بیدار شدن کد خروج میخواد و واقعا نمیدونم چیه.
از خواب میام بیرون، میام دم در که کد رو بزنم میگه اشتباهه یچی دیگه میزنم باز میگه، هی میزنم هی باز میگه اشتباهه مثلا امروز میدونستم یچی حول و حوش دکستره که دیشب تموم کردم آخه وقتی میومدم که همین بود! رمز رو دیگه چرا عوض میکنن؟!
تهش بعد کلی کلنجار رفتن و حاصلی نیافتن مجبورم هلک هلک برگردم تو یه خواب دیگه دنبال کد بگردم تا بتونم دربیام!
شانس ما هم این بود ته رفت و آمدمون از زندون به زندون باشه.

۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر

لگد

در راستای اشاره ی چندی پیشم به گذران روزگار زیر صدها تن غبار، اونروز لگدی به زیرم حواله شد و واسه لحظاتی تونست آرامش ساختگی گیتی ام رو به باد بده و بزاره هوا بیاد. هواش که از عصاره ی انتقام بود و به جز oدوش بقیش رو تف کردم بیرون منتها مزش پیشنهاد جالبی میداد که از جنس امید نبود بلکه یچیزی به خلوص فقط بودن بود نه داشتن که اگه بخوام صادق باشم کمی نظرم رو به زاویه ای که باهاش بودن رو ورانداز میکردم تغییر داد واز چیزی که دیدم نتنها بدم نیومد بلکه دلم خواست امتحانش کنم. خلاصه که اگه دیدید بعد اون نشدن هنوز داشتم این حوالی میپلکیدم بدونید دارم یچیز دیگه رو مزه میکنم. کمی بدبختانس ولی دیگه توان ما در همین حده.

۱۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

Electric chair

Electric chair

همه چی داشت خوب پیش میرفت. از تعقیب و گریز کارآمد بگیر تا پیچش های داستانی که فکرنکنم هیچوقت هم گیر نمیفتم و با ترس از گیر افتادن شیرینی گریختنم لذیذتر میشد یا زبده بودن بیش از حدم توی کار با اون قمه ی گنده که چه شریان هایی رو ندرید و چه کالبدهایی رو نشکافت. منتها اینکه تهش بخوان با Electric chair کارمو بسازن کمی زیاده روی بود مخصوصا اینکه تا وقتی بیدار شدم هم هنوز میلرزیدم!

۰۵ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر

The last ship

من تجربه ای از زندگی ندارم و هیچوقت هم نخواهم داشت. 99درصد هر چه ذهنمو پر کرده از نگاه بقیه بدست اومده مثل بیشتر آدما که یه گوشه ی این دنیا چشم باز میکنن و تنها چیزی که عمرشون میکشه یه دور دورخودشون چرخیدنه پس اسم دنیادیده واسم معنی نداره ولی حسی که تو این سن دارم از دنیا با این حجم از اطلاعاتی که دورمون ریخته اینه نیازی هم نیست آدم واسه دنیادیده بودن از جاش تکونی بخوره واسه همین آدم واسه دیدن دنیا از جاش تکون نمیخوره، واسه خلاصی از چیزایی که دیدس که هرچقدر یکجا بمونی اون حجم از داده میشن بدبختیات و تهش زیر بارشون دفن میشی. واسه همینه بهتره هرچندوقت یبار فقط پاشی یه تکونی به خودت بدی.

 ولی امان از وقتی که اونقدر آهسته و غباروار روت بشینن که متوجهشون نشی و هی فقط سنگین تر بشی و دورت پر بشه ازشون و وقتی به خودت میای اونقدر دیر باشه که دیگه یه پاشدن و خودتو تکون دادن کافی نباشه که اونوقتی که هی سنگینی شون رو شونه هات اذیتت میکرد و میتکوندیشون، گرد میشدن میریختن دور پات که تهش مجبور باشی فقط بری منتها گاهی اونقدر نمیری که یهو فقط حس میکنی داری خفه میشی دیگه اونوقت اگه بخوای هم نمیتونی تکونی بخوره چه برسه به رفتن و هی تقلا میکنی هی داد میزنی بلکه کسی صداتو بشنوه ولی مگه نمیدونی؟ تو توی ذهنت دفن شدی و تا اونجایی که من میبینم همیشه تنها ساکنش خودت بودی. واسه همینه غرق شدن اینقدر خوب تو قافیه میشه، بالاخره تهش باید یچیزی حس کنی یا نه.

دیشب تو یه کشتی بیدار شدم. زندانی بودم و به هر روشی سعی داشتم ازش بگریزم از خیانت و دروغ و قتل و غارت بگیر تا ضجه و زاری و التماس و دشمنی ساخته بودم به سیرت مانستری فرازمینی مملو از همه چیزهایی که ازشون فراریم و تهش که فقط یه پرش تا گریختن فاصله داشتم صاعقش بهم رسید و تبدیل به خودش شدم.

۰۴ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر