از گوشه پنجره سوز میاد مستقیم میخوره به کلم، هی از این پهلو به اون پهلو. نمیگم بیخیالی‌ای که میگفتم ادعاس ولی هرچی هست سوراخ داره، ازونورش سوز میاد، اصلا یادم نمیاد شب اول جایی خوابم برده باشه. ازونور ر. فوشه میکشه ازینور این تخت کناریه درد و دلاشو اونقد بلند میگه که مرزای قلمرو خوابشو میدره. "به خدا خیلی سخته" آره عزیزم سخته، میفهمم، شایدم نمیفهمم، هنوزم مطمئن نیستم هممون یکی‌ایم یا صرفا توهم خودمه. حس میکردم زیاده ولی نشمرده بودم، ۶ ساال، ۶سااله تو خوابگام، ۶ فاکین سال. حس حماقت بهم میده. اون نور حال هم از بالای در راهشو پیدا کرده تو تخم چشمم که بگه آره حق داری واقعا هم حماقت داره. شروع کردم به نوشتن کلی حرف داشتم ولی کلمات ازم در رفتن تو سوراخ سمبه‌های مغزم قایم شدن. برن گم شن اصن هیچی گفتن نگفتن نداره.