بایگانی شهریور ۱۴۰۲ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

من اتفاق افتادم

میگن لحظات شادتن، ولی اونا نیستن. وقتین که تو کنجِ تاریک ترین اتاق، تو بغل بالشت کز کردی، ثانیه‌ای رو دنبال رد خودت تو فیلم جلوت به ثانیه بعدی میچسبونی که نمیخوام بشکونمش نمیخوام بفروشمش میخوام هیچیم که نباشه زندونیم که باشم فقط من باشم و سازم. اینجوری حتما زنده بودنم میرزه. میرزه که چشمامو تو تاریکی باز کنم، میرزه اگه میخوام هرچی هوا دم دستم میاد بدم تو و با داد بدمشون بیرون، ولی قورت قورت از اون تو قلبم طناب بندازه دور هر اکسیژن و رگها رو بسیج کنه بکشن که بازدمی ساکت از آب دربیاد. 
کاش میتونستم این روزا رو تعریف کنم ولی از اون چیزایین که تو گروه بدها جات میدن اونم نه بدی‌ای که حالتو جا میاره صرفا یه بد معمولی که همین معمولیم تعریفش اذیتم میکنه. دروغ چرا اذیت نه، شرم. این روزا بیشتر از منشا رفتارای بقیه سر درمیارم که دقیقا چه حسی داشته که چنین کاری کرده. قبلا همیشه با خودم مرور میکردم که هر کاری میکنه حتما یه دلیلی پشتشه ولی الان انگار یه قدم عقب‌ترش هم میبینم. تلاشی بابت کشفش نمیکنم فقط به چشمم میاد، البته امروز یه حسی داشتم که دیگه قرار نیس چیز جدیدی ببینم فقط چیزای قبلی کامل میشن. حس میکنم اینو از سن داراشون زیاد شنیدم که سکانس بعدی یچیز جدید میبینه که خودش فکت قبلیشو نقض میکنه! زندگیِ لحظه‌ای چیز احمقانه‌ایه، وقتی پاتو تو لحظه‌ بعد میزاری همه‌ لحظه قبلیت میمیره. اگه اونقدر برام مهم بود میرفتم درمیاوردم تاحالا چند بار مُردم. The perks of being a wallflower رو بار اول خیلی دوست داشتم، فکر کردم از اون چیزاییه که همیشه قراره همینقدر دوسش داشته باشم، فرداش که دوباره دیدمش فهمیدم بخشی از اون حس بخاطر عنصر سوپرایزش بود، ولی خب فقط بخشیش. مثلا اینکه این فکر به ذهنم رسید که بچه‌هایی که الان میشناسم هیچوقت هستیِ پنج سال پیش رو نمیشناسن. هیچوقت. اون هستی خیلی باحال بود، نترس‌ترین آدمی بود که میشناختم، پر از سرخوشی، پر از له‌له واسه راه های نرفته، حالا حداقل در حد خودش. حیف که هیچوقت ندیدنش. همین فکراس فیلمارو قشنگ میکنه که درسته لاین آخر رو چارلی وقتی دست امید رو گرفته بود گفت

I know there are people who say all these things don't happen. And there are people who forget what it's like to be 16 when they turn 17. I know these will all be stories someday. And our pictures will become old photographs. We'll all become somebody's mom or dad. But right now these moments are not stories. This is happening. I am here and I am looking at her. And she is so beautiful. I can see it. This one moment when you know you're not a sad story. You are alive, and you stand up and see the lights on the buildings and everything that makes you wonder. And you're listening to that song and that drive with the people you love most in this world. And in this moment I swear, we are infinite.

 دقیقا اونجاش که

But right now these moments are not stories. This is happening. I am here

اعترافش سنگینه، ولی راست میگه؛ من توی تاریک‌ترین نقطه‌ جهانمم و هر ثانیه‌ام رو به انکارش میگذرونم ولی، این یه داستان غم‌انگیز نیست، من، توی همین لحظه، همینجا، اتفاق افتادم. همه‌ی من همینه، همینجا، توی همین لحظه.

۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر

I am chained to certain hungers

I never meant for you to know me. I never meant to let you in. But then, I should not have kissed you. Not the first time. Certainly not the second. There is a light in you so bright it makes me feel like the man I wish I was... and forget the thing I am. I am chained to certain hungers, and have damned another to my fate...You've seen what we do-- we hunt. We feed. We kill. But what I am, I can't answer. My family are the first-- there is no name for it. But I also desire. Deeply. And I can love... As I love you..

-Klaus to Aurora

۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر