من خودمم چهارمحالیم ولی از اون طایفه‌هاش که خودشونو حبس یه پشت کوهی کردن که هیچ زبونی جز فارسی رو نمیفهمن ولی فرحناز از اونان که ترکیبی زدن همه رو با هم میفهمن. یه کلاغی تو دانشکده داریم که گویشش واسه فرحناز خیلی شیرینه که با اون هیبت زرافه‌ایش دهن که باز میکنه انگار تُخسکی پنج ساله میشه با یه آبنبات چوبی دستش. البته این فقط واسه فرحنازه، جلوی من دهن باز میکنه انگار تراماهای زندگیم دهن باز کردن.
یه هفته‌ای بود که با هم بودیم. از اینکه چجوری باهاش سر از اینجا درآوردم مطمئن نیستم چون وقتی داشتیم آماده رفتن میشدیم میدونستم این یکی از بچه‌هایی که مینشستیم کنار خیابون آبنبات میخوردیم بود ولی تهش که برگشتم تو خونه و صفحه گوشیو خاموش کردم بعنوان پیام اخلاقی به دوربین نگاه کردم و به اینکه دیگه بامبل بسه فکر کردم.
تازه از دوندگی‌های که قاتلی که دنبالم بود خلاص شده بودم احتمال میدم واسه همین باچنین شخصیت پرتی از خودم بودم فقط نمیخواستم دیگه تنها باشم. در فرار بودن تنهایی سنگینی داشت، کسی نمیخواد خودشو درگیر کنه، اونقدر یجا نمیمونی که کسی باهات اخت بگیره و دلیل و دلیل و دلیل.
یادم نمیاد اولش چجوری شروع شد ولی چشم باز کردم هر یکی دوروز یبار خونه یه آدم رندوم بودم که قاتل نتونه ردمو بگیره. یه شب زیر تخت ملت خودمو مچاله میکردم و با هوشیاری تمام به خواب میرفتم یه شب دیگه کلکی سوار میکردم و با آغوش باز مهمون نوازیشونو نصیب منِ دغل‌باز میکردن. اونقدر در به دری کشیده بودم که یه شهر شل کردم. خسته شده بودم، غذا به زور پیدا میکردم چه برسه به هم‌صحبت. به خودم اومدم دیدم نشستم وسط یه اکیپی گوشه خیابون با صدای بلند میگیم و میخندیم و آبنبات چوبی میخوریم. زمان از دستم در رفت که یلحظه حس کردم قاتل بهم نزدیکه. به سرعت پاشدم خودمو از اونجا دور کردم. عصر شده بود، توی نقطه مقابل شهر تو کوچه‌ها قدم میزدم و خونه هارو واسه جای خواب اون شبم ورانداز میکردم. فردارو با همون حس نزدیکی به قاتل از خواب پریدم و دیدم بله صداش از توی خونه میاد که داره با صاحبخونه حرف میزنه. نفهمیدم چجوری از زیر گوشش در رفتم ولی همونو هم فهمید و دنبالم اومد. قدم به قدم، هر متر رو مثل هربار دنبالم اومد. به زور هوارو تو میکشیدم و پام لنگ میزد. تا توی خیابون دنبالم اومد. ماشینا به سرعت از کنارم رد میشدن و هنوز دنبالم میومد. دستمو جلوشون میگرفتم بهشون میکوبیدن که فقط وایسن و منو از لوکیشن دور کنن که دستم به یکی از این گشتا که داشت رد میشد خورد. فکر کردم بخاطر ترافیکی که ایجاد کردم شل کرده که دیدم کج کرد راست و وایساد. میدونستم غلطی نمیکنه فقط میخواستم دورم کنه که دیدم راننده حدودا سی ساله با ترس پیاده شد و کنار ماشین چنبره زد. قاتل از اون سر خیابون با نگاهش ردمو زد و همونطور که سعی داشتم تفنگ افسر رو بگیرم خودشو به ماشین رسوند. من اینور ماشین اون اونور ماشین، من اینور برو اون اونور برو. دیدم دارم اعصابشو خورد میکنم با این قایم موشکی که راه انداختم و تو یه لحظه که داشت لقمه حرصشو قورت میداد تفنگ رو نشونه گرفتم و بنگ.
اون بین رو درست یادم نمیاد ولی برگشته بودم خونه بروجن. کسی نبود کلاغ رو برده بودم. داشتیم آماده میشدیم بریم پیش اکیپ آبنبات‌خور. اولش فکر کردم هرکدوم مثل تیکه‌هایی از پارت اول با اتوبوس میریم که دیدم سوییچ پراید سفیدشو برداشت. همینطور که از پله‌ها پایین میرفتیم مکالمه پوینت‌لسی داشتیم که چیزی ازش یادم نمیاد درحدی که فکر میکنم توی ذهن خودم داشتم مکالمه پوینت‌لسی رو پیش میبردم و درواقع سکوت رو حمل میکردیم. کفشام پام نمیرفتن، همینطور که تقلا میکردم اون بیصدا از کنارم رد شد. بالاخره پوشیدمشون، کلید رو از روی پله‌ها برداشتم و از در بیرون رفتم. اومدم درو ببندم که جلال از در کوچیکه‌ی خونه اومد بیرون و رفت سوار ماشین بشه. یادم اومد تنها نبودیم و جلال و داداش کلاغ هم خونه بودن. همینطور که فکر میکردم کاش شعور داشته باشن جلو رو واسم خالی بزارن دیدم مثل همیشه لولاهای در از جاشون دراومدن. به زور و زحمت درو فقط قفل کردم و رفتم سمت ماشینش. داداش کلاغ جلو نشسته بود و جلال عقب. ماشینو روشن کرد و کمی جلو عقب که از پارک دربیاد. با همون سرعت که از پارک دراومد به مسیرش ادامه داد و از کوچه خارج شد. گفتم حتما شوخیشه الان برمیگرده، برنگشت. درو باز کردم برگشتم تو خونه. گوشیمو نگاه کردم دیدم خب خوبه حداقل گفته چش بوده قبل اینکه از همه جا بلاکم کنه. درست نخوندم
ولی از مدل شلوارم نوشته بود و آهنگایی که گوش میدم و یجوری ربطش داده بود یا منو یا خودشو به پسر زیر بیست سال، افسردگی، تهشم نوشته بود دخانیات مصرف نکن داوش!
همونو چشمامو باز کردم و پاشدم نشستم مبادا ادامشو به خواب برم.