از روی تخت بلند شدم و ماهیت آهنگ که مثل یه طناب در هم تنیده بود شروع به بازشدنی فروپاشیده کرد و تغییر شخصیت داد. به زور میتونستم چشمامو باز نگه دارم. هوا غلیظ شده بود و رنگ‌ها به گستره‌ی بیابون باخته بودن. گاهی باد سنگین با طیف خفه‌ای آبی رنگ گوشه‌ی پرده بزرگ سینمایی رو کنار میزد و به عقب هلم میداد. نحیف‌تر از اون بودم که قدمی بردارم. دستم رو به توده هوا نرم‌تر پشتم داده بودم و از پشت پرده، شومی‌ای که مرگ تلألو بعدی بهم نشون میده رو منتظر بودم.