توی سفر اتفاقی برای آ. افتاد که نتونستم اون موقع درکش کنم. تنها واکنشی که بهش میدادم این بود که "نمیفهممت و نمیدونم" و مدام تکرارش کردم، بیشتر هم برای خودم که چیزی نگم که ربطی بهش نداشت. نفهمیدن من هم ربطی بهش نداشت ولی حس کردم بهتر از مثل بز بهش نگاه کردنه چون بهم نگاه میکرد و ازم جواب میخواست. بعدِ اون دوباره از چیزی که ازش دیدم و واکنشی که دادم پیش خودم یاد کردم و نتونستم بازم درکی ازش داشته باشم. وقتی بهش میگفتم "نمیفهممت نمیدونم" توی ذهن خودم کاملا به حالت سرزنش گرانه بود و بااینکه به شدت سعی داشتم جلوشو توی لحنم بگیرم فکر نمیکنم کاملا موفق بوده باشم برای همین کوچکترین کمکی براش نبودم و احتمالا بدترش هم کردم، حتی به جایی که داشت خودش رو بیمار میخوند دامن زدم بااینکه میدونستم نباید، ولی توی ذهنم هیچ جواب دیگه ای براش نداشتم و هرچی بود صرفا حدس و گمان بود که به درد استفاده تو اون لحظه نمیخورد.
اینکه میگم نتونستم به "درک"ی ازش تو اون لحظه برسم الان، بعد چهار روز به ذهنم رسید. نه از این دید که راه حلی برای اون لحظه باشه، صرفا از این دید که تو اون لحظه، آ. برای من یه ظرفیت بود، مثل یه کوزه. چیزی که براش اتفاق افتاده بود برای من اینطور تعریف میشد که وقتی به لبه ی کوزه برسه، به سادگی لبریز بشه. تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم ماهیت ماجرا بود، اون مایعی که تنها آسیبی که میتونه به کوزه بزنه خیس کردنشه و وقتی ترس رو تو نگاه آ. میدیدم به تنها چیزی که میگفتم نمیفهممت اون ترس بود. فکر میکردم آ. داره از مایع میترسه و باورش نمیکردم و اون ترس رو ازش نمیپذیرفتم.
الان که فکر میکنم، اون از ماجرا نمیترسید بلکه وقتی مایع به کوزه وارد شده بود وقتی به لب اون رسیده بود بجای لبریز شدن به در مخفی ته کوزه فشار آورده بود و همه ماجرا ریخته شده بود توی یه دنیای ناشناخته تاریک. نمیدونم توی ذهن اون این تاریکی چطور معنا میشه ولی شاید از تنها چیزی که میترسه ناشناخته بودن اون دنیاس و کافیه بپذیرتش تا با باور بهش، دیگه ترسی نداشته باشه. حالا برای خودم حرفم این بود من برای آ. توی ذهن خودم یه ظرفیتی تعریف کردم که بر اساس اون درکش میکنم. وقتی ذره ای پاشو از ظرفیتش جلو تر گذاشت ورای هویتش برای من بود و دچار سردرگمی شدم. خیلی راحت میتونم این دید رو بپوشم و پا بزارم روی دیدی که از تک تک آدمهای دورم دارم و رنگ حماقته که شُره میزنه. درمورد آ. هنوز هم نمیدونم واکنش چی میتونست باشه یا حتی چی باید باشه ولی اینو میدونم، میخواستم به عادت همیشه بدون اندیشیدن مصرفش کنم، گفت و شنودمون رو توی سینی آماده تحویل نگرفتم و جبهه گرفتم، حداقل، یا حتی، برای خودم.
توی سر کلاس با کیارستمی میگفت "این روزها پیش از آنکه داستانی را به روی کاغذ بیاورم، در سرم تصویر تقریبی از برخی چیزها دارم، انگار دارم فیلمی را که هنوز نساخته ام در ذهنم می بینم". وقتی بهروز مجبورمون کرد خودمونو درگیر سناریو سازی و فیلم سازی کنیم به هر چیزی برمیخوردم برام یه سکانس تازه بود. ازش شات هایی که میپسندیدم رو دستچین میکردم و توی ذهنم ناخوداگاه داستانی سر هم میکشیدم. به این فکر میکنم تو توی هر مسیری به زور نگه داشته بشی درنهایت مسافرش میشی، درسته اولش خلق ایده برامون سخت بود و هیچ کانکشنی بین خودمون و چیزی که ازمون میخواستن نمی دیدیم ولی به مرور هر چیزی که می دیدیم اول یه ایده و بعد هرچیزی که باید می بود، حداقل واسه من که اینطور بود. طرف میومد میگفت سلام، ترتیب پردازش مغزم برای ریپلای به طرف اول پردازش ایده ای برای فیلمی که میساختم بود و بعد از اون جواب سلامش صادر میشد. درنهایت فیلمی که ساختم یک فاجعه بود، ولی فاجعه ای بود که میتوانستم پیش خودم هم که شده بپذیرم دوستش دارم، حتی برای مدتی کوتاه.