نمیدونم از کجا اومده بودم ولی مقصد اونقدرم پرت نبود. از بعد آخرین خدافظی چندبار دیگه جاهای مختلف دیدمش که معمولا لوکیشن خرابهای از جاهایی که از قبل میشناختم بود ولی اینبار به قصدش اون همه راه رو رفته بودم. یه روستای قدیمی به سبک اروپایی بود با یه عمارت قدیمی بزرگ آمریکایی وسطش و تیکهتیکه خرابههایی از قلعههای ایرانی ازون سادههاش که تو روستاهای الان پیدا میشه.
کلی سربالایی اومده بودم تا برسم ولی وقتی رسیدم انگار پایینترین نقطهی زمین بودیم. تا چشم کار میکرد مه غلیظ بود و بوی رطوبت نمیزاشت نفس تازه کنی. نمیخواستم بمونم یعنی میخواستم ولی نمیخواستم به زبون بیارمش دقیقا بخاطر فازای این مدلیش که یهلحظه گوشیمو دراوردم و سعی کردم خرابههای قلعه جلوی عمارتِ دیوار بلند و مه غلیظ دورشون رو تو یه قاب جا بدم که قبل از اینکه دکمه رو بزنم به خودم اومدم دیدم نیستشون و راه گرفتن به سمت خونشون. بهم برخورد ولی خب انتظارشو داشتم دیدم حالا که حوصلشو سر بردم وقتشه که برم ولی بدون خدافظی بچگانه بود. با دو رفتم سمتشون و صداش زدم؛ وایسا تا همینجا خدافظی کنیم و برم، که گفت حالا بیا بریم تو تا رفتنت، گفتم باید شب شهر باشم، گفت میری حالا بیا.
پشت سرشون راه گرفتم. خونهای کاهگلی به همون رنگ بود فقط هواش خشکتر و مه رو حذف کرده بود و کمی هم سرد بود و لامپهای زردی که همون فاز خفگی بیرون رو اینجا هم پیاده کرده بودن. شبیه خونهی مامان شوهرعمم توی کن بود اونجاهم طبقهی پایینش تو سرسراش همیشه همینقدر سرد بود تا از پله های مارپیچش بالا رفتیم و همونطور که انتظار میرفت سرماش فرو ریخت و از نوک پاهام تا فرق سرم گُر گرفت و راه نفسم باز شد.
همونطور که پشت سرشون میرفتم میدونستم قراره یه چندساعتی رو معذب رد کنم همیشه جمعاشون بهش حس ناکافی بودن میداد و میترسیدم حتی تو چشماشون نگاه کنم چه برسه به حرف زدن ولی دلم براش تنگ شده بود نمیخواستم انقدر زود برم حتی اینکه مثل همیشه بدون اینکه به جمع معرفیم کنه رفت نشست و خودم خیلی آکوُرد یه سلام به همگی گفتم و نشستم بینشون نتونست مانع موندنم بشه.
بعد چند دیقه چت بیدار شدم ولی سنگینی مه رو هنوز رو سینم حس میکنم.