بایگانی مرداد ۱۴۰۲ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

رویای ستاره‌های کور

از بس لیوان خالی قهوه رو بو کشیدم میخوام بالا بیارم، همیشه تهش همینطور میشه. از یه دری رد میشم، پشت سرم محو میشه، پیاده‌رو رو‌به‌رو اشباع‌تر از خاکی و خاکستری نمیشه. به هر دو سر راه نگاه کنی چیزی از همزاد هم بودنشون کم نمیکنه. یبار سمت در محو‌شده رو گرفتم. اونقدر رفتم که دیگه یادم نمیومد از کدوم طرف اومدم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، از جام تکون نخورده بودم. چطور ممکنه، اون همه نفس پس صرف پیمودن کدوم راه شده بود؟ غم انگیز بود. نشستم لب پرتگاه، پی چشم‌های خالیِ روبه روم. نفس‌ها سنگین بود از غوغای سراب‌های پشت سر. از دور شبیه سراب نبودن، خودشونو رویا میخوندن، رویا، چه اسم قشنگی. نفس زندگیشون گوشه‌ی چشمم رو سرد میکرد، بوی گرمشون شونه‌هام رو سنگین. پنج سالم بود که به سمتشون دویدم. دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم. رسیدم؟ چقدر دیگه مونده؟ چیزی رو‌به‌روم نبود. پس رویا کو؟! چرا شونه‌هام به سنگینی نفس اژدهاست؟ سرم رو برگردوندم و رویا رو سالها قبل راهی که بودم دیدم. ردش کرده بودم. کِی، پس چرا ندیدمش؟ دیدنی نبود، حمل‌کردنی بود. سر کوه بلند روی سنگ سختی نشستم، پی چشم‌های خالیِ رو به روم. دست بردم بار دوشم رو زمین بزارم، جز زخم‌های سر باز چیزی پیدا نکردم. خستم بزار کمی بخوابم. رویای رو به روم، غبارِ از هم پاشیده شد و قلبِ خوابم رو گرم کرد. زندگی‌ای بعد چشمام رو باز کردم. نه خبری از کوه بود نه رویای دور. وسط پیاده‌رو قدیمی، لب پرتگاه بی‌چشم بیدار شدم.
پرتگاه کور بود ولی چشمای من هنوز ور دیگه‌ی پیاده‌رو رو ندیده بود. راه رو پیش گرفتم و رفتم و رفتم و همون داستان قبل رو با رویایی دیگه به خواب بردم. تعدادش از دستم در رفت ولی اونقدر برگشته بودم که به کوری پرتگاه رو‌به‌روم شده بودم.

[بکگراند: آخرین‌های پلی‌لیست تلگرام]

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر

دارا و ندار، بیهوده ایم

اینه زندگی من؟ تا اسباب‌بازی جدیدی دور و برم نباشه نخوام نفس بکشم و تا سر و کله تارگت جدید پیدا میشه پاشم و در جهت مخالفش بدوم؟ میم. اومد نشست و از هر دری حرف زد دقیقا با همون ادبیات اختلاطیش که اونوقتها یه گوشه خودمو جا میدادم که فقط بشنومشون. تحقیرآمیز بود. خودم یا اون نه، ماهیت مکالمه، نیاز برای ابراز شدن. نمیتونستم واکنشی بدم، یعنی نمیدونستم چه واکنشی دقیقا باید بدم، البته که همینم دروغه، میدونستم دقیقا چه واکنشی بدم، ولی نمیخواستم، میدونستم اون واقعا نمیخواد با من حرف بزنه، صرفا مجبوره، کسی رو دور و برش نداره، فقط منی براش موندم که صرفا نه میخوام مثل قبلیا بهش واکنش نشون بدم نه اصلا میخوام واکنشی نشون بدم. هم از اینکه واکنش درستی نشون نمیدم حس حقیر بودن روم میشینه، هم واکنش درستی نشون دادن. تاکاهاشی معتقده فقر فقط فقره، هیچ چیز دیگه‌ای زیر موهای ژولیده و وصله‌های شلوارش نداره. من و میم. از جایی که یادمه فقیر داستانو شروع کردیم. اونقدر یچیزی رو از هم خواستیم، خواستیم، خواستیم، که دیگه نخواستیم. همین. اون وسط چیز دیگه‌ای نبوده، حداقل به وقتش.
تاجایی که یادمه قبلا صددرصد با تاکاهاشی هم‌نظر بودم، ولی الان رو نمیدونم، حس میکنم یچیزایی هست که نمیدونم، شاید هم یادم نمیاد، ولی یادمه این عقیده یه مشکلی داشت. شاید خود معنی کلمه رو زیر سوال برده بودم. آره، این بنظر درست میاد. میبینی حتی دونستن و ندونستن هم دیگه فرقی نمیکنه تهش اگه کمتر فقیر باشی و بدونی مدتی بعد یادت میره و انگار هیچ‌وقت نفهمیدی، و فقیری بیش نبودی. بعد از تاریکی رو بعد از پنج سال بار دومه میخونم. سال ۹۷ عین‌. کادوی تولد بهم دادش و مطمئن بود دوسش خواهم داشت، هیچوقت دوسش نداشتم و تا الان نفهمیده بودم چرا باید عین‌. چنین چیزی بهم بده، این کتاب چی داشت که عین. لایق من دونستش، چرا باید هربار بین کتابهام ببینمش و نفهمم چرا اینجاس. اگه از هرکس دیگه‌ای میگرفتمش انقدر برام مسئله نبود و سریع رد میشدم که خب منو نمیشناخته و نمیدونسته از چی خوشم میاد ولی عین. باهوش‌تر از این حرفا بود که صرفا یه کادویی داده باشه. واقعا خوشحال شدم وقتی از صفحه ۹۷ به بعد دیدمش. حس میکنم دوباره هدیه گرفتمش. انگار تا قبل اینکه اون چیزی که میخواستم رو توش نمیدیدم توانایی دوست‌داشتنش رو نداشتم. ولی الان انگار دیوار بتنی که بین خودمو و داستان بود فرو ریخت و نیاز رد شدن هر جمله بارها و بارها از قلبم رو حس کردم. یکی از نشونه‌هایی که یچیزی رو دوست دارم همینه، خواهان تکرار هر لحظه‌ش، اونقدر از قلبم ردش کنم تا دماش باهام یکی بشه. واسه همین کسی زیاد نمیخواد باهام فیلم ببینه، اونقدر میزنم عقب از اول هر سکانسی رو که حسی ازش بگیرم، مهم نیست چه حسی، حتی میتونه نحوه نفرت ورزیدنش قوی باشه، میره رو مخشون. ولی جوری که موراکامی این داستان رو برات تعریف میکنه واقعا دهنت رو باز میزاره که صد صفحه به یه چیزی نگاه کنی و نبینیش بعد یهو اون وسط بند بعدی یچیزی میگه که فقط به قدرت روایت گوییش سجده واجبه. "و اتاق، که وجودش در دنیا فراموش شده، در قعر دریا فرو رفته." ینی کامآاان!! کی چنین سناریویی میسازه و انقدر قشنگ جمع و جورش میکنه میندازه وسط نامربوط‌ترین سکانس آخه مَرد.
ماهیت اتفاق امروز رو درست نمیتونم تشخیص بدم، فعلا یه توده سیاه گازیه که از پشتش روزمرگی معلومه، ولی حسش میکنم، میتونه بوزه به تک تک سوراخ‌های زندگیمون و کم کم جاشونو با هرچیزی که فکر میکردیم اونجاس ولی خالی بوده پر کنه. حسش میکنم، روزی رو که میدونستی بالاخره میاد و همه چی رو از هم میپاشونه. فعلا فقط در همین حد مطمئنم که اینجا بیشتر از همیشه امن نیست و چه خوش‌خیالی بودم که فکر میکردم کلاه پارچه‌ای‌های بی ریشه انقدر عمیق بیهودگی رو هم لجن نکردن.

۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۴ ۰ نظر

I'm so bored of living

میدونم این داداشمه، وقتی بهش نگاه میکنم میشناسمش که من با این آدم بزرگ شدم، میدونم زمان خیلی زیادی رو باهاش سپری کردم ولی به جز یه سکانس چیز زیادی ازش یادم نمیاد، میدونم کلی خاطره اونجا هست ولی اونقدر دور و کمرنگن که نمیتونم ببینمشون، انگار هستن ولی وقتی دستمو سمتشون دراز میکنم مثل روحن و دستم از توشون رد میشه. ینی چی این؟ واقعی نبودن؟ عجیبه.
فصل یک undone رو امشب دیدم، همینطور که غلت میزدم به این فکر میکردم اگه بتونم چیزیو از گذشته تغییر بدم کجاشه. به نتیجه ای نرسیدم تهش خواستم همون یه سکانسی که از اون یادمه رو عوض کنم که دیدم نه این آسون‌ترین جوابه معلومه که همه اول میرن سراغ تراماهاشون پس این جواب درست نمیتونه باشه باید بیشتر بگردم البته که گشتن نداره، شایدم داره، سکانسایی که واسم پررنگن همه‌ی زندگی‌‌من نیستن مسلما جاهایی هست که روح شدن و نیاز به حداقل یبار دیگه نگاه کردن بهشون دارن. البته که احتمالا دیگه به این موضوع فکر نکنم، اخیرا به اندازه قبل فکر نمیکنم. حس میکنم دلیلش مثل ننوشتن اندازه قبله که افکارم دیگه فارسی نیستن و ازونجایی که صرفا لولم در حد جملات سادس خسته میشم از پیدا کردن کلمه مناسب واسه هر چیزی حالا فرض کن بخوام اونارو برگردونم فارسی و جمله بندی رو عمیق کنم، نمیشه دیگه سخته حوصلمو سر میبره.

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر

تابستون

نمیدونم وزن نور سر ظهر بود یا نسیم خنک که نه سبکی که ازم رد میشه پلکام رو سنگین کرده، از دستم در رفت چی میخواستم بنویسم، اینجور موقع‌ها.. مرد سبزپوش برگهارو برداشت و از دیدرسم خارج شد، صدای خش خش چپوندنشون تو کیسه سیاهشو میشنوم.. کلماتی که جمله قبل رو تموم میکردن هم یادم نمیاد. آهان، اینجور موقع‌ها توی فیلما وقتی میان یجایی بعد طوفان به رو به رو خیره میشن رو آرزو میکنن همیشگی باشه مثلا میگن "کاش میشد واسه همیشه اینجا بشینم" ولی واقعا نمیخوام واسه همیشه اینجا بشینم، یا بمونم، حالم از این آفتاب به هم میخوره، حالم از هر ماشینی که از کنارم رد میشه به هم میخوره، از هر آدمی که حس کنم متوجه حضورم شده، از هر کسی که بهش دید ندارم ولی منو دیده به هم میخوره، حالم از اینکه از اینجا نشستن خسته شدم، از اینکه برگشتم به هم میخوره. حالم از اینکه سه بند وسط رو فاقد ارزش دونستم وحذفشون کردم هم به هم میخوره.

۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر