مدت زیادی فکرمیکردم تو این سن مُرده باشم اما امروز که زنده‌ام نشونه‌های همون زنده‌ی گذشته رو هم ندارم. امروز حس میکنم به قلبم سرما زده. هرچقدر هم خودمو میپوشونم، پتو و بالشت رو بغل میکنم، مایعات داغ میدم پایین، از سرماش کم نمیکنه که هیچ بیشتر هم حس میشه انگار هر لحظس از تپش بیفته و سرماعه مالکش بشه. حس میکنم شاید چون نباید تو این تاریخ میتپیده پیغام‌های جدید زنده بودن هنوز بهش نرسیده و این از ‌اینور خاموش میشه مغزم ازونور غرق هیچ و ارگان‌های دیگه هم به همین منوال. حس میکنم کنترل بودن یا نبودنم خیلی عمیق‌تر از قبل داره از دستم رها میشه. حس میکنم اوایل دیوانگی این شکلیه.