حیاط خانه پدری حین غروب به سان لبهی کهکشان میمونه. گویی روی دیوارهی هستی نشستهای و مرگ نور را شاهدی. شورَش برای رسیدن به تو و خاموشیاش در خود را. میتوانی شهادت دهی آخرین لحظات حیات در چشمان غم زدهاش را. به خودت میآیی آنقدر نشستهای که اولین چشمک ستارهای تو را فرامیخواند، آنقدر که دومینها افلاکشان را به رخت میکشند، آنقدر که سومینها اکلیل میشوند و دامان سیاه کوتاه را به رگبار میبندند. آنقدر نشستهای که رسیدن شب را باورت میشود، عادتت میشود، دست روی زانوی فراموشی بلند میشوی، پشتت را میکنی و با هر قدم که دور میشوی مُشت پُرتری از ثانیهها را به زمین میریزی. ثانیههایت ته میکشد اما ششهایت هنوز نفس جا دارند که دستت را به سینهات فرو میکنی، خردهریزِ امیدهای دمِدستی را بیرون میکشی و رها میکنی، قدم بعدی دستت را عمیقتر فرو میکنی امیدهای بزرگتری را از خود جدا میکنی و رها و قدم بعد و قدم بعد و قدم بعد، دست میاندازی آخرین امید را، همانکه شعلهاش خاموش بوده اما حضورش برای شعلهی تو کافی، ریشهکنش میکنی، ریشهکنت میکنی.
حالا دیگر تو کیستی؟ لاشهای که با هر قدم فقط بو میگیرد؟