بایگانی آبان ۱۴۰۱ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

it will be like our friendship never happened

دیشب اولین شبی بود که بعد یه هفته بارون نمیومد لام. میگفت تو محلشون صدای تیر و تفنگ میومد ساعت یک رد شده بود پنجره روبه حیاطو باز کردم بوی خوبی میومد بوی یخیِ تازه که دهنتو باز کنی قورتش بدی گَرد بی‌هویتی بهش نچسبیده بگات بده بدجور هوس سیگار کردم حال شبایی رو داشت که عین. رو همراهی میکردم که بعد از شام پشت علوم نخی دود کنه و تا مدتها فقط بشینیم به سیاهی رو به رومون خیره بشیم و دود داغ بدیم تو. ته پست قبلی از فصل آخر The Leftovers گفتم فقط یه اپیزود دیگه ازش مونده که اینم امشب میبینم کار به چراهای رفت و آمد کوین بین دنیای بعد مرگ و قبلش ندارم ولی اگه من با همه چی‌ای که الان هستم میفهمیدم نمیتونم بمیرم واقعا وحشت میکردم و جدای رفتن و مدام برگشتن، از اینکه میمیرم و دوباره تو یه دنیای دیگه بیدار میشم بیشتر وحشت میکردم حالا ازونجاییکه تاحالا تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم- وای چقدر تو این خراب‌شده از هر گوشه‌ایش یه صدا میاد شات آپ شات آپ شات آآآآپ. آروم باش صدای موزیک هنوز تا ته نیست نفس عمیق هوووف بهتره. آره داشتم میگفتم که- میتونم مطمئن باشم من اگه بمیرم حداقل دوباره برنمیگردم همینجا و معنی مُردن رو تیک میزنم ولی اگه چشمامو تو یه قبرستون دیگه باز کنم حالا چه بهشت و جهنم رو بورس چه هر خراب‌شده یا اتوپیای کوفتی دیگه واقعا سقف جنون رو لمس میکنم که بسه دیگه بزارید موشک‌ها ببارن بزارید سیاهی همه جا رو بپوشونه بزارید سکوت نفس‌هارو ببلعه بزارید نبودن‌ها خط پایان همه بودن‌ها باشن.

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۹ ۰ نظر

راکد

دیشب به دیدن یکی از بیخود ترین سریال‌های اخیرم پایان دادم و خودمو از لجنی که دو فصل دیگه ازش مونده بود کشیدم بیرون حالا اگه ازش علاقه‌ای توم روییده بود راحت‌تر میکندم چون بالاخره ترس از خراب شدن جلوه‌ای توی ذهنم رو داشتم ولی تا اینجا دنبال کردنش فقط برام از روی بی‌حوصلگی بود انگار وسط یه خیابون شلوغ وایساده باشی و یکی بیاد دستتو بکشه ببره و نه برات مهم باشه کجا میری نه چرا میری که بالاخره حرکت بهتر از یجا موندن و دفن شدن زیردست و پاهاس. از اولش جاهایی که به جاییم نبود رو میزدم جلو ولی فصل ۵ این زدن جلوها به سه‌چهارم کل اپیزود کشیده بود و فقط داستان مرکزی رو دنبال میکردم. مثلا اوایلش یکی از اکت های آزاردهندشون که کم‌کم دیگه برام عادی شد یه سکانس درمیون یکی از دوتا پلیساش دست به کمر میشدن و شروع به اُرد به هر کی جلوشون بود که شاید بگید این جزئی از طنز در لفافشونه ولی باید بگم خیر، نبود. امان از وقتی هر دو دست رو کمرشون میزاشتن اصن تضاد جدیت توی چهره و بدنشون فحشی  مستقیم خیره به چشمانم بود که تویی که داری اینو میبینی آره ما دنیای سریال رو به قهقرا بردیم و کاری از دست توی ناچیز برنمیاد حالا ببین و بسوز و من باز هم ادامه میدادم حتی وقتی نشسته بودن و موقع دیالوگ گفتن دست به کمر میشدن.
در کل داستانهای پراکنده‌ای که میسُرایند و به قولی ویژگی سریالشون بود ترکیبی از supernatural و Once upon a time بود ولی احمقانه‌تر از هر دو دیگه تصور کن کپی روی اون داستانهای بارها نقل شده و میلیاردها از روشون کپی خورده چی درمیاد. مثلا طرف پلیسه ولی توی هر کیسی که برمیخوره یه موجود جدید کشف میکنه و خب بابا حداقل یه دوتا ایده‌ی بک‌آپ واسه ساختن سریال به این درازی میذاشتین کنار که اولی کم آورد هی از رو همونم کپی نزنین و حتما اینم تهش معلوم میشه شهر به این کوچیکی که همشون جک‌جونور از آب درمیان مثل vampire diaries قدمت تاریخی‌ای توی تجمع این موجودات داره!
از کاراکتر اصلی هم نگم براتون که تعریفی دقیق از شِفته بود و کاملا یه بازیگر هندی با همون اداها که باید زور میزدی واسه قانع کردن خودت سر نشستن چنین شیر برنجی البته این تهش که کمی غم روی کاراکتر نشسته بود و سنش بالاتر کمتر به چشم میومد ولی بازم غیرقابل انکار بود و کشوندنش به سمت دکستر و دین‌وینچستر فقط دست و پا زدن بود.
یادم نیست کجاش ولی یه سکانس داشت نیک رفته بود خونه یه زنی که یجورایی سایرن خشکی بود و به هرکی دست میزد طرف رو دلباخته ی خودش میکرد که حالا با اینش کار ندارم ولی زنه دیوارای خونش پر از تابلوی نقاشی بود. اولش بنظرم زیاده روی اومد ولی بیشتر که نگاه کردم دیدم چرا که نه اگه اینطور فکر کنی که هر نقاشی دریچه و پنجره ای به دنیای توی نقاشیَس و تو اون دریچه رو هر وقت بخوای میتونی سرتو برگردونی و واردش بشی واقعا ایده ی جذابیه و اگه روزی خونه دار شدم سعی میکنم چنین دریچه هایی تهیه کنم. مثلا نقاشی ای که پشت نیکه رو نگاه کن چقدر خفنه و مهم تر از اون تضادش با نقاشی پشت دختره رو که اون تضاد چه به شکل گرفتن دنیایی منحصر به فرد توی هر قاب قدرت داده!


خلاصه که چیز خاصی نداشت که نشه از جاهای دیگه گیرشون  آورد؛ اسمش Grimm بود و سمتش نرین.
این مدت یه چند تا دیگم دیدم که زیاد حرفی ازشون ندارم مثل loki یا اون wandaفلان و یه کمدی هم بود که حتی اسمشو یادم نمیاد با اینکه تهش یه ماه پیش دیدمش ولی حداقل اینارو تا ته دیدم البته لوکی افتضاح نبود اوکی بود انتظار خاصی ازش نداشتم واسه همین ازش لذت متعادلی بردم به جز اپیزود آخر از اولش تا ته.


از اینا بگذریم این مدت زیادم دربه در نبودم و The Leftovers رو داشتم. بهش نمیاد و خیلی ملو شروع میشه با یه ایده ی معمولی ولی هر چی پیشتر میره به چشمت میاد البته که تا ته فصل دو خیلی جاهاشو میزدم جلو و مطمئن نیستم همه ی اون بیحوصلگیم واسه اون سکانس های رد کرده کاملا مال خود داستانه بوده یا سریالای موازی ای که باهاش پیش میبردم و ازشون بی حوصلگی ای که میگرفتم رو به چشم میدیدم و باید یادم بمونه به پای سریالی نشینم و بسوزم و اگه نمیخوامش ولش کنم قبلنا راحت تر ول میکردم ولی الان سِر شدم و از گشتن خسته و اگه چیزی یه درصدش هم بهم بخوره همونجا میشینم ولی فصل سه ش رو نمیشد زد جلو که هر ثانیش وزن خاصی داشت اما بازم نمیتونم بگم دوسش داشتم فقط بعضی جاهای داستان بی شک رسوخ کردن مثل اون سکانسی که مت با جمعی از ارازل دین مقدسش جلوی خونه گروهی ای که پتی و لوری بودن جمع میشن و شروع به موعظه میکنه و لوری با دلی پر میزنه بیرون و میاد جلوی مت وایمیسته توی چشماش با چشمای پرش زل میزنه و فقط سوت میزنه که اون جیغ سوت اونقدر لب به لب با همه حرفای گفته و ناگفته پر بود که کاش میشد ماهم این روزا حرفامونو با همین حرکت میزدیم و اونا هم میفهمیدن و کار هیچوقت به این همه سرخی نمیکشید.

۱۴ آبان ۰۱ ، ۰۵:۳۷ ۰ نظر