بایگانی اسفند ۱۴۰۲ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

A notion you've conceived

از روی تخت بلند شدم و ماهیت آهنگ که مثل یه طناب در هم تنیده بود شروع به بازشدنی فروپاشیده کرد و تغییر شخصیت داد. به زور میتونستم چشمامو باز نگه دارم. هوا غلیظ شده بود و رنگ‌ها به گستره‌ی بیابون باخته بودن. گاهی باد سنگین با طیف خفه‌ای آبی رنگ گوشه‌ی پرده بزرگ سینمایی رو کنار میزد و به عقب هلم میداد. نحیف‌تر از اون بودم که قدمی بردارم. دستم رو به توده هوا نرم‌تر پشتم داده بودم و از پشت پرده، شومی‌ای که مرگ تلألو بعدی بهم نشون میده رو منتظر بودم.

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر

بیدار شو

دست مشت کرده دور افسار گله‌ی سگ‌بچه‌های گرخیده. دست باز شده و سگی گریخته. سگ کلاغ شده و ارتفاع گرفته‌. پی کلاغ حجیم درِ چوبی را به کوچه هل میدهی. رد خون بالای جنازه زغالی‌‌اش را با چشم دنبال میکنی. سفیدی چشم خرس چشمت را میزند. دست مشت شده بیدارت میکند.

۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر

امروز هواش خوب بود، از پشت پنجره

دلتون نخواد من خیلی خوش خوابم. حتی اگه بدترین شب رو هم گذرونده باشم و به سگ ذلت خودمو خوابونده باشم، اونم فقط واسه یک ساعت، وقتی چشمامو باز میکنم انقدر همون یک ساعت بهم ساخته که انگار همه آشغالایی که روم نشسته بودن هلم دادن پایین و یه لول تازه برام باز کردن. حالا از یه طرف دیگه یه سق دارم که همه اون آشغالارو برداشته باهاشون چش‌چالشو سیاه کرده و زبونشو دور گردن خودش انداخته. با زنده‌ترین نگاهم دهن باز میکنم و جمله‌ی امروز قراره روز خوبی باشه رو میندازم بیرون، و تمام؛ اون روز شروع نشده تموم شد.

۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۸ ۰ نظر

ترس، خودش رو در آینه دید

ارواح رو عاصی کنی یه لول دیگست، میره رو مخشون که تو گوه میخوری منو میبینی، تو شکار روزای ته کشیدن حوصله منی نه چیزی برعکس. ماهیت وجودی من به یه چرخش تو دور خودت نه که نباید بلکه گوه میخوره بستگی داشته باشه، اصن دهنتو سرویس میکنم همین که بتونم سر از حقه بچگانت دربیارم، صدا رو از دنیای دیگه برای شکارت به بردگی میگیرم، خودم رو میندازم لای چرخ‌دنده‌های چرخیدنت، محو میشم توی عصب چشمات و توی بیداری به صلابه میکشمت.

۱۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر

We're holding on to the pain because it's all we have left

مثل شعر حرف میزنی، به گریه‌ام میندازی. زیبایی، ولی غمگینی، به گریه‌ام میندازی. بهت گفتم دوستت دارم، سرت رو سمتم چرخوندی، لبت رو واسه لبخندی خنک، از هم باز کردی و گفتی، هیچوقت اون کلمات رو از من نمیشنوی.

۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر

That's where you died

Maybe that’s why I can’t tell stories. I’m not a storyteller. I’m just a homeless soul gazing at other stories till I forget they're not mine. But in reality, I'm chasing roads hope that’s the one leading me home with no pack to carry any story. Someone with no story is a nobody, is nothing. That’s the problem with cinema. It let you be anything and nothing. You can’t be completely something while you're something else. I was never happy with anything. Always find a way to see through my happiness, find a way to be miserable at any time, at any cost. So when I see this trick in cinema, I embrace it willingly, believe it as it was the only thing I could ever have. And that’s how I made the only deal I could with the devil; I became nothing.

۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر