تسخیرشدگان رو بار اول ۴سال پیش خوندم. اون موقع‌ها نه‌تنها بعد تموم شدن فیلم یا کتابی بلافاصله گوگل رو دنبال هر نقدی ازشون زیر و رو میکردم خودم هم نقد‌‌های پر و پیمونی می‌نوشتم و همیشه پر از کامنت‌های دهن پر کن بودم ولی کم‌کم هر چی جلوتر رفتم دیگه حرفم نیومد. اولش دیگه کتاب دست نگرفتم و بعدش دیگه حتی واسه یه سینمایی خفن که سرش میخکوبم میکرد هم دو جمله نداشتم کلیاتش رو جمع کنم حالا واسه بقیه که هیچی حتی واسه خودمم حرفی نداشتم انگار دیوار دور مغزم اونقدر ضخیم شده بود که حروف توان دست همو گرفتن و کوبوندنِ خودشون درقالب کلمه به اون دیوار رو هم نداشتن فقط مثل ارواح سرگردون از هم رد میشدن و عرض سرسرای مغز رو متر میکردن.

توی نقد ۴سال پیشم از این کتاب نوشته بودم؛ "فوق‌العاده بود. یچیزی تو مایه‌های یه دایره‌المعارف که از هر دری توش بود البته نه اینجور که مطالب از هم گسسته باشن، نه. مثل یه نمونه‌ی انسانی که میتونی توی خیلی از مسائل بهش رجوع کنی. بعضی جاهاش چیزایی میگفت که سرم سوت میکشید آخه چطور ممکنه یه کتاب بتونه این‌چنین حفره‌های خالی مغزمو پر کنه یجورایی غافلگیر کننده بود برام به جواب رسیدن اون همه پرسشم یکجا. نقدهای زیادی از این نمایشنامه پیدا نکردم ولی توی یکی دوتایی که خوندم نوشته بود محوریت داستان عشقه ولی بنظر من اصلا اینطور نیومد و داستانهای عشقی بین شخصیتها اونقدرا هم هسته نبود بلکه چیزای دیگه که نمیگم خودتون برید بخونید. البته صددرصد باید نسخه‌ی داستایفسکی رو هم بخونم؛ وقتی اینیکه فقط یه اقتباسه اینجوری منو به خودش جذب کرده دیگه نسخه اصلیش چی میتونه باشه."
نمیدونم این‌چیزایی که نوشتم واقعیت دارن یا نه چون اون دوران معمولا قصد داشتم خودم رو به اصطلاح روشن‌فکر نشون بدم واسه همین اعتمادی به اون فوق‌العاده‌ای که اون اول نوشتم ندارم آخه هرچقدر کتاب پربار باشه اون حسی که دستت میگیریش و توی مسیر باهاش میای تا داستانشو بشنوی نمیتونه توی ۴سال اینقدر تغییر کنه! شاید هم بتونه اونقدر گذشته که هیچی از خود اون دورانم یادم نمیاد. ولی الان که با این کتاب هم‌قدمم تنها حسی که دارم تعفنه و اگه میدونستم اوقات بهتری بعد بستنش منتظرمه ادامش نمیدادم انگار غل‌و زنجیر شدم تو یه انفرادی ته زندانی توی ناکجاآباد و نگهبان پشت در بی‌وقفه از رژیم به لجن‌کشیده و کسالت‌باری که توی خونه‌ی شوهر عمش برقراره و نقشه‌ی شوم جاری‌ها واسه اموال پدرشوهر میبافه و اگه به اندازه‌ی اون واسه داستان سرنوشت‌سازش به وجد نیام به ازای هرپلکِ نابه‌جا شلاقه که در انتظارمه.

که البته همه‌ی اینا میتونه توهمات آمیخته به تلخیم باشه و درواقع هیچ ربطی به محتویات ارزشمند این کتاب نداشته باشه و اگه روزگار دیگه‌ای با مود دیگه‌ای برگردم و بخونمش حتی بیشتر از بار اول تحسینش کنم. کسی چه میدونه واقعا کتاب رو میخونیم یا خودمونو.

امروز هم یکی از روزهایی بود که ارزشِ وجود نداشت. جلوی مانیتور خاموش نشسته بودم و سعی داشتم تصمیم بگیرم آیا حوصلم سر رفته یا صرفا بی‌حوصله‌ام. به این فکر میکردم چقدر داده‌های توی مغزمون کمه، این دنیا پر از همه‌چیه ولی اون همه‌چی با کپی‌های فراوونش فقط ظاهر همه‌چیو داره. بارها و بارها شده از اول تا آخر خیلی‌چیزارو رفتیم و مدتی بعد فراموشمون شده و دوباره همونارو از سر میگیریم؛ بارها کتابی رو میخونیم و فراموش میکنیم، بارها فیلمی رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها مزه‌ای رو میچشیم و فراموش میکنیم، بارها چهره‌ای رو میبینیم و فراموش میکنیم، بارها حرفی رو، عقیده‌ای رو، حسی رو..میبینیم و فراموش میکنیم! این دنیا چقدر کوچیکه که نیاز به این حجم از فراموشی داره؟