بایگانی فروردين ۱۴۰۰ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

The Walking Dead

The Walking Deadبعد دو سال دوباره شروعش کردم. دو ماه و خورده ای از تموم شدن Supernatural گذشت ولی نتونستم چیز جدیدی شروع کنم و هنوز تو اون دنیا سر میکنم، با این وجود بیشتر از این هم نتونستم بی سریالی و خیره شدن کل روز به دیوار رو تحمل کنم و مودم رو همراستا با شروع دوباره ی walking dead دیدم.
این بار فرق میکنه. همون سریاله ولی کاملا میشه تفاوت نگاهم با بار اول رو تشخیص داد. بار اول خیلی از رفتاراشون خیلی بد رو مخم میرفت و حرص میخوردم که چرا اینو میگه چرا اینطور رفتار میکنه ولی الان درک میکنم، نه بخاطر اینکه جریان داستان رو میدونم چون یکی از مزیتهای کم حافظه بودن اینه دوباره همه چیش برام تازگی داره، فقط بهتر درک میکنم و حق میدم و این تفاوت حسهایی که الان با قبل میگیرم برام جالبه که آدم تو چنین مدت نه چندان کوتاهی چقدر میتونه تغییر کنه. این بار بیشتر سعی میکنم تک تک حسهایی که اون تو رد و بدل میشه بگیرم بلکه منم بتونم حس کنم از خشم و نفرت بگیر تا ترس و عشق و.. .

یادمه دفعه اول که اینو میدیدم بعد تموم شدن سریال The Originals بود و چون واسه آپلود خودم تو walking dead کاراکتر کم داشتم و تنها بودم کلاوس رو هم با خودم اون تو آپلود کردم و دیگه همون تو موند ولی برام جالبه وقتی doctor who رو میدیدم هیچوقت نیاز ندیدم کس دیگه ای رو اون تو اضافه کنم و همیشه همه چی سرجاش بود تااینکه اونم مُرد و وقتی supernatural رو شروع کردم نه تنها دوباره doctor رو زنده کردم بلکه هر چی کاراکتر از قبل داشتم هم ریختم تو این سریال و فکر اینکه الان میتونم اون همه کاراکتر خفن به walking dead اضافه کنم و قراره کلی بهم خوش بگذره بهم حس خوبی میده.
بنظرم اینکه همه نیازهامو از طریق سریالهام دریافت میکنم هم چیز خوبیه هم بد. خوبه چون حداقل زنده نگهم میدارن و بده چون خیلی از زندگی واقعی و معمولی دورم میکنن و توقعم اونقدر بالا میره که وقتی میخوام برگردم دیگه جا نمیشم، همه چیه اینور از یادم میره و هیچ کاری از دستم برنمیاد، دست از تلاش برای فرار برمیدارم و به همه چی قانع میشم فقط واسه اینکه بتونم اون تو بمونم.

مثلا براساس همین walking dead بارها و بارها این سناریو رو مرور کردم که اگه چنین چیزی اتفاق بیفته چقدر چیز خوبیه چون دیگه راحت میتونم هرجایی میخوام فرار کنم و چقدر ساده دوروبریام رو میکشم تا دست و پا گیرم نشن.

دیروز به دوستی میگفتم تو که شرایطش رو داری برو از اون ون‌هایی که خونه‌طورن بگیر بزن به جاده و واقعا نمیتونم درک کنم چرا اینکارو نمیکنه. من اگه جای اون بودم لحظه ای درنگ نمیکردم و واسه داشتن چنین چیزی هر کاری میکنم. یعنی حاضرم تو راه جون بدم خوراک گرگ‌ها بشم ولی مجبور نباشم یه روز دیگه این دیوارارو دورم تحمل کنم.

The Walking Dead

Walking Dead پر از کاراکتراییه که به هیچ جاییت نیستن حتی اکثر کاراکترای اصلی هم ممکنه به هیچ جاییت نباشن ولی ته فصل شیش خیلی عذابه حتی واسه بار دوم.
از وسطای فصل پره از قولهایی که نمیشه، وعده هایی که نمیشه، مخصوصا اون چیزی که بین ابراهام و ساشا شکل گرفت و داغش واقعا رو دل من موند درحالیکه مرگ کاراکتری مثل گلن بااینکه اپیک بود ولی بین گرد و خاک ورود خفن‌کاراکتری مثل نیگان دیگه برای من که مهم نبود. حتی اون سکانسی از فصل یادم نیس چنده که ریک گلوی نیگان رو کنار درختی که شیشه های رنگی بهش آویزونه میبره و مگی جیغ میکشه he killed Gellan من تنها واکنشم بهش این بود که shut up shut up shut uppp، nobody's care چون از لحظه ورود نیگان تنها چیزی که خواستم بر وفق مراد اون پیش رفتن اوضاع بود حالا مهم نیس چی، فقط وفق مرادش باشه.

اپیزود آخر فصل شیش و یک فصل هفت، اون سکانس جولان نیگان غمش لحظه ایه و به محض تموم شدن اپیزود وقتی برمیگردم بهش فکر میکنم دیگه بغضی ندارم که همونم بار دوم دیدن اپیزود اول فصل یک غمش بیشتره چون گلن که نه خودش برام مهم بود نه مگی و اتفاقا همیشه از مگی بدم میومد و بار اول فقط داستان ابراهام غم‌انگیز بود ولی بار دوم چون نیگان رو میشناسی دیگه معنی تک تک حرفاش، حالت چهرش رو میفهمی، میدونی پشت حرفاش چی خوابیده. خودم با هر جمله ای که نیگان میگفت قلبم به درد میومد.

رابطه ی ریک و نیگان هم سم خوبی بود و اگه بخاطر نیگان نبود من که دیگه برنمیگشتم دوباره ببینمش. البته دروغ چرا بیشتر دلم واسه زامبیا تنگ شده بود:)

Negan

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۳۵ ۰ نظر

داره راه میاد

 هرچی بیشتر با سازه وقت میگذرونم بیشتر ازش خوشم میاد مثل یه دوست که به مرور دارم میشناسمش و به مرور هم دوست دارم وقت بیشتری برای شناختتنش باهاش بگذرونم. کلاس هفته ی پیش رو پیچوندم بخاطر بیحوصلگی فرصت تمرین پیدا نکرده بودم و تمام مدت فیلم دیده بودم بجاش این هفته بدون اینکه فشاری از جانب ددلاین تحویل کار روی دوشم باشه هر وقت حال کردم رفتم سراغش و تمرین هارو زدم. اونقدر زدم که دیدم عه داره نت ها مفهوم پیدا میکنه و حتی تونستم یه قطعه رو بدون نگاه کردن به دفتر فقط با شناختن صدای نت ها از حفظ بزنم و واقعا لذت بخش بود. اولش حس کردم مثل لذت حل کردن یه معادله ی ریاضیه ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم دیدم نه هنوز ریاضی رو بیشتر دوست دارم و یا خوندن هم همینطور. شاید اگه لذتش رو اینقدر با چیزایی که دیگه ندارم مقایسه نکنم بهتر باشه و کمتر دپرسینگ و بیشتر بعنوان یه چیز جدید تلقی میشه.

فعلا نتیجه کاملا یه جکه ولی همینکه میشه تشخیص داد چی به چیه واسه خودم پیشرفت محصوب میشه پس اگه خواستی پلیش کنی صداشو کم کن چون آزاردهندس.

 

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر

A Star Is Born

A Star Is Born

Bradley Cooper - Black Eyes         

Bradley Cooper - Alibi

Cast - I Love You (Dialogue)

Lady Gaga - Always Remember Us This Way

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۵۲ ۰ نظر

underwater

از اونجاییش به وضوح یادمه که گروهی محقق بودیم واسه تحقیق رو یه گونه رفتیم تو اعماق ناشناخته اقیانوس ولی اوضاع اونجوری که انتظار داشتیم پیش نرفت و به مرور قتل عام شدیم توسط همون گونه و اونقدری اونجا سرگردون شده بودیم که اوضاع بین خودمون هم خطرناک شده بود و وقتی که بالاخره بعضیامون تونستیم برگردیم رو خشکی یه جنگی شده بود که تاحالا بشریت به خودش ندیده بود.

خلاصه میکس هیجان و بدبختیش سمی دراومده بود و یه پا ایران بود واسه خودش و اصلا خوش نگذشت.

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر

از اول

Jim Moriarty

یهو همه اتم های تشکیل دهنده ی سیاره دچار گسیختگی توی مکان و زمان شدن. اولش که تک و توک چه اجسام چه آدما اینطوری میشدن نمیدونستیم چیه و فرار میکردیم ولی بعد شاید سه ساعت که همه گیر شد توی دقایق پایانی پذیرفتم و فقط واسه اینکه قاطی در و دیوار نشم رفتم توی فضای باز و نمیتونم توصیف کنم چه حس خوبی داشت اون لحظه جدا شدن تک تک اتم های تشکیل دهندت از همدیگه، اصن فرای تعریف واژه ی لذت بود.
نمیدونم چه مدت گذشت ولی وقتی دوباره در قالب این آدمیزاد چشمام رو باز کردم همه چی تغییر کرده بود. کل سیاره وقتی اتم هاش دوباره میخواستن به هم برگردن جابجا شده بودن و حیوونای جدید بوجود اومده بودن و آدما هم خودشون رو میشناختن ولی توی بدن های متفاوت افتاده بودن
و از همه اینا بگذریم اون لحظه پر شدن اقیانوس ها از آب غیرقابل تصور لذت بخش بود.

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر

چرا ویولن یا چیشد که ویولن یا یه همچین چیزایی

از وقتی تینیجر بودم شاید هم کمتر گیتار رو خیلی دوست داشتم و سالهای زیادی رو به والدینم اصرار کردم برام تهیش کنن. اوایل که دختر رو چه به ساز و کم کم بعدا برات میگیریم و درنهایت به گرونه پولش رو نداریم ختم شد که فکر کنم این پروسه یه ده سالی طول کشید ولی سالهای آخر دبیرستانم بعد اینکه آواز رو گذاشتم کنار دیگه راجع به این هم کم کم حرفی نزدم و فقط علاقش موند.

سال اول دانشگاه بود فکر کنم شایدم دوم که با مائده آشنا شدم وقتی با کلی شوق و ذوق برای اولین بار گیتارش رو دستم گرفتم همه ی اون علاقه یهو پودر شد و از هم پاشید. فکر میکنم زیادی واسه خودم بزرگش کرده بودم ولی وقتی گیتار رو دستم گرفتم فقط داشتم به این فکر میکردم که چرا حس خوبی نمیده چرا اینقدر ازش بدم میاد و تو اون لحظه ناامیدترین آدم رو زمین بودم و دیگه بهش دست هم نزدم و فقط از نواختن بقیه لذت بردم.

ویولن رو همیشه دوست داشتم ولی هیچوقت به این فکر نمیکردم یه روزی خودم برم سراغش و همیشه واسم خیلی چیز دوری بود ولی از بعد اینکه دیگه به نواختن گیتار فکر نمیکردم ناخواداگاه به نواختن چیزای دیگه فکر میکردم مثل پیانو یا ویولن ولی فقط در حد یه فرضیه چون بنظرم خیلی پرهزینه میومدن و البته میترسیدم علاقم به اینا هم مثل گیتار، فِیک باشه و فقط از دور واسم قشنگ باشن ولی به مرور خیلی داشتم جذب ویولن میشدم درحدی که هر کی این ساز رو داشت بهش بشدت حسادت میکردم چون در حد رویا میدیدم داشتن چنین چیزی رو.

تقریبا یک ماه قبل از شروع کرونا بعد اینکه چک کردم واسه شروع نیاز به هزینه ی آنچنانی ای واسه سازِ ویولن نیست جدی به این فکر افتادم حالا که قیمتش اینطوره تا بالاتر نرفته و پولش رو دارم بخرمش ولی هی دست دست میکردم که خب الان بخرم کجا تمرین کنم وقتی تو خوابگاه جای این چیزا نیست. تا اینکه کرونا شروع شد و برگشتم شهرستان و از مودش گذشتم ولی دوباره تقریبا یک ماه بعد قرنطینه دوباره مودش برگشت و شروع کردم به تحقیق واسه اینکه با این پول چی میشه خرید و وقتی تصمیمم رو گرفتم قصد داشتم از همینجا بخرم ولی وقتی توی اولین فروشگاه رفتم و اخلاق گوه و سگ طور یارو رو دیدم و اینکه با این همه ادعا گرونتر از فروشگاه های اینترنتی هم میداد دیگه گفتم بیشتر پول میدم ولی به اینچنین گوساله هایی گوه هم نمیدم. خلاصه که برگشتم خونه و درنهایت بعد کلی گشتن و مقایسه کردن تو سایت های مختلف یه تی اف 142 با قیمت دو و دویست از دیجی کالا خریدم و کاملا هم راضی بودم.

خورد به تعطیلات و یکی دو هفته طول کشید تا بیاد واسه همین دوباره مودم ازش پرید و گذاشتمش گوشه ی اتاق تا شیش هفت ماه بعد که دوباره سریال Sherlock رو میدیدم و دوباره هوس نواختن ویولنم برگشت و همون بعد از ظهرش زنگ زدم آموزشگاه آوا که راجع به استادش -آقای کوهی- تحقیق کرده بودم و واسه دوشنبه عصرها ثبت نام کردم که دو ترمش شد سیصد تومن و تا به اینجا از اینکه نگران بودم استاده از ساز زدم کنه پیش نیومده و راضیم.

امروز نگاه کردم دیدم از 99/10/20 که اولین جلسه کلاس ویولن رو رفتم سه ماه میگذره و واقعا باور نکردنیه چطورممکنه سه ماه جوری بگذره که اصلا حسش نکنی چون هیچ پیشرفتی توی این ساز نداشتم و همونیم که سه ماه پیش به زور میتونست ساز رو دستش بگیره چه برسه به نواختنش. البته منطقیه وقتی هیچ تمرینیم نمیکنم به جز یه ربع روز قبل کلاسش ولی اگه بخوام تمرین هم کنم واقعا حوصله سربره و تهش بیشتر از نیم ساعت حوصلم نمیکشه و میندازمش کنار. امیدوارم به مرور برام جذاب تر بشه. دیروز فکر میکردم چه بلایی سر اون بچه ای اومد که اونقدر یچیز براش جذاب بود که تا المپیادش بالا میرفت؟! میل به برنده شدن بود که مُرد یا چی!؟

یه خلاصه ای از شرح هر جلسه ی کلاس مینویسم:

جلسه ی اول؛ چون از قبل خودم ساز و مخلفاتش رو خریده بودم و همراهم برده بودم یه نگاهی بهش انداخت و تاییدشون کرد و رفت سراغ تئوری موسیقی. اینکه نت چیه و شامل چیا میشه و کجای خطوط حامل قرار میگیرن  و چه شکلین، انواع سکوتها و ضرب پا.

جلسه دوم؛ معرفی قطعات مختلف آرشه و ویولن و چگونگی دست گرفتن هر کدوم و اینکه روی سیم دوم سه یا چهار ضرب پا بریم و بیایم.

جلسه سوم و الی آخر؛ کتاب "ویولن را بهتر یاد بگیریم غلامرضا معصومی" رو که معرفی کرده بود همونجا از آموزشگاه گرفتم و به مرور از روش پیش میره.

در ادامه اگه قطعه ای زدم و از نظرم کمتر آزاردهنده اومد توی پست های بعدی میزارم.

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۱ ۲ نظر

کجا پارکش کردم؟!

پریشبی با اهل و عیال پخش شده بودیم تو کوچه پس‌کوچه های ماسوله دنبال ماشینم میگشتیم که مثل همیشه یادم نمیومد کجا پارکش کرده بودم.

تا چشم کار میکرد همه جا تاریک و سوت و کور.

ازشون جدا شدم کورمال کورمال با نور گوشی که هم ضعیف بود هم هی خاموش میشد.
‏این وسط هم یه مشت سگ هی میومدن از زیر پام با عجله رد میشدن که اگه عقل سلیم داشتم باید همین نشونه رو میگرفتم برمیگشتم پیش بقیه ولی متاسفانه فاقدش بودم و وسط یه کوچه یه متجاوز خفتم کرد.

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۲ ۰ نظر