بایگانی خرداد ۱۴۰۱ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

Grey's Anatomy

چیزایی که گاهی میان رو سطح رو میخوام یه گوشه بنویسم که بعدا روشون درست حسابی کار کنم ولی بهتر از اینا خودمو میشناسم و میدونم اگه الان نگمش دیگه هیچوقت نمیگم.
Grey's Anatomy رو میبینم که احتمالا منِ سه سال پیش تاییدش نمیکنه ولی منِ سه سال پیش خیلی وقته مُرده جنازشم انداختم دور.

احمقانه بنظر میاد ولی شعله‌ای که روشن میشد و گُرش میگرفت به تک‌تک سلولهای قلبم عمر و قوارش فرقی با شعله روشن شده از دوتا کاراکتر موردعلاقم از پشت مانیتور نداره و حالا هرچقدر میخوام انکارش کنم.
و الان یادم افتاد یه مدت حس میکردم دیگه هیچی رو حس نمیکنم و هیچوقت قرار نیست دیگه هیچ درکی از حسی داشته باشم منتها یادم نمیاد اینیکه الان هستم اونیِکه معنی حس‌هارو یادش اومده یا اونیکه که اونقدر تظاهر کرده که یادش رفته داره تظاهر میکنه؟!
آلزایمر بد چیزیه، واسش فلسفه نبافید و گل و بلبل بهش نبندید. برگردی عقب و چیزی نبینی همه چی رو پوینت‌لس‌تر از چیزی که هست میکنه.

Human beings need a lot of things to feel alive..

soundtrack این فیلمه خیلی بیخوده و اصلا از قدرتی که آهنگ قوی میتونس به سکانس‌ها بده استفاده نکردن مخصوصا که قابلیتش رو داره حتی زمانیکه موزیک درست حسابیه کوچیکترین ربطی به چیزی که داره روش پخش میشه نداره!
کرم داشتن دنی رو کشتن اوکی ولی اگه واقعا میخواستن کرمشون موثر واقع بشه باید دوروبر ایزی رو هم خالی میکردن. کشتن دنی وقتی دور ایزی پره از کساییکه براشون مهمه و میدونن چجوری حالت رو خوب کنن که دوباره پاشی فقط کشتن یارو رو پوینت‌لس کرد چون واقعی نیس. کدوم زندگی‌ای تو وقتی نیاز داری دورت پره از حمایت‌گرایی که جوری که باید دستت رو بگیرن؟! اگه به داستان رو تخیلی تعریف کردنه که دنی رو برگردونید که تو داستانای تخیلی همیشه کاراکتر به این قشنگی رو یجوری چند وقت بعد با جادو جمبل برمیگردونن. چقدر صبر کنم برش میگردونید؟

۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر

The darkness

یکی از بدترین سردردهای اخیرم رو دیشب داشتم و نمیخواستم به قرص بکشه ولی تهوع امون نداد و اونقدر تو خودم پیچیدم که سنگین و سنگین‌تر شدم و تاریکی بلعیدم.
چشمام رو که باز کردم آخرین پله‌ی اتوبوس رو پیاده شدم. تا رومو برگردوندم محو شده بود و من مونده بودم و یه اتوبان تاریک بی‌انتها و باد سنگینی که یه دستشو روی چمدون گُندم گذاشته بود و دست دیگشو رو شونه‌هام.
درجهت باد تو دل تاریکی راه افتادم و سگ پر نمیزد که نبایدم میزد وسط برِ بیابون سگ کجا بود حتی صدای گرگ هم نمیومد دلم خوش باشه تنها موجود زنده‌ی جهان نیستم و تنها صدایی که تو گوشام داد میزد عربده‌ی باد بود. ولی امیدی که گوشه‌ی جیبم کز کرده بود هر از گاهی میزد بهم که به عقب نگاه کنم و انتظار سواری‌ای رو بکشم. منتها همین خودش یه چمدون پر از ترس و اضطراب دیگه داشت که باید اونم دنبال خودم میکشیدم که وسط ناکجام و تاکسی‌ای قرار نیست رد بشه و باید خودمو واسه هر چی وایسه آماده کنم و حتی اگه واضح‌ترین متجاوز و دزد هم نگه داشت پا پس نکشم و سوار شم.
اونقدر رفتم که دیگه نتونستم و به اولین چراغی که رسیدم وایسادم. یه میدون کوچیک خالی بود با یه لامپ بلند وسطش و اونقدر مه بود که پاتو از جاده‌ی گرد دورش بزاری بیرون از دیدرس نور خارج میشی.
زیاد نشد که وایساده بودم یه پیکان که یه زمانی احتمالا سفید بوده و الان کرم زنگ زدس با سرعت دورشو زد و از دید خارج شد. چند ثانیه بعد دیدم دنده عقب برگشت وایساد جلوم. مردی حدودا چهل و خورده‌ای ساله گفت سوار شو.
فقط پنجره خودش باز بود و صدای موتور با باد قشقرق راه انداخته بود. یادم نیست تو ارتفاعاتم بودیم یا گرفتگی گوشام فقط از بابت ترس بود و هی به یارو که چشماش رو دوخته‌بود به روبروش و بدون هیچ حرفی پاشو از رو گاز برنمیداشت از تو آینه نگاه میکردم و تو سرم سناریوهای مختلف رو مرور میکردم که مبادا غافلگیرم کنه.
کم‌کم میشد چراغهای شهر رو از دور دید ولی هنوز کیلومترها تاریکی وسط بود که دیدم سرعتش رو کم کرد. یه فروشگاه کوچیک بین‌راهی بود با یه وانت زرشکی خیلی داغون و کثیف جلوش و زن فروشنده‌ی اون تو که سرش به کار خودش گرم بود. "کاری داری انجام بده دیگه واینمیستم" و پیاده شد. از ترس تکون نخوردم تا پنج دیقه‌ای که گذشت برگشت و بی هیچ حرفی راه افتاد.
هنوز چراغهای کانکس از پنجره عقب گوشه‌ی چشمم معلوم بود که شروع کرد به حرف زدن. یادم نیست چی میگفت ولی انگار چیزی که میترسیدم قرار بود به سرم بیاد و یارو نتنها متجاوز بلکه قاتل از آب درومد و تا اینجای راه فقط بخاطر این حرکتی نزده بود که چند تا وسیله کم داشت واسه همین دم فروشگاهه وایساد.
تا دوزاریم افتاد و ترس عقب‌تر رفت و گذاشت داده‌های مغزم جاری بشن دیدم بهتره تا بیش از این از اونجا دور نشدیم دست به کار بشم. بی‌دفاعترین بودم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که تا داره داستان‌سرایی میکنه از ماشین بپرم پایین. دستگیره در رو کشیدم و در کمال ناباوری کار نکرد. داشتم سکته رو میزدم چون وقتی پیاده شد درو چک کردم و حواسم بود اگه میخواد قفل کنه دیده باشم و یبار دیگه دستگیره رو کشیدم که باز شد. رو به یارو گفتم کاش چمدونمو میدادی و پریدم پایین.
سر پیچ پریدم واسه همین دردش زیاد نبود. سریع خودمو جمع‌و‌جور کردم و پا شدم و عقب رو نگاه کنم. ماشین رو نگه داشت و به محض اینکه صدای درش رو شنیدم به سمت نور کم‌جونی که از کانکس میون غلظت مه واسم طناب مینداخت دویدم.
از اینجا به بعد از هر سکانس در حد چند ثانیه یادمه.
با دست و پای بسته جلوی نور کور کننده‌ی چراغای جلوی پیکانش افتاده بودم و دور و بر هیچی نبود جز زمین خاکی سرد و یارو که سرش تو صندوق عقب بود و واسه خودش یچیزی رو زمزمه میکرد. شروع کردم به ور رفتن به طنابها و اونقدر بی‌صدا زور زدم که حس کردم گره‌ی دور دستام داره شل میشه.
سکانس بعدی آخرین ضربه رو واسه اطمینان از مردنش حواله‌ی سری که چیزی دیگه ازش نمونده بود کردم، آچار رو همونجا انداختم، چمدونم رو که یه گوشه افتاده بود برداشتم و درحالیکه سعی داشتم خون پاشیده شده توی چشمام رو با آستین خونیم پاک کنم راه گرفتم.
سکانس آخر درِ سنگین فروشگاه رو با کتف هل دادم و با نگاه پر از ترس زن رو به رو شدم. حداقلش ترس خودم دیگه باهام نبود.

۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر

Normal People


اولین اپیزود رو با این ذهنیت شروع کردم سریالی که اسمش این باشه حتما میخواد از کلیشه‌های برعکسش بگه یا میخواد ثابت کنه آدم عادی‌ای وجود نداره ولی هرچه پیشتر رفت دیگه این تصورم ازش از یادم رفت و توی فضای بین دوربین و کاراکتر گیر کردم که نمیزاشت اگه میخواستی هم به چیزی به جز چیزی که داره بهت نشون میده نگاه کنی طوری که اگه لحظه‌ای سرت رو برگردونی یا پلک بزنی کلی از ماجرا عقب میفتی که اون نیم نگاهی که اومد و رفت خودش پر از حرف بوده.
اولش خیلی همه چی گوگولی و لطیف بود تا اینکه کم‌کم تار و پودای دارک خودشونو نشون دادن. نمیگم سریال فوق خفنی بود چون چرت و پرتای رو هوا زیاد داشت که پشتشون منطق درست حسابی‌ای نبود و خودشم چون میدونست اینو رو سطح فقط باهاشون بازی میکرد از کات‌هاشون بگیر تا حرفایی که هیچوقت به هم نمیزدن تا واکنش‌هاشون؛ واسه همین چیزی که باعث شد دوسش داشته باشم رابطشون نبود، بیشتر از جوری که درداشون، حس‌هاشون رو توصیف میکرد لذت بردم. البته لذت واژه‌ی اشتباهیه، بیشتر جذب شدن بود انگار زبونشون واسم قابل درک باشه و نتونم نادیدش بگیرم و راحت برم اپیزود بعدی و همون نیم ساعت اونقدر با احساساتت بازی میکرد و هَمِت میزد که یه اپیزودش واسه یه روزت کافی بود.

نمیدونم فقط بخاطر فشارایی که رومه چنین اتفاقی برام افتاد و این فقط کبریت آخر رو کشید یا خودش هم قصدش همین بود چون هانی هم مودی که بعد این داشت رو انداخت گردن pmsاش ولی واسه من چند روز گذشته همه چی یجورغریبی بود.
از اونکه بهم گفت داری پر از استرس و نحیف میشی و هرچی بیشتر بهش فکر میکردم میفهمیدم درسته ولی کاری از دستم برنمیاد واسه توقفش بگیر تا صبحش که اپیزود 9 اینو دیدم و دیدم و هی باز دیدم مخصوصا اون سکانس عکاسی تلفیق شده با حرفای کایل و اون پیانو و پس‌زمینش صدای جنگی که اون دوتا راه انداخته بودن و تمومی نداشت و اونقدر برام زیادی بود که فقط زدم بیرون و تا ساعتها عقربه‌ها رو گوشه‌ی پارک هل میدادم جلو تا دیشب که به قدری پایین بودم که حس میکردم دارم غرق میشم و حتی نمیتونستم تکون بخورم و سطح نیدی بودنم اونقدر زد بالا که لینک ناشناس گذاشتم توی توییتر که ملت فقط بیان یه چیزی بهم بگن مهم نبود چی که بعضی معامله به دست اومدن، بعضی بدتر از خودم درحال تقلا، بعضی اما مهربون بودن و کم‌کم زنجیر کف اقیانوسه شل کرد گذاشت بیام رو سطح و یادم بره زنجیری هست و خوابم ببره.
امروز بهترم.

درسته اذیت کرد ولی رفت توی مورد‌علاقه‌هام چون نیازه یادت نره که اگه بره تو هیچی نیستی و این تا جایی که تونست حس‌ها رو خوب به تصویر کشید.

و امان از این.

۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

رشد هم یه توهمه؟

Dexterرشد هم یه توهمه؟
چه فرقی بین من شیش سال پیش و من الان هست؟ چیزی به جز تغییر میبینی؟
اگه دونستنی‌های توی مغز اون سالها و الان رو بریزی رو یه ترازو مو نمیزنه ولی هیچ شباهتی به هم ندارن که!
چی باعث میشه صددرصد رو ببندی رو اینکه همونی و کش اومدی؟ اگه کش اومدن باشه که همه کش میان و مثل همم میان. مگه تو توی گوشتت هارد داری که بیشتر کش بیای؟
چرا اونیکه ساده‌تره پایین‌تر از تویی که علامه‌دهری و راستِ موهای سرت کتاب و مقاله ورق زدی؟ چون بیشتر کش اومدی؟ خب اونم پره از انواع رنگ ناخن و آمار پسرای پارتی‌کن و بده های محل. کش کشه. پارتی‌کن‌ و علامه که هر دو خودشونو به یه اندازه محق ندونن کمتر نمیدونن و تعدادشونم بچینی رو ترازو فرقی به چشم نمیاد و تازه بدتر از اون اگه بخوای بهش نگاه کنی همون پارتی‌کنیه که شیش سال بعد علامه میشه یا برعکس!
خب الان این رشد کرد یا اون؟ به تعداد آدمای روی زمین که ور هست واسه نگاه به یه موضوع پس رشد هم همونقدر ور‌ دار میشه که!
چرا تویی که عمرت رو صرف دانش و فناوری کردی بهتری از اونیکه فقط کشیده یا کُشته؟ این بهتر بودن رو از کجا آوردی صددرصد شرط بستی روش؟ از جایی به جز یه فیلسوف دوتا کشور اونور تر؟ اون از کجا آورده جز خوندن از یکی دو تا اونورتر؟ اینکه همش شد کپی رو کپی!
چه فرقی میکنه زن بالاتر باشه یا مرد یا هر دوتاشون چسبیده باشن به هم؟ جز اینه تهش یه گروه دیگه پیدا میکنن که بشینن روش؟
چه فرقی میکنه بین اونیکه میکشه و اونیکه کشته میشه؟ تهش هر دو رو یه الاکلنگ مگه ننشستن و هی بالا پایین میشن؟
شاید اگه بشه اونقدر زوم کرد و همه رو تو قالب کوچیکترین واحد زمان پرسید جواب خیلیاشون دربیاد ولی واقعا درسته اون جواب؟ مثلا اگه زمان رو خطی نگیری که دوباره چرا تو چرا میشه که!
واقعا بیس چاری اینا جلو چشمات رژه نمیرن یا انقدر توی انکار مهارت داری؟
چرا انکار میکنی مگه فردات چه فرقی با دیروزت داره؟
زندگی میکنی که انکار کرده باشی؟

۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر

Delusion Angel

Zdzisław Beksińskiچند سال پیش تو یه توهم بیدار شدم.
چشمام رو وسط یه باغ باز کردم. باغ که نه یه زمین بی آب و علف با ساختمون‌های بتنی بلند توی اون که دورش حصار سیمی کشیده شده بود.
نمیدونستم کجام و ترسیده بودم مخصوصا وقتی دیدم نمیتونم نرمال حرکت کنم چه برسه به دویدن، بدنم به سنگینی همون ساختمونا بود و همه‌ی انرژیم رو با تکون اولین ماهیچه به گرانش باختم.
بدن ثقیلم رو توی خاک و خل میون ساختمونای سیاه شده دنبال هر نشونه‌ای از کمک میکشیدم ولی تا چشم کار میکرد هیچی نبود به جز گرد غلیظ مرده‌ای که بوش تا تو چشمام هم حس میشد.
اونقدر دور خودم چرخیدم که روزش شب شد، شبش روز شد و رو هم هفته‌ها بود چشم رو هم نزاشته بودم و من بودم و هیچی. اونقدر گذشت که حسابش از دستم رفت. گیر کرده بودم.

یه روز همینطور که واسه بار هزارم به امید پارگی‌ای حصار‌ها رو چک میکردم یه درز پیدا کردم. با شور آزادی خودمو سمتش میکشوندم که یه زن با لباس مشکی توری بلند پاره‌پاره با پوست طوسی و چشمایی که گودیشون از پشت تور روی صورتش هم معلوم بود بهم نزدیک شد.
اومد سمتم دستش رو دراز کرد و کمکم کرد بلند شم. شروع کرد باهام حرف زدن، یادم نیست چی ولی یچیزایی گفت که منو ترسوند، درحدی که اومدم ازش فرار کنم تا رومو ازش برگردوندم بیهوش شدم.
به هوش که اومدم اون اتفاقا دوباره تکرار شد و دوباره بیهوش شدم. نمیدونم این سیکل دیدنش تا رومو برگردوندن ازش چند بار تکرار شد ولی هربار که به هوش میومدم دفعات قبل رو یادم نمیومد و زن رو.
بارِ آخر که به هوش اومدم همه چی یادم اومد از تعداد دفعات بیهوشی بگیر تا داستان زن. سر چرخوندم دیدم زن از فاصله‌ای نچندان دور داره به سمتم میاد، همه‌ی کرختیم رو گرفتم دستم و اسلوموشن‌وار به سمت حصار پاره دویدم.
یادم اومد که زن هر بار میخواست قانعم کنه اونجا بمونم و دنبال راه خروج نگردم و هیچوقت از اون مکان خارج نشم منتها نتونسته بود رازشو ازم مخفی نگه داره که اون هم توی اون توهم گیر کرده و خودش هم تبدیل به یه توهم شده. تنها راه آزادیش اینه باید از روح یه موجود زنده کم‌کم تغذیه کنه که درنهایت اون زنده تبدیل به توهم بشه و زن تبدیل به یه زنده.
هی به پشت سرم نگاه میکردم و از ترس اینکه مبادا زن منو بگیره به مرز سکته میرفتم. درنهایت راه خروج رو دیدم و دست دراز کردم که بگیرمش که یه قدم مونده بهش بیدار شدم.
تنها حسی که تمام مدت خواب داشتم ترس بود. ترس مطلق. طوری که همه‌ی اون ترس رو با خودم به بیداری آوردم.
این بدترین کابوس عمرم نبود که از این کابوس‌ها همیشه داشتم و بسی متنوع هم. حتی سالهای قبل که ترسو‌تر بودم گاهی که چند شب پشت سر هم این ژانر کابوس رو میدیدم اونقدر میترسیدم بخوابم که یبار تا سه شبانه روز چشم رو هم نزاشتم.
این خواب رو اون زمان که تو فاز ترس از مغز بودم دیدم مثلا به این فکر میکردم نکنه یه وقت تو خوابی گیر کنم نتونم بیدار شم یا حتی نکنه یه وقت تو بیداری که تو یه توهم گیر کردم نتونم بیام بیرون که مغزم هم در ریپلای چنین چیزایی رو میساخت تحویلم میداد.
اخیرا دوباره زیاد اون تو گیر میکنم ولی دیگه بهشون پر و بال نمیدم و فکری روشون نمیزارم و به محض بیداری سرمو برمیگردونم ازشون که نه دیگه این ژانر حرفی براش مونده نه حوصله‌ای واسه من.

۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۰۹ ۰ نظر

This is a ghost story

باورم نمیشه دوباره همون کارو کردم! what the f* is wrong with me?! به اون میگم انگلت رو بشناس ولی خودم با اینکه بهش زل زدم بازم نمیبینمش!
حالا کاش فقط این بود ولی نه حتما باید تو هر دوره ای یکی رو داشته باشم که نقش تو سَرَم زن رو به عهده بگیره انگار معتادم به فاضلاب بقیه بودن!
ولی واقعا wtf چجوری ندیدم این یکی باز خزید برگشت! چجوری یه آدم میتونه انقدر احمق باشه که ببینه یه نفر چقدر بهش حس کوچیک بودن و حقارت میده، سمی که از حلقومش درآورده رو به وضوح میبینه که داره با قیف میده به خوردش و حس از کار افتادن تک تک ارگاناش رو حس میکنه ولی بازم نفهمه که این آدم رو باید با لگد از پنجره پرت کنه پایین!
باز خوبه این بار به موقع دیدمش و مثل دفعه قبل اونقدر پایین نکشیدتم. بعد میگن چرا دیوار دورت انقدر بلنده! اوه نمیدونم شاید بخاطر اینکه مجبور نباشم دائم نشسته باشم تو تراسم و تفنگ به دست هر انگلی که پرش از رو دیوار بلده رو نشونه بگیرم.
ولی واقعا، خیلی جدی، wtf?!
بگذریم.
اینو میمِ قشنگم امشب برام فرستاد. خیلی خوبه نه؟ مخصوصا سی چل ثانیه بعد دقیقه3. دلم برای میم. تنگ شده و همین که هنوز با هم درارتباطیم معجزه محصوب میشه. کاش راضی میشد تابستون باهام بیاد شمال.

کاش long island زندگی میکردم خونه های قشنگی داره.

I am flesh and blood my love, but all you see is a ghost

دلم برای doctor who هم خیلی تنگ شده، وقتی بود دنیام انقدر کوچیک نبود.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر

گوجه خریداری؟

همیشه سعی میکنم شخصی نکنم قضیه ای رو و هی به خودم یادآوری کنم اینم آدمه اینم زندگی سگیه خودشو داشته اینم بدبختیای خودشو داشته ولی بعد یادم میفته اوکی خب منم آدمم پس چرا تاحالا نشده بدبختیای یکی دیگه رو به رسمیت نشناسم و بگم نه مشکل تویی وگرنه اوضاعت خیلیم خوبه یا نه چشم‌اندازت خرابه وگرنه مشکلی نداری اصلا!
حداقل انتظاری که میشه از یکی که همینجا بزرگ شده داشت اینه بعد این همه سال حداقل حالیش شده باشه همه مشکل دارن و حالا هرچقدم طبقه اجتماعیش چسبیده باشه به سقف تهش بدونه کجا وایساده ولی نه درکمال ناباوری این مملکت تا تونسته گوجه فرنگی صادر کرده و انگار واقعا دور اینجا یه حصاری کشیدن که به محض اینکه پاتو بزاری بیرون یه قسمتی از حافظت پودر میشه میریزه همونجا که تهش باد میزنه میبره تو میمونی و یه گونی سبزیجات.

۰۷ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر