بایگانی اسفند ۱۴۰۰ :: سایه وارونه

سایه وارونه

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

سوز میاد

قبلا اینجوری نبودم ولی از بعد برگشتنم هوای اینجا کافیه یه فوتش بهم برسه از همونجا یه راست میره تو برفک میشه میشینه رو استخونم و تا یه ساعت یچیز نپیچم دورش بهش گرما ندم دردش نمیخوابه. امشبم، امشب که چه عرض کنم خواب که به چشمم نیومد دوباره، مچ چپم درد میکنه وهرچی هاش میکنم میکنمش زیر پتو اثر نمیکنه انگار مشکل از موتور خونس. یادمم نمیاد اونوقتا که به همه یاد میدادم وقتی ذهنشون شلوغه دقیقا چیکار کنن تا خوابشون ببره چی میگفتم! تا اونجاییش یادمه که میگفتم یه تصویر رو درنظر بگیر و رو یه نقطه ی سیاهش اونقدر زوم کن تا همه جا سیاه بشه ولی پروتکلش رو کامل یادم نمیاد. با اونام اونقدر حرف نزدم دیگه روم نمیشه برم یکاره بپرسم روش خوابم چی بود.
Z و R هم باز مدتیه افتادن به جون هم و بوی جنازه ی زندگیشون راه افتاده توی این خونه راه نفس رو هم رو ما بسته. حالا باز فقط خودم اینجا بودم صدامو مینداختم تو سرم جداشون میکردم ولی حالا که میم برگشته اونو هم میندازن وسط میرینن تو اعصاب بچه. تازگیا هم که Z راه دادگاه رو یاد گرفته خوشش اومده هربار که اون بهش میگه بالا چشمت ابروعه میدوعه میره برگه میگیره و یکی نیست بهش بگه آخه زن تو باید اون دهنت رو گل بگیری اگه بگی بخاطر بچه‌هات موندی تو این سم که والا اگه عرضتو جمع میکردی حالا اونا تو این بدبختی دست و پا نمیزدن. تو باید زبونت قفل شه نیای بگی بیاید پشتم وایسید دیگه نمیکشم انگار یادمون رفته اونوقت که ما نمیکشیدیم تو چیکار کردی که حالا که ما بی حس شدیم نکشیدن تو به جاییمون باشه که R که همون گوساله ایه که بود تنها کسی که حوصلش سر رفته تویی.

حالا مخالف طلاقشون نیستم ولی نه الان! بزار چهارپنج ماه بعد هرکار میخوای بکن که به ولله تون اگه به جاییم باشه و جوری میگه دیگه نمیتونم انگار نه انگار که تنها شیوه ی این خونواده واسه مواجهه با مشکلات فراموش کردنشونه. یکیش خود من که از بس هی از رو دست اونا فراموش کردم دیگه خالیه خالیم بیای در گوشم داد بزنی دادت گوش رو پیاده نشده ول میشه با صورت میاد تو کف پام.
ولی خودمونیم کاش طلاق نگیرن که هرجور حساب کنی دیگه از سن من و میم گذشته واسه سود بردن روانی ازش فقط تهش Z قفل جدید میشه دور پاهامون که هیچی که ازشون بهمون نماسید حالا باید جور بی عرضگیشون بعنوان کاپل هم ما بکشیم.
اخیرا از قیافه وبلاگ خوشم نمیاد تو خودم نمیبینم بیام بنویسم یجوری شده تو چشمم بعدا وقتم کش دار تر شد میام کامل میکوبمش ببینم چی میشه ازش درآورد.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۵۶ ۰ نظر

Babylon Berlin


مسلما اگه کس دیگه ای این سریال رو بهم معرفی میکرد هیچوقت نمیدیدمش یا اگه سری هم بهش میزدم به محض دیدن اولین صحنه ی آزاردهندش از بدبختیِ زندگی ای ادامه نمیدادم ولی ازونجاییکه خودم شانسی مسیرم بهش خورد و چیزی واسه اثبات به کسی نداشتم یا حتی به خودم، گفتم نه صبر کن درست نگاه کن زل بزن به اون بدبختی ها درسته خیلی وقته هرجهتی بودن برعکسشو نگاه کردی ولی انگار دلت تنگ شده بود واسه صحنه ی آشنایی، واسه قاب گسی از مرگ رویا.
اپیزود اول رفت و منم دو به شک دنبالش تااینکه تو اپیزود دوم دست انداخت تو سینم قلبم رو مچاله کرد با اون موسیقی غم انگیزش.

از هر جهتی شیفته ی کاراکتر Svetlana شدم از سیماش بگیر تا صداش و مهم نیس دست به چه عمل شنیعی میزنه در هرصورت من ناخوداگاه طرف اونم ولی بازم هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم سریال رو بزارم توی دسته ی مورد علاقه هام. چیزایی داره که خیلی راحت میزنم بره جلو مثل سیاست های تهوع آورشون و هیچ علاقه ای به دنبال کردن ماجراهای این وسط ندارم که همیشه همینن و تکرارشون حشو محصوب میشه دیگه برام بااینکه جون میگیرن ولی همیشه همون داستان همیشگیه و آدم دلش نمیکشه این لوپ باطل رو هم به واقعیت ببینه هم رو پرده.

و البته یکی دیگه از دلایل راه ندادنش تو دایره ی فیوریتهام اینه که پر از حفرس. یه داستانی رو شروع میکنن و همونجور ولش میکنن به امون معلوم نیس کی و انتظار دارن مخاطب بهش پایبند بمونه اونم وقتی خودشون به محض خلق اون داستان نخش رو رها کردن و اغراق نیست اگه بگم سریال پر از این نخ های بر باده.
Babylon Berlin S02E08شمام متوجه شباهت بیش از حد Edgar با Elijah شدید؟! چون من اولش انکار میکردم که بتونم روی این کاراکتر و داستانش تمرکز داشته باشم و هی پرش ذهنی به اون یکی نداشته باشم ولی وقتی Charlotte رو اونجور کلاسیک شکنجه داد دیگه مقاومت رو نه تنها بی فایده دیدم بلکه بنظرم واسه سیو توی ذهن خودم اینو همون الایژا درنظر بگیرم توی طول اون مدتی که Marcel حافظش رو قفل کرده بود کارآمدتره و عمق داستان رو حداقل تو این مرحله از سریال بیشتر میکنه و حالا اگه دیدم پیش زمینه ی خودش بهتره یکاریش میکنم.
امروز فصل سه رو شروع کردم و درسته انتظار چندانی ازش نداشتم بعد آخرین قسمت فصل قبل که واو و اینش رو خیلی دوس داشتم که گره ها رو جوری باز کرد که دل آدم رو نزد و اصلا انتظار نداشتی گره ای اونجا باشه چه به باز شدنش!

Babylon Berlin S02E8Bruno دقیقا تا قبل اینکه بترکه مدام منو دچار سردرگمی کرد و هردفعه که میگفتم اوکی این بالاخره فهمیدیم فازش چیه کاری میکرد که همه کارای گذشتش رو زیر سوال میبرد مثلا نه از اون حد از رفاقتی که پای Gereon موقع کش رفتن فیلم ها وسط گذاشت و دوتایی رمبو وار زدن تو دلشون  نه اون حجم از بی تفاوتی واسه کشتنش یا اونجوری که واسه شارلوته مایه گذاشت من گفتم حالا دیگه دوستشم نباشه حداقل دشمنش نیست ولی وقتی اونقدر راحت قصد جونش رو کرد من اصن فرو نشستم که فاک خب ما از کجا بفهمیم تو ذهن اونیکه دست دوستی دراز کرده کی واقعا دوستی ای در کاره!؟ این چه وضعشه آخه؟! من خیلی وقته پذیرفتم هیچ ارزشی وجود نداره ولی اینکه اینجا گذاشت تو قالب داستانی بعضی چیزارو باور کنیم و بعدش بیاد با پتک بکوبه تو سرمون بگه نههه دروغه، چنین چیزی وجود نداره آدم ساده، کمی سنگین بود و دقیقا همین کار رو با Greta و Fritz هم باهامون کرد و دروغ چرا من وقتی دوست فریتز اومد جلوی در و گرتا اونطور موافقت کرد واسه هرکاری شک به جونم افتاد نکنه یارو نمرده باشه و اینا همه نقشه باشه که البته که همین بود ولی بازم نمیتونم اینو بزارم پای سادگی گرتا چون درسته پسره رفتارای آزارگرانه زیاد داشت ولی منم توی اون رابطه بودم شکم به چنین چیزی نمیرفت این خیلی تاریک تر از تخیلات یه پارانوئیده. Babylon Berlin S2E8
ولی فکر کن شارلوت واقعا میمرد! منکه به امید اون اپیزودی رو به اپیزود بعدی میکشونم اگه اون میمرد دیگه نمیدونم چیو میخواستن جایگزینش کنن مثل Stephan که یهو حذفش کردن و من واقعا نمیفهمم چیکاره اون داشتن وقتی میتونستن واسه ادامه ی داستان هر کسی رو اونجا قربانی کنن و حیف کردن واقعا.
Babylon Berlin S02
سریال رقص خیره کننده ای داره و نصف حرفاش رو با صدای اون میزنه. از سکانس های بزرگیش مثل اپیزود 2 فصل اول روی Zu Asche Zu Staub بگیر تا این خورده ریزه های توی خوابشون.
جذابیت این سکانس به اینه که کاراکتر Helga تا به این جای داستان صرفا با دهن بقیه شکل گرفته و ما چیز درست حسابی ای از آمد و شدهای توی مغزش نداریم و اینا بجای دیالوگ دادن بهش یه گوشه از حوادث اون مغز رو واسه ما پلی میکنن و وای که من عاشق این ایده شدم و خیره کننده تر از اون کیفیت ساختش و انتخاب داستانش. این فکر که توی آرامش و سرخوشی با دلی آسوده با صدای لطیف موسیقی زیر گوشت با نیش گشاد چشماتو باز کنی و اون نور امید پهن شده باشه تو سرسرات و دست تو دست یار روزتون رو از جنس بی نیازی بچینید رو هم خیلی چیزهارو درمورد هلگا روشن کرد که اگه درآینده کاری ازش خلاف چارچوبهای تا به اینجا تعریف شده سربزنه دلیلش از کجاست.

Babylon berlin Svetlanaپلی لیست تا به اینجا خفنش رو لا به لای همون پلی لیست تلگرامم میزارم که زده نشم ازشون و هی نیام اینجا مستقیما و پشت هم گوششون بدم:
Severija - Szomuru Vasarnap (Gloomy Sunday) (Russian Version: Vaskresenje)

The Bryan Ferry Orchestra - Bitter Sweet

Severija - Zu Asche, Zu Staub (Psycho Nikoros)

۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر

ول کن برو

هی نوشتم هی پاک کردم که از اولش بگم که پایه رو درست بریزم که وایمیستم روش تلو تلو نخورم و تهش خسته بشم و یادم بره چرا اصلا اومدم این بالا. ولی دیدم داری چیکار میکنی؟! واسه اینکه چرا میخوای زندگی ای داشته باشی بهونه میسازی؟! معلومه که تو هم میخوای زندگی کنی، معلومه که تو هم باید زندگی کنی و اگه اینجا پر شده از لاشخورهایی که از صد جهت گرفتنت و حیات رو از ریه هات میمکن و اون حیات رو هم حق خودشون میدونن تو اگه توان مبارزه نداری حداقل تقلایی کن و فرار کن. ول کن تا ته موندن رو، ول کن خونه ای که مال تو نیست، ول کن برو واسه چی وایسادی واسه کی وایسادی. خودت خیلی وقته بهتر از هر کسی میدونی ارزش ها همه بی معنین و تنها چیزی که مهمه فقط تویی. ول کن برو.
وی در این تاریخ تصمیم بر مهاجرت گرفت.
(البته که در حد اینکه یکی ازش پرسید اگه بتونی جوابم آره معلومه که آرس وگرنه که پولمون کجا بود!)

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۴۵ ۰ نظر