Music :: سایه وارونه

سایه وارونه

۱۶ مطلب با موضوع «Music» ثبت شده است

سیاهش کن

Narcosاگه تاریخ به اندازه‌ کافی کش بیاد حداقل یبار دنیا میفته دست زن‌ها. یعنی فکر کن هر ترازویی کجه اون سمتی کج میشه و احتمالا این دوره از اجتماعات کوچیک و بزرگ زیر‌زمینی مردها واسه بازپس‌گیری جایگاهشون رو کفه ترازوهه سوراخ سوراخ میشه و قائدتا زن‌های اون تایم که یبار طعم قدرت رو چشیدن باز خم نمیشن و ازونجاییکه تکنولوژیاشون تقریبا دیگه با هم برابری میکنه کارشون میکشه به جنگ‌های انسانهای اولیه‌طور که این‌طرف اونارو شکار میکنن و اون‌طرف اینارو. یجایی اون وسطا که مردها تونستن کنترل اکثر فضاهای باز رو دست بگیرن و زن‌ها اکثر فضاهای بسته رو، زندگی رو واسه بی‌طرفهای این خزعبلات جهنم میکنن و اون بیچاره‌ها عملا هیچ‌جایی از هیچ طرف امنیت ندارن حتی اگه‌ هم‌جنس باشن هم بعنوان موش آزمایشگاهی اسیر میشن. دیشب با شین‌ِ دو. و لام. و دوس‌پسرِ لام‌. زدیم بیرون واسه جمع کردن مایحتاج یجاهایی از مسیر ماشین دوس‌پسرِ لام. خراب شد و گفت میره مکانیکی پیدا کنه ما هر چی منتظر شدیم این نیومد بیخیالش شدیم خودمون یه مسیری رو پیش گرفتیم در پی آذوقه. اونقدر رفتیم تا تاریک شد و دریغ از یه نخود و تا چشم کار میکرد هیچی نبود جز گرد مُرده از هر طرف که نمیدونم چجوری به خودمون اومدیم دیدیم سر از یه بیمارستان درآوردیم پر از هم‌جنس‌هایی مثل خودمون که محو زیبایی اون بیمارستان شده بودن یچیزی مثل کلینیک خانواده اصفهان که قبلنا خیلی سرسبز و خفن و پر از مجسمه‌های جک و جونورای هیجان‌انگیر بود منتها اینجا هیجانش واقعی بود از دیواراش که آکواریوم‌هایی پر از نهنگ بودن بگیر تا درهایی وسط آکواریوم به اتاق‌هایی که توشون یه جنگل جا شده بود که واردش نشده اول مست بوش میشدی و منم ذوق زده از پیدا کردن اون جنگله و آهو و گوزناش گوشیمو درآوردم ازش عکس گرفتم و وقتی عکسشم مست‌کننده بود گفتم اوکی پس بزار فیلم بگیرم بیهوش‌کننده از آب دراد که دیدم گوشیم داره یه اتاق طوسی خالی رو نشون میده، گوشی رو آوردم پایین جنگله سر جاش بود، گوشی رو باز آوردم بالا اتاق خالی! از ترس به لکنت افتادم ولی دوزاریم که اینجا یکی از تله‌های هم‌جنس‌های جنگندمون واسه سوژه‌های آزمایش‌هاشون و دوست‌پسرِ لام. یا از خودشونه یا تاحالا کُشتنش افتاد و با دو رفتم گوشی رو دادم به اون دوتا فیلم رو پلی کردم و بدون اینکه چیزی بگیم همزمان به سمت در خروجی بدون اینکه کسی رو مشکوک کنیم که احتمالا فقط خودمونم اونجا بودیم و اوناییکه میدیدم هم فقط تصویر بودن حرکت کردیم که یه دفعه مدیر و ناظم سال آخر راهنماییم از پشت صدامون کردن و از خواب بیدار شدم!

شاید بگی چرا همش خواب‌هات یه لحظه مونده به آخر تموم میشن شایدم نگی ولی اگه بگی دلیلشو خودتم میدونی پس الکی همونم نگو چون اگه بیفتم سقط شم ذهنم تجربه‌ای از بعد مرگ نداره و حرفی واسه گفتن هم نداره واسه همین تصمیم میگیره بزنه تو جاده‌ی محبت و پایان باز تحویل بده ولی اگه یادت باشه یبار تعریف کردم که ذهنم اون دورانی که چند پله آخرِ گرفتن مدرکش توی خواب‌سُرایی رو طی میکشید دامانشو جمع کرد که فراتر بره بلکه خودشو به بعد مرگ هم برسونه که متاسفانه وقتی میکُشت کاراکترم رو تبدیل به روحش میکرد ولی بازم کم نیورد و توی همون خواب تلاش خودشو میکرد قوی‌تر ضربه بزنه که مرحله‌ی روح‌شدگی رو رد کنه ولی بجاش یه روح دیگه میداد بیرون میفرستاد کنار قبلی وایسه به تماشای تلاش‌های پی‌در‌پی‌اش که دیگه بعد یه صدتا روح‌زایی کشید بیرون و روحارو ریخت تو زنبیل و تو افق محو شد.

اگه جویای حال این روزهام باشی باید بگم که اطلاعی ندارم چون حالی ندارم فقط لحظه‌شماریِ یکی بعد اون یکی رو میکنم مثلا الان لحظه‌شماری میکنم همه بخوابن برم توی پذیرایی پرده‌هارو رد کنم در و پنجره‌هارو باز کنم ماه و یه پنج شیش‌تا ستاره و صدای باد و نوازشش رو پیدا کنم هندزفری رو بزارم آهنگ paint it blackاز Rolling stone رو پلی کنم و خودمو بندازم تو سناریویی و باهاش برقصم. البته لحظه‌شماریِ پس‌زمینم که به‌طرز مجنون‌کننده‌ای بلنده اومدن نتایجه که بااینکه میدونم هفته‌ی آخر این ماه میان ولی از بس هیچ‌کاری دیگه‌ای ندارم که بکنم داره عقلمو زایل میکنه.

راستی چند روزه Narcos رو میبینم و بااینکه به ژانرش نمیاد ولی باهوشه و دوسش دارم پر از ریزه‌کاری‌های فکرشده و نگاه‌هاییه که سالها عبادت میطلبن که معایبشو تااینجا خوب تونسته بپوشونه واسه روزی یه اپیزود.

و یادت باشه از این به بعد چشماتو باز کنی روی قوطی رو بخونی که اگه فانتا باشه هر چند بار دیگه هم تستش کنی نتیجه همونه و از زخم دهنش فراری نیست، بفهم.

۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر

به شمارش روزا نیفت

تهران بودم خیلی تنهایی کافه میرفتم. حسش جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. حالا احتمالا بخاطر کافه‌ها نبوده بیشتر بنظر حس کردن لذت هم‌نشینی با خودم بوده که وقتی دست از چیزی که به بهونش اونجا نشسته بودم برمیداشتم و فقط نگاه میکردم چه نسیم خنکی تو قلبم می‌وزیده.
تنها خونه بودن با توی شلوغی تنها بودن فرق داره. میگن دومیه بدتره. ولی واسه من نبوده. وقتی هیشکی دورم نباشه مغزم تنهایی رو بیشتر به خودش میگیره انگار واقعا دیگه هیشکی توی دنیا نیست و من تنها موجود زنده‌ی این سیاره‌ام و دیگه همه چی رو قفس میبینم ولی وقتی توی شلوغی تنهام انگار یادم میاد نه اینا همه مثل منن و این زنده نگهم میداره و نگاه قفسی رو دور نگه میداره انگار همگی پشت به من شونه به شونه دورم یه حلقه تشکیل دادن که اون تاریکی‌ای که اون بیرونه دستش بهم نرسه.
ساعتها مینشستم و فقط نگاه میکردم. به دود سیگاراشون توی هوا به نفس زدنای موزیسین بین هیاهوی جمع به نگاه‌های درحال ذوب زیر آفتاب سنگین اونورِ پنجره به خیابون شلوغ و خط شدن ماشینا به بالاترین برگ درخت اونور خیابون به خونه‌ی خالی پشتش به تاریک و خالی بودنش.
i have a thing for بالاترین برگ درختا، اونیکه دقیقا نوک درخته و چسبیده به سقف آسمون و راحت واسه خودش با هر وزش خودشو شل میکنه و باد این سو و اون سوش میکنه. احتمالا آزادترین در بند، همون باشه.
بعدش میومدم بیرون و وسط راه روی یه نیمکتی گوشه‌ی خیابون پشت به پیاده‌رو مینشستم و باز به خط شدن ماشینای جلوم نگاه میکردم.
بیشترین چیزی که دل‌تنگ تهران نگهم میداره نیمکتای توی خیابوناشه. اینجا به جز ایستگاه‌های اتوبوس و پارکها هیچ‌جای این شهر سراغ ندارم یه نیمکت محض رضای خداشون گذاشته باشن که آدم بشینه یه نفسی تازه کنه که مبادا چندتا بتونن دور هم جمع شن و نفسی به خیابونای مُردش بدن. هربار میری بیرون از شدت خستگی اونقدر حالت بد میشه که دیگه نخوای تا آخر عمرت پاتو بزاری بیرون تا روز بعد که لام. به یه بهونه‌ای میکشونتم بیرون و هی ترامای درونم رو زنده نگه‌میداره.
دیشب یه سوسک مُرده تو حموم پیدا کردم. احتمالا اونیکه تازگیا بین سوسکا فاصله طبقاتی انداخته باله چون قبلا نداشتنش و همیشه هرچقدرم گنده بودن ندیدم بال داشته باشن و مهمتر از همه هیشکی ندیده سوسکی پول زیربغل بیفته دنبالشون پس فعلا جهششون درحد انسانهای اولیه تو غاراس و هر کی هیکلش مالی باشه عاقبتش به خیر تره. همین سوسکه اگه مثل اون سوسک توی حیاط که دوفصله زیر لامپ با اهل و ایال میگذرونن بال داشت احتمالش خیلی کمتر بود اینجوری وحشت‌زده وسط حمومِ مَردم سقط شه.
اگه اونیکه حیات رو زنده نگه میداره همون یه مشت انرژی‌ای باشه که اول ازل پاشیده شده تو این دنیا پس احتمالا سن هممون قد سن کشیده شدن ازل تا به‌اینجاس و خیلی ظالمانه‌تر از ایده‌‌های افترلایف روی بورسه. فکر کن تاحالا ‌خیلی چیزا بودی و هی بعد بستن دفتر اون جسم کشیده شدی تو نزدیکترین جسمی که به انرژی نیاز داشته حالا بدتر از اون فکر کن چقدر از زندگی تو جایی که هستی بدت میاد با این احتمال یعنی هزاران ساله رو همین خاکی! حالا درسته زندگی قبلیت رو یادت نمیاد و میگن این نعمتشه ولی فاک‌‌آف این نعمت نیست این استفاده ابزاریه. آره چرخ حیات اینجوری خوب میچرخه ولی وقتی نفهمی چرا باید زندگی کنی چه احتمالی هست توی زندگی قبلیت بعنوان یه سوسک هم همین وضعت نبوده باشه؟ اینطوری به اندازه سن تاریخ تو یه بدبخت بودی! چند میلیارد سال دیگه باید بگذره که بفهمیم این بایدی که اومده از کجاس که بریم سرشو ببریم راحت شیم و بالاخره پودر شیم تو نیستی؟
شاید اگه میتونستم لحظات رو درک کنم حالم بهتر بود ولی وقتی شروع به درک کردن میکنم از ثانیه ها عقب میفتم و تهش یادم میره دارم به چی فکر میکنم و این خداییش عظمت نیست این باگه. یه باگ کله گنده! نیست؟ اوکی پس بزارید من برم. اگه الان شمال بودم رو به روی دریای این ساعت دیگه چیزی نمیگفتم فقط نگاه میکردم.

 

۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

اون غم

یه سری آهنگا توی پلی لیست تلگرامم، یه سری نوشته و ویدیو توی اینستام که اونقدر ازشون گذشته که هیچی ازشون یادم نمیاد، یه سری چیزا غمی بهم میدن که باهاش آرامشه که تو وجودم سرازیر میشه. گاهی سعی میکنم یادم بیاد اون غم از رویداد خاصی موقع شِیر اون آهنگ یا نوشته توم زاده شده یا از خود اون مثلا آهنگ میاد ولی هیچ کدوم بنظر درست نمیان.
حس میکنم اون غم، منه. منی که توی تار و پود زمان کشیده شده و وقتی به عقب نگاه میکنم تنها رد اونه که خط شده از من تا بی انتهای تاریک.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن دلت واسه چیه اینجا تنگ میشه جوابم اون غمه.
اونقدر صمیمانه و خالصانس که وقتی لمسم میکنه همه چی از بین میره، من میمونم و نوازش اون.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن بخاطر چی تا اینجا اومدی جوابم اون غمه.
اون غم، منه، توعه، ماعه، همه چیه.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسم چرا میخوای بری جوابم اون غمه.

 

۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر

Broke a bargain on my end

Dexter2022چند روزی اونقدر این پا، اون پا کردم که گرد برداشت از این سر، تا اون سر. داشتم محو میشدم خوب شد زنجیر بودم، وگرنه کی میدونست راه بیفتم سر از کجا درمیارم.
تو که نیومدی ولی دارم میرم. کاش میومدی و خنجرت رو به قلبم میزدی. خیلی طولش دادی. اونقدر از دور باهاش بازی کردی که باور کردم اونقدر دوریم که دستت بهم نمیرسه.

بیا خنجرت رو به قلبم بزن دارم میرم.

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر

This is a ghost story

باورم نمیشه دوباره همون کارو کردم! what the f* is wrong with me?! به اون میگم انگلت رو بشناس ولی خودم با اینکه بهش زل زدم بازم نمیبینمش!
حالا کاش فقط این بود ولی نه حتما باید تو هر دوره ای یکی رو داشته باشم که نقش تو سَرَم زن رو به عهده بگیره انگار معتادم به فاضلاب بقیه بودن!
ولی واقعا wtf چجوری ندیدم این یکی باز خزید برگشت! چجوری یه آدم میتونه انقدر احمق باشه که ببینه یه نفر چقدر بهش حس کوچیک بودن و حقارت میده، سمی که از حلقومش درآورده رو به وضوح میبینه که داره با قیف میده به خوردش و حس از کار افتادن تک تک ارگاناش رو حس میکنه ولی بازم نفهمه که این آدم رو باید با لگد از پنجره پرت کنه پایین!
باز خوبه این بار به موقع دیدمش و مثل دفعه قبل اونقدر پایین نکشیدتم. بعد میگن چرا دیوار دورت انقدر بلنده! اوه نمیدونم شاید بخاطر اینکه مجبور نباشم دائم نشسته باشم تو تراسم و تفنگ به دست هر انگلی که پرش از رو دیوار بلده رو نشونه بگیرم.
ولی واقعا، خیلی جدی، wtf?!
بگذریم.
اینو میمِ قشنگم امشب برام فرستاد. خیلی خوبه نه؟ مخصوصا سی چل ثانیه بعد دقیقه3. دلم برای میم. تنگ شده و همین که هنوز با هم درارتباطیم معجزه محصوب میشه. کاش راضی میشد تابستون باهام بیاد شمال.

کاش long island زندگی میکردم خونه های قشنگی داره.

I am flesh and blood my love, but all you see is a ghost

دلم برای doctor who هم خیلی تنگ شده، وقتی بود دنیام انقدر کوچیک نبود.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر

Babylon Berlin


مسلما اگه کس دیگه ای این سریال رو بهم معرفی میکرد هیچوقت نمیدیدمش یا اگه سری هم بهش میزدم به محض دیدن اولین صحنه ی آزاردهندش از بدبختیِ زندگی ای ادامه نمیدادم ولی ازونجاییکه خودم شانسی مسیرم بهش خورد و چیزی واسه اثبات به کسی نداشتم یا حتی به خودم، گفتم نه صبر کن درست نگاه کن زل بزن به اون بدبختی ها درسته خیلی وقته هرجهتی بودن برعکسشو نگاه کردی ولی انگار دلت تنگ شده بود واسه صحنه ی آشنایی، واسه قاب گسی از مرگ رویا.
اپیزود اول رفت و منم دو به شک دنبالش تااینکه تو اپیزود دوم دست انداخت تو سینم قلبم رو مچاله کرد با اون موسیقی غم انگیزش.

از هر جهتی شیفته ی کاراکتر Svetlana شدم از سیماش بگیر تا صداش و مهم نیس دست به چه عمل شنیعی میزنه در هرصورت من ناخوداگاه طرف اونم ولی بازم هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم سریال رو بزارم توی دسته ی مورد علاقه هام. چیزایی داره که خیلی راحت میزنم بره جلو مثل سیاست های تهوع آورشون و هیچ علاقه ای به دنبال کردن ماجراهای این وسط ندارم که همیشه همینن و تکرارشون حشو محصوب میشه دیگه برام بااینکه جون میگیرن ولی همیشه همون داستان همیشگیه و آدم دلش نمیکشه این لوپ باطل رو هم به واقعیت ببینه هم رو پرده.

و البته یکی دیگه از دلایل راه ندادنش تو دایره ی فیوریتهام اینه که پر از حفرس. یه داستانی رو شروع میکنن و همونجور ولش میکنن به امون معلوم نیس کی و انتظار دارن مخاطب بهش پایبند بمونه اونم وقتی خودشون به محض خلق اون داستان نخش رو رها کردن و اغراق نیست اگه بگم سریال پر از این نخ های بر باده.
Babylon Berlin S02E08شمام متوجه شباهت بیش از حد Edgar با Elijah شدید؟! چون من اولش انکار میکردم که بتونم روی این کاراکتر و داستانش تمرکز داشته باشم و هی پرش ذهنی به اون یکی نداشته باشم ولی وقتی Charlotte رو اونجور کلاسیک شکنجه داد دیگه مقاومت رو نه تنها بی فایده دیدم بلکه بنظرم واسه سیو توی ذهن خودم اینو همون الایژا درنظر بگیرم توی طول اون مدتی که Marcel حافظش رو قفل کرده بود کارآمدتره و عمق داستان رو حداقل تو این مرحله از سریال بیشتر میکنه و حالا اگه دیدم پیش زمینه ی خودش بهتره یکاریش میکنم.
امروز فصل سه رو شروع کردم و درسته انتظار چندانی ازش نداشتم بعد آخرین قسمت فصل قبل که واو و اینش رو خیلی دوس داشتم که گره ها رو جوری باز کرد که دل آدم رو نزد و اصلا انتظار نداشتی گره ای اونجا باشه چه به باز شدنش!

Babylon Berlin S02E8Bruno دقیقا تا قبل اینکه بترکه مدام منو دچار سردرگمی کرد و هردفعه که میگفتم اوکی این بالاخره فهمیدیم فازش چیه کاری میکرد که همه کارای گذشتش رو زیر سوال میبرد مثلا نه از اون حد از رفاقتی که پای Gereon موقع کش رفتن فیلم ها وسط گذاشت و دوتایی رمبو وار زدن تو دلشون  نه اون حجم از بی تفاوتی واسه کشتنش یا اونجوری که واسه شارلوته مایه گذاشت من گفتم حالا دیگه دوستشم نباشه حداقل دشمنش نیست ولی وقتی اونقدر راحت قصد جونش رو کرد من اصن فرو نشستم که فاک خب ما از کجا بفهمیم تو ذهن اونیکه دست دوستی دراز کرده کی واقعا دوستی ای در کاره!؟ این چه وضعشه آخه؟! من خیلی وقته پذیرفتم هیچ ارزشی وجود نداره ولی اینکه اینجا گذاشت تو قالب داستانی بعضی چیزارو باور کنیم و بعدش بیاد با پتک بکوبه تو سرمون بگه نههه دروغه، چنین چیزی وجود نداره آدم ساده، کمی سنگین بود و دقیقا همین کار رو با Greta و Fritz هم باهامون کرد و دروغ چرا من وقتی دوست فریتز اومد جلوی در و گرتا اونطور موافقت کرد واسه هرکاری شک به جونم افتاد نکنه یارو نمرده باشه و اینا همه نقشه باشه که البته که همین بود ولی بازم نمیتونم اینو بزارم پای سادگی گرتا چون درسته پسره رفتارای آزارگرانه زیاد داشت ولی منم توی اون رابطه بودم شکم به چنین چیزی نمیرفت این خیلی تاریک تر از تخیلات یه پارانوئیده. Babylon Berlin S2E8
ولی فکر کن شارلوت واقعا میمرد! منکه به امید اون اپیزودی رو به اپیزود بعدی میکشونم اگه اون میمرد دیگه نمیدونم چیو میخواستن جایگزینش کنن مثل Stephan که یهو حذفش کردن و من واقعا نمیفهمم چیکاره اون داشتن وقتی میتونستن واسه ادامه ی داستان هر کسی رو اونجا قربانی کنن و حیف کردن واقعا.
Babylon Berlin S02
سریال رقص خیره کننده ای داره و نصف حرفاش رو با صدای اون میزنه. از سکانس های بزرگیش مثل اپیزود 2 فصل اول روی Zu Asche Zu Staub بگیر تا این خورده ریزه های توی خوابشون.
جذابیت این سکانس به اینه که کاراکتر Helga تا به این جای داستان صرفا با دهن بقیه شکل گرفته و ما چیز درست حسابی ای از آمد و شدهای توی مغزش نداریم و اینا بجای دیالوگ دادن بهش یه گوشه از حوادث اون مغز رو واسه ما پلی میکنن و وای که من عاشق این ایده شدم و خیره کننده تر از اون کیفیت ساختش و انتخاب داستانش. این فکر که توی آرامش و سرخوشی با دلی آسوده با صدای لطیف موسیقی زیر گوشت با نیش گشاد چشماتو باز کنی و اون نور امید پهن شده باشه تو سرسرات و دست تو دست یار روزتون رو از جنس بی نیازی بچینید رو هم خیلی چیزهارو درمورد هلگا روشن کرد که اگه درآینده کاری ازش خلاف چارچوبهای تا به اینجا تعریف شده سربزنه دلیلش از کجاست.

Babylon berlin Svetlanaپلی لیست تا به اینجا خفنش رو لا به لای همون پلی لیست تلگرامم میزارم که زده نشم ازشون و هی نیام اینجا مستقیما و پشت هم گوششون بدم:
Severija - Szomuru Vasarnap (Gloomy Sunday) (Russian Version: Vaskresenje)

The Bryan Ferry Orchestra - Bitter Sweet

Severija - Zu Asche, Zu Staub (Psycho Nikoros)

۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر

5 hundred miles - Joan Baez

یکی از انتخابهام واسه عصر جمعه ای که فرمون تاردیس به اختیارمه؛

 

۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۱ ۰ نظر

Frank Sinatra

Frank Sinatra

اون اوایل که تازه با سیناترا آشنا شده بودم خیلی همه ی کاراش برام هیجان انگیز بود و تازه هم یخم با انگلیسی آب شده بود اون سادگی کلامش خوب میگرفتتم. یادمه اسمش رو همه جا سرچ میکردم و فقط میخواستم درکمترین زمان ممکن همه چیز رو دربارش بدونم، همه ی آهنگاشو بشنوم، همه ی کنسرتاش و همه ی فیلماشو ببینم.

بعد یه مدت که حجم عظیمی از کاراشو گوش کردم دیگه همشون واسم یکی شده بودن و اونقدری که باید دیگه ازشون لذت نمیبردم و زده شده بودم حتی با اینکه همه ی فیلماشو دانلود کرده بودم بعد اینکه چندتاشونو دیدم دیگه یهو ول کردم و تا یه سال بعدِ ندیدن حذفشون کردم. هر چند وقت یبار بعدش هی میرفتم یکی از کاراشو پلی میکردم ببینم اوکی شدم یا نه میدیدم نچ هنوز اونقدری که میخوام حال نمیده. خلاصه گذاشتم یه مدت خیلی طولانی ای هر وقت بهش برمیخوردم سریع میزدم بره تا بالاخره الان در حد هفته ای دو سه بار شنیدن دیگه اون مقدار لذتی که مدنظرمه ازش میگیرم.

البته وقتی از دوران زدگی خارج شدم و اهنگهاشو هرازگاهی پلی کردم تازه داشتم میشنیدم داره چی میگه و از فاز لیریکسهاش هی بیشتر و بیشتر خوشم نیومد و تک و توک دیگه به دلم مینشستن و حالا درسته واسه صدای ناب و سادگی دلنشینش دوسش دارم ولی اگه عمری بود و حسش اومد باید برم بقیه فیلماشو ببینم تو کفشون از دنیا نرم.

 

Frank Sinatra - Bang Bang ( She Shot Me Down )

Frank Sinatra - I Wish I Were In Love Again

Frank Sinatra - My Way

Frank Sinatra - Strangers In The Night

Frank Sinatra - The Sea Song

Frank Sinatra - We re Just A Kiss Apart (Album Version)

Frank Sinatra with Dinah Shore - Tea For Two (Album Version)

Frank Sinatra - If You Go Away

Frank Sinatra -  You Make Me Feel So Young

Frank Sinatra -  That's life

Frank Sinatra -  Fly Me to the Moon

۰۴ مهر ۰۰ ، ۰۸:۳۰ ۰ نظر

Merlin

Arthur & Gguinevere

اونقدر غم انگیز تموم شد که بلافاصله کل سریال رو حذف کردم فرار کردم ولی غمش دیگه نشست کرده بود رو قبلیا.

حرفمم نمیاد فقط کاش انقدر زود تموم نمیشد کاش آرتور رو اونطور از مرلین نمیگرفتن کاش میتونستم واسه خودم یجایی تا اون آخر پیدا کنم توش ولی آخر داستان هیچی کم نداشت حتی وسط راه هم نمیتونستی توش دست ببری از رابطه ی مرلین و آرتور بگیر تا لنسلات و گوئن یا گوئن و آرتور یا مورگانا و... هرکار میکردم نمیتونستم درست حسابی خودمو یجای داستان جا بدم و آپلودم کلی داستان فرعی جدا میخواست واسه همین بیخیالش شدم که از فضای همون آدما دور نیفتم و کلی کاش دیگه مخصوصا وقتی نمیدونی کجارو اشتباه رفتی که تهش اون شد.

Gwen & Lancelot 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر

Peaky Blinders

Peaky Blinders - Grace

این روزا که پشت هم سریال حوصله سر بر و بیخود به تورم میخوره بشدت هوایی شدم قدیمیام رو ریواچ کنم ولی تازه که شرلوک رو دوباره دیدم و اصلا مثل قبل بهم نچسبید دیدم نه الان وقتش نیست و اینجوری حسی که دفعه قبل از اون سریال گرفتم رو فقط خراب میکنم مخصوصا میخواستم Peaky Blinders رو قبل اینکه فصل شیشش بیاد دوباره ببینم ولی هر چی بیشتر بهش فکر کردم اصلا نتونستم خودمو راضی کنم دوباره ببینمش و بیشتر هم دلیلم ناامید بودن ازش بود حتی الان پشیمونم چرا وقتی Grace مُرد ادامش دادم بااینکه همه چیش عوض شده بود و بشدت هی ضعیف و ضعیف تر میشد و واقعا همراه با Grace، این سریال هم برام مُرد. فکر نمیکنم تا حداقل پنج سال دیگه اگه بودم بتونم ریواچش کنم و حتی اون زمان هم فقط تا مرگ Grace.

 اینا به کنار موسیقی فیلم واقعا چیز دوستداشتنی بود و یادش بخیر یه مدت روی اون آهنگی که Grace توی بار برای Thomas خوند بدجور قفلی زده بودم و تا هرچی کار از اون بند ندیدم ول نکردم و چه لول هایی از علاقم به اون سبک موسیقی که آنلاک نشد.

۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر