میشه اینطور بهش نگاه کرد که هر ثانیه از زندگیت دورت جمع شده مثل یه شهر. خیابونهایی پر از ساختمونهایی از جنس روزها. این سر شهر روزی که به دنیا اومدی، اون سر روزی که میمیری، اینجا روزی که عاشق شدی اونجا روزی که اون عشقت به سر میرسه. یه شهر ساخته شده از بدست آوردن و از دست دادن، دلزدگی و خنده و شکستن ناخن های پا.

دیتاهایی که از بیرون وارد این شهر میکنی تا قبل از خروج از تمام سوراخ سمبه های این شهر رد میشن حتی اونجاهایی که خاک گرفته یا چراغاش خاموشه. درنهایت دیتای خروجی دیگه اونیکه وارد شده نیست، کاملا جهش یافته و میشه بهش گفت چیزیه که تو خلق کردی با شکل دادن و رفتن توی تار و پودش.

dream

painting

violin

حالا هرچقدر هم بخوام بهش آب و تاب بدم چیزی از این کم نمیکنه که همیشه از خودی که میخوام، از شهری که میخوام داشته باشم فرسنگ ها فاصله دارم و تمام فکرم حول زندگی هایی که دوست دارم تو دنیاهای موازی داشته باشم میچرخه. خیلی بهشون فکر میکنم فقط واسه اینکه تا میتونم پامو تو این شهر نزارم و توی اون نقطه ای که هستم بمونم و ذهنم رو فراری بدم. از هیچیه اینور بهتره ولی بازهم وسوسه ی فرار رو نتونستم بکشم که همینو هم سنم که بالاتر میره میتونم مُردنش رو حس کنم، کم سو میشه تا بالاخره خاموش شه و به چنین چیزی راضی خواهم شد.