text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۵۶ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

آدمیزاد و بیچارگی

باید بهتر میدونستم. هر دوستی‌ای ترازویی از انتظاراس.
لام. انتظار نداره و نداشته منو دوباره توی این حجم از افسردگی ببینه و از وقتی ازش درومدم اونیکه همیشه اول پا پیش میزاشته تو دل همه چی من بودم اونیکه کم نمیورده و هیچ چیزی نمیتونسته ناکارش کنه من بودم ولی اینکه ببینه دوباره و خیلی عمیق‌تر به گِل نشستم باعث ریکشن احمقانه‌ای ازش شده؛ عصبانیت! خیلی جدی بهم تیکه میندازه و ازم به‌سرعت سر هر چیزی ناراحت میشه انگار دیدنم هم آزارش میده:)))
منکه خودم تشخیص نمیدم از بیرون چه شکلیم و وقتی سعی میکنم نرمال باشم انگار تفاوتی حاصل نمیشه تنها راه‌حل مشکلم با لام. اینه کمتر دوروبرش آفتابی بشم تا قبل رفتنم.
ولی توی خوابگاه با هم‌اتاقیات ترازوی انتظارات حدشون خیییلی پایین‌تره، اونجا مجبوری توی بدترین حالاتشون ببینیشون و چون بدترین‌حالات موازی با بهترین‌‌حالات دیده میشن پیش‌زمینه‌ای تخیلی واسه خودت نمیسازی که فلانی رو از آدمیت به دور کنی و مدام یادته همگی آدمیزادن و آدمیزاد واقعا موجود ترحم‌برانگیزیه.

۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر

گیر کردم

عین خر تو گل گیر کردم ینی اگه فقط یه ربع بیشتر سر عمومیا وقت داشتم الان این وضعم نبود! دفعه قبل اصلا به این سختی نبود تنها کاری که باید میکردم این استان نزدن بود ولی الان نه دیگه حوصله شهر کوچیک رو دارم نه رشته ای که به هیچ جام نیست و نمیخوام 4سال دیگه رو miserable بگذرونم. انگار توانایی تصمیم گیری رو از دست دادم! این چند روز هم از بس از دوستام راجع چیزایی که به یه ورشونم نیست نظر خواستم خودم شرمندم.
خب ببین سمنان و ایلام که هیچی الکی سرشون فکر نزار ولی کرمان و همدان انگار بد نیستن، هستن؟ حالا اینا هیچی هنر تبریز رو میخوای چیکار کنی؟! با اونکه انگار تکرار دوباره ی دبیرستان رو خواهی داشت! میچربه شهر به یه دانشگاه بدسابقه؟!  فکر کن اگه حتی یه درصد اون شمالیارو قبول نشی یکی از اینا میشن تقدیرت!
چه کنم چیکار کنم؟
حالا انگار میگن کرمان بیخوده بجاش یادم اومد ارومیه و اردبیلم هست. ارومیه رو میزنم ولی اردبیل رو مطمئن نیستم.
شت نه تنها هیچکدوم از هنرا خوابگاه ندارن بلکه این شمالیا هم ندارن!! جوری یه مشت راهزن دور هم جمع شدن که باید ته *آموزش و پرورش* یه* ِ راهزن شدن* رو هم اضافه کنن. اون همه امید به دریا دار شدن هم بر باد رفت. فقط رشت داره که محدوده و میترسم بزنمش و قبول شم و تهش بگن بهت خوابگاه نرسید و من بمونم و هیچی.
اگه شهرسازی رو هم بزنم امکان اصفهان و یزدش زیاده ولی از خودم مطمئن نیستم بعدش بتونم تحمل کنم و هی هر معماری‌ای رو دیدم آه نکشم و نگم خوش به حالشون. آره بچگانس ولی حالا نه که ما خیلی بزرگیم.
و بله دارم میبینم ارومیه هم خوابگاه نداره! هیچی نمیمونه دیگه که! یه بابل میمونه از اون شمالیا، یه زنجان اون وسط و همین :|

..
امروز پنجشنبست و دیگه ثبت میکنم انتخابامو. دیروز خودمو قانع کرده بودم اوناییکه خوابگاه دولتی ندارن هم بزنم ولی شبش رای خودمو برگردوندم که پولم کجا بود حالا به فرض اینکه اون حساب هم آزاد شد چه تضمینی وجود داره بتونم روش حساب کنم یا اگه از اون بردارم پس پول بقیه وسا
یلو از کجا بیارم که نتنها پشتیبان ندارم خودمم نتونستم یه کار درست حسابی پیدا کنم که ازونور هم تا جا داشت به پست لاشخور جماعت خوردم و تو چه خراب شده ای که زندگی نمیکنیم و بالاخره چشامو باز کردم و یادم اومد همه جا همینه مهم نیست از کجا سردرمیاری مهم اینه حواست باشه از چاله تو چاه نیفتی و همینجور چاله چاله ردش کنم جلو.

۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۴ ۲ نظر

به شمارش روزا نیفت

تهران بودم خیلی تنهایی کافه میرفتم. حسش جوریه که نمیتونم توصیفش کنم. حالا احتمالا بخاطر کافه‌ها نبوده بیشتر بنظر حس کردن لذت هم‌نشینی با خودم بوده که وقتی دست از چیزی که به بهونش اونجا نشسته بودم برمیداشتم و فقط نگاه میکردم چه نسیم خنکی تو قلبم می‌وزیده.
تنها خونه بودن با توی شلوغی تنها بودن فرق داره. میگن دومیه بدتره. ولی واسه من نبوده. وقتی هیشکی دورم نباشه مغزم تنهایی رو بیشتر به خودش میگیره انگار واقعا دیگه هیشکی توی دنیا نیست و من تنها موجود زنده‌ی این سیاره‌ام و دیگه همه چی رو قفس میبینم ولی وقتی توی شلوغی تنهام انگار یادم میاد نه اینا همه مثل منن و این زنده نگهم میداره و نگاه قفسی رو دور نگه میداره انگار همگی پشت به من شونه به شونه دورم یه حلقه تشکیل دادن که اون تاریکی‌ای که اون بیرونه دستش بهم نرسه.
ساعتها مینشستم و فقط نگاه میکردم. به دود سیگاراشون توی هوا به نفس زدنای موزیسین بین هیاهوی جمع به نگاه‌های درحال ذوب زیر آفتاب سنگین اونورِ پنجره به خیابون شلوغ و خط شدن ماشینا به بالاترین برگ درخت اونور خیابون به خونه‌ی خالی پشتش به تاریک و خالی بودنش.
i have a thing for بالاترین برگ درختا، اونیکه دقیقا نوک درخته و چسبیده به سقف آسمون و راحت واسه خودش با هر وزش خودشو شل میکنه و باد این سو و اون سوش میکنه. احتمالا آزادترین در بند، همون باشه.
بعدش میومدم بیرون و وسط راه روی یه نیمکتی گوشه‌ی خیابون پشت به پیاده‌رو مینشستم و باز به خط شدن ماشینای جلوم نگاه میکردم.
بیشترین چیزی که دل‌تنگ تهران نگهم میداره نیمکتای توی خیابوناشه. اینجا به جز ایستگاه‌های اتوبوس و پارکها هیچ‌جای این شهر سراغ ندارم یه نیمکت محض رضای خداشون گذاشته باشن که آدم بشینه یه نفسی تازه کنه که مبادا چندتا بتونن دور هم جمع شن و نفسی به خیابونای مُردش بدن. هربار میری بیرون از شدت خستگی اونقدر حالت بد میشه که دیگه نخوای تا آخر عمرت پاتو بزاری بیرون تا روز بعد که لام. به یه بهونه‌ای میکشونتم بیرون و هی ترامای درونم رو زنده نگه‌میداره.
دیشب یه سوسک مُرده تو حموم پیدا کردم. احتمالا اونیکه تازگیا بین سوسکا فاصله طبقاتی انداخته باله چون قبلا نداشتنش و همیشه هرچقدرم گنده بودن ندیدم بال داشته باشن و مهمتر از همه هیشکی ندیده سوسکی پول زیربغل بیفته دنبالشون پس فعلا جهششون درحد انسانهای اولیه تو غاراس و هر کی هیکلش مالی باشه عاقبتش به خیر تره. همین سوسکه اگه مثل اون سوسک توی حیاط که دوفصله زیر لامپ با اهل و ایال میگذرونن بال داشت احتمالش خیلی کمتر بود اینجوری وحشت‌زده وسط حمومِ مَردم سقط شه.
اگه اونیکه حیات رو زنده نگه میداره همون یه مشت انرژی‌ای باشه که اول ازل پاشیده شده تو این دنیا پس احتمالا سن هممون قد سن کشیده شدن ازل تا به‌اینجاس و خیلی ظالمانه‌تر از ایده‌‌های افترلایف روی بورسه. فکر کن تاحالا ‌خیلی چیزا بودی و هی بعد بستن دفتر اون جسم کشیده شدی تو نزدیکترین جسمی که به انرژی نیاز داشته حالا بدتر از اون فکر کن چقدر از زندگی تو جایی که هستی بدت میاد با این احتمال یعنی هزاران ساله رو همین خاکی! حالا درسته زندگی قبلیت رو یادت نمیاد و میگن این نعمتشه ولی فاک‌‌آف این نعمت نیست این استفاده ابزاریه. آره چرخ حیات اینجوری خوب میچرخه ولی وقتی نفهمی چرا باید زندگی کنی چه احتمالی هست توی زندگی قبلیت بعنوان یه سوسک هم همین وضعت نبوده باشه؟ اینطوری به اندازه سن تاریخ تو یه بدبخت بودی! چند میلیارد سال دیگه باید بگذره که بفهمیم این بایدی که اومده از کجاس که بریم سرشو ببریم راحت شیم و بالاخره پودر شیم تو نیستی؟
شاید اگه میتونستم لحظات رو درک کنم حالم بهتر بود ولی وقتی شروع به درک کردن میکنم از ثانیه ها عقب میفتم و تهش یادم میره دارم به چی فکر میکنم و این خداییش عظمت نیست این باگه. یه باگ کله گنده! نیست؟ اوکی پس بزارید من برم. اگه الان شمال بودم رو به روی دریای این ساعت دیگه چیزی نمیگفتم فقط نگاه میکردم.

 

۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر

جاودانگی کنسله

 تو این مرحله‌ایم که اگه ومپایری گذرش بهم خورد و بی هیچ چشم داشتی و خیلی مشتی‌طور خونشو تعارفم کرد و گفت بخور به شرافتِ نداشتم سوگند قول میدم بعنوان بردم نگیرمت و آزادی بری حالشو ببری دودل باشم تو گرفتن و نگرفتنش.
تا همین چند وقت پیش دغدغه‌های این مدلی داشتم که بعد خورشید کدوم ستاره خدای زمین‌پیرین میشه، اسمش چیه، خدای چندتا زمین‌طور دیگس یا آدمیزاد هزار سال دیگه چجوری داره زندگی میکنه یا ته همه چی چه شکلیه که اگه اون شکلیه میخواستم به چشم ببینم، میخواستم آخرین نفر باشم ولی الان مرددم که آخرین نفر میرزه به دیدن یه کصافط؟!
راستشو بخواین من تو چشم خودم با مقیاس‌های توی کله‌ی خودم خیلی آدم بی‌عرضه‌ایم یعنی نشده یبار یه تصمیمی بگیرم و بتونم تا تهش برم یا چه تصمیم‌هایی که تو کلّم هست و همیشه همونجا اونقدر خاک خوردن که یادم رفته وجودشونو و هی همونارو دوباره میگیرم و هی یادم میره و هی و هی و هی.
دارم میگم اگه هر کصافطی سر آدمیزاد حین اون هزار سال بیاد من قدمی واسش نمیتونم بردارم و همیشه لقمه‌ی گنده‌تر از دهنم محصوب میشه. حالا خودمم میدونم هیچ لقمه‌ای واسه هیشکی گنده نیست و اینا همه تو ذهنته. آره، ولی خب توی ذهن منه تصمیم‌گیرندس و اینکه فکت چیه معمولا دخلی به زنجیرها یا هر کوفت دیگه‌ای توی ذهنت نداره.
مثلا فکر کن یجایی توی این هزار سال ببینی آدمیزادا دارن توی هم محو میشن جوری که دیگه شخصیت مستقلی مثل الان که هر کی یه دنیای جداس وجود نداره. منی که منم اگه اون زمان راه‌حلی واسه این پیدا کنم مطمئنم اونقدر فلسفه و ریسمان به ریسمان میشم که یه دلیلی پیدا کنم که چرا نباید به اتفاقی که داره میفته دست بزنم و چرا به من مربوط نیست و با همونم کنار میام و میپذیرمش و بهش حق وجود میدم.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی کردن واقعا یه مسیره که تو باید بلد باشی پاتو کجا بزاری و اولین جایی که اشتباه بری تمومی با اینکه زنده‌ای دیگه زندگی نمیکنی مثل همین حق دادن!
یه آهنگی یبار رو یکی از این کلیپای فیلم یوتیوب بود میگفت واسه هر چیزی زمانی هست، زمانی برای عشق زمانی برای نفرت. فکر کنم بخاطر دیتاهای خراب عصر جدیده که این باور توی من شکل گرفته تو باید همیشه عاشق باشی و نفرت چیز سمی‌ایه! ولی واقعا هست؟ با منطق روی تعادل چرخیدن این دنیا جور درنمیاد اگه بهش فکر کنی که اگه تو به همون میزانی که عشق میورزی نفرت نورزی خودت به گا میری.
اگه پذیرفتن و نپذیرفتن یا عشق‌ و نفرت رو یه دکمه بگیری و نزاری وقتی خودش نیاز داره سوییچ شه کونتو بزاری روش بگی نه دلبندم نباید سوییچ شی خب معلومه بعد چندبار سیستمش خراب میشه و گیر میکنه حالا یکی رو حالت نفرت به همگان گیر میکنه یکی رو حالت عشق به همگان و تهش بااینکه اکت‌های کاملا متفاوتی پیاده میکنن ولی ته مرضشون توی کلّه‌ی خودشون بی تفاوتیه و دیگه براش تمایزی بین هیچ‌چیز و هیچ‌کس وجود نداره حتی وقتی به یچی مثل داعش میرسه یهو معجزه‌وار سوییچش عوض نمیشه.
منم فکر کنم واقعا به گا رفتم چون دهه‌ی اخیر بی هیچ چشم داشتی بدون اینکه حتی واسم سنگین باشه فقط عشق ورزیدم مثل اون وقتا که زنجیر دوچرخم درمیرفت و بدون پا زدن تا قبل وایسادن دوچرخه بنظر همه‌چی آسونتر میومد.
حالا شاید واسه یه خرشانسی این سَم‌ها ریشه‌ای نشه و بتونه برگرده به مسیر ولی من تک و توک میبینم کسی توی مسیر باشه، اینجا همه گمن. حالا فکر کن اینکه نفرت چیز بدی‌ایه اینطور توی ذهن منی که خودم رو هوش متوسط جامعه درنظر میگیرم ریشه انداخته دیگه وای به حال سَم های هزار سال دیگه.

۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ ۱ نظر

اون غم

یه سری آهنگا توی پلی لیست تلگرامم، یه سری نوشته و ویدیو توی اینستام که اونقدر ازشون گذشته که هیچی ازشون یادم نمیاد، یه سری چیزا غمی بهم میدن که باهاش آرامشه که تو وجودم سرازیر میشه. گاهی سعی میکنم یادم بیاد اون غم از رویداد خاصی موقع شِیر اون آهنگ یا نوشته توم زاده شده یا از خود اون مثلا آهنگ میاد ولی هیچ کدوم بنظر درست نمیان.
حس میکنم اون غم، منه. منی که توی تار و پود زمان کشیده شده و وقتی به عقب نگاه میکنم تنها رد اونه که خط شده از من تا بی انتهای تاریک.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن دلت واسه چیه اینجا تنگ میشه جوابم اون غمه.
اونقدر صمیمانه و خالصانس که وقتی لمسم میکنه همه چی از بین میره، من میمونم و نوازش اون.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسن بخاطر چی تا اینجا اومدی جوابم اون غمه.
اون غم، منه، توعه، ماعه، همه چیه.
اگه روز آخر بشوننم و ازم بپرسم چرا میخوای بری جوابم اون غمه.

 

۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر

Broke a bargain on my end

Dexter2022چند روزی اونقدر این پا، اون پا کردم که گرد برداشت از این سر، تا اون سر. داشتم محو میشدم خوب شد زنجیر بودم، وگرنه کی میدونست راه بیفتم سر از کجا درمیارم.
تو که نیومدی ولی دارم میرم. کاش میومدی و خنجرت رو به قلبم میزدی. خیلی طولش دادی. اونقدر از دور باهاش بازی کردی که باور کردم اونقدر دوریم که دستت بهم نمیرسه.

بیا خنجرت رو به قلبم بزن دارم میرم.

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر

رشد هم یه توهمه؟

Dexterرشد هم یه توهمه؟
چه فرقی بین من شیش سال پیش و من الان هست؟ چیزی به جز تغییر میبینی؟
اگه دونستنی‌های توی مغز اون سالها و الان رو بریزی رو یه ترازو مو نمیزنه ولی هیچ شباهتی به هم ندارن که!
چی باعث میشه صددرصد رو ببندی رو اینکه همونی و کش اومدی؟ اگه کش اومدن باشه که همه کش میان و مثل همم میان. مگه تو توی گوشتت هارد داری که بیشتر کش بیای؟
چرا اونیکه ساده‌تره پایین‌تر از تویی که علامه‌دهری و راستِ موهای سرت کتاب و مقاله ورق زدی؟ چون بیشتر کش اومدی؟ خب اونم پره از انواع رنگ ناخن و آمار پسرای پارتی‌کن و بده های محل. کش کشه. پارتی‌کن‌ و علامه که هر دو خودشونو به یه اندازه محق ندونن کمتر نمیدونن و تعدادشونم بچینی رو ترازو فرقی به چشم نمیاد و تازه بدتر از اون اگه بخوای بهش نگاه کنی همون پارتی‌کنیه که شیش سال بعد علامه میشه یا برعکس!
خب الان این رشد کرد یا اون؟ به تعداد آدمای روی زمین که ور هست واسه نگاه به یه موضوع پس رشد هم همونقدر ور‌ دار میشه که!
چرا تویی که عمرت رو صرف دانش و فناوری کردی بهتری از اونیکه فقط کشیده یا کُشته؟ این بهتر بودن رو از کجا آوردی صددرصد شرط بستی روش؟ از جایی به جز یه فیلسوف دوتا کشور اونور تر؟ اون از کجا آورده جز خوندن از یکی دو تا اونورتر؟ اینکه همش شد کپی رو کپی!
چه فرقی میکنه زن بالاتر باشه یا مرد یا هر دوتاشون چسبیده باشن به هم؟ جز اینه تهش یه گروه دیگه پیدا میکنن که بشینن روش؟
چه فرقی میکنه بین اونیکه میکشه و اونیکه کشته میشه؟ تهش هر دو رو یه الاکلنگ مگه ننشستن و هی بالا پایین میشن؟
شاید اگه بشه اونقدر زوم کرد و همه رو تو قالب کوچیکترین واحد زمان پرسید جواب خیلیاشون دربیاد ولی واقعا درسته اون جواب؟ مثلا اگه زمان رو خطی نگیری که دوباره چرا تو چرا میشه که!
واقعا بیس چاری اینا جلو چشمات رژه نمیرن یا انقدر توی انکار مهارت داری؟
چرا انکار میکنی مگه فردات چه فرقی با دیروزت داره؟
زندگی میکنی که انکار کرده باشی؟

۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر

This is a ghost story

باورم نمیشه دوباره همون کارو کردم! what the f* is wrong with me?! به اون میگم انگلت رو بشناس ولی خودم با اینکه بهش زل زدم بازم نمیبینمش!
حالا کاش فقط این بود ولی نه حتما باید تو هر دوره ای یکی رو داشته باشم که نقش تو سَرَم زن رو به عهده بگیره انگار معتادم به فاضلاب بقیه بودن!
ولی واقعا wtf چجوری ندیدم این یکی باز خزید برگشت! چجوری یه آدم میتونه انقدر احمق باشه که ببینه یه نفر چقدر بهش حس کوچیک بودن و حقارت میده، سمی که از حلقومش درآورده رو به وضوح میبینه که داره با قیف میده به خوردش و حس از کار افتادن تک تک ارگاناش رو حس میکنه ولی بازم نفهمه که این آدم رو باید با لگد از پنجره پرت کنه پایین!
باز خوبه این بار به موقع دیدمش و مثل دفعه قبل اونقدر پایین نکشیدتم. بعد میگن چرا دیوار دورت انقدر بلنده! اوه نمیدونم شاید بخاطر اینکه مجبور نباشم دائم نشسته باشم تو تراسم و تفنگ به دست هر انگلی که پرش از رو دیوار بلده رو نشونه بگیرم.
ولی واقعا، خیلی جدی، wtf?!
بگذریم.
اینو میمِ قشنگم امشب برام فرستاد. خیلی خوبه نه؟ مخصوصا سی چل ثانیه بعد دقیقه3. دلم برای میم. تنگ شده و همین که هنوز با هم درارتباطیم معجزه محصوب میشه. کاش راضی میشد تابستون باهام بیاد شمال.

کاش long island زندگی میکردم خونه های قشنگی داره.

I am flesh and blood my love, but all you see is a ghost

دلم برای doctor who هم خیلی تنگ شده، وقتی بود دنیام انقدر کوچیک نبود.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر

گوجه خریداری؟

همیشه سعی میکنم شخصی نکنم قضیه ای رو و هی به خودم یادآوری کنم اینم آدمه اینم زندگی سگیه خودشو داشته اینم بدبختیای خودشو داشته ولی بعد یادم میفته اوکی خب منم آدمم پس چرا تاحالا نشده بدبختیای یکی دیگه رو به رسمیت نشناسم و بگم نه مشکل تویی وگرنه اوضاعت خیلیم خوبه یا نه چشم‌اندازت خرابه وگرنه مشکلی نداری اصلا!
حداقل انتظاری که میشه از یکی که همینجا بزرگ شده داشت اینه بعد این همه سال حداقل حالیش شده باشه همه مشکل دارن و حالا هرچقدم طبقه اجتماعیش چسبیده باشه به سقف تهش بدونه کجا وایساده ولی نه درکمال ناباوری این مملکت تا تونسته گوجه فرنگی صادر کرده و انگار واقعا دور اینجا یه حصاری کشیدن که به محض اینکه پاتو بزاری بیرون یه قسمتی از حافظت پودر میشه میریزه همونجا که تهش باد میزنه میبره تو میمونی و یه گونی سبزیجات.

۰۷ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر

I'm not dead I'm in here Can you hear me

شرلوک رو یادته تو مغزش یه قلعه ساخته بود و هرچی میدونست رو ریخته بود اون تو؟
اون دوران که تازه شرلوک رو دیده بودم کم‌حافظگیم خیلی اذیتم میکرد و رفت رو مخم که چنین حرکتی رو بزنم و کلی هم راجع بهش از اینور اونور خوندم ولی هر کار کردم نشد حتی نتونستم تظاهر کنم انجامش دادم که شاید fake it بلکه make it بشه که اونم نشد و خنگ تر از چیزی بودم که انتظار داشتم از خودم.
حتی یبار هم سعی کردم مثل اون راهرویی که الایژا ساخته درش بیارم و هربار مینشستم تو مترو صدای آهنگ رو زیاد میکردم و با تمرکز سعی میکردم تک تک جزئیات رو به یادم بیارم که تهش به زور بچپونمشون از هر در تو و ببندمش ولی تهش یادم نیست چی شد نخش یو یو وار از دستم در رفت و پیچید تو خودش و تنها چیزی که از اون راهرو و درای سفیدش موند صدها سال گذشتن ازشون و زواراشون در رفتن بود که گاهی تو کابوس هام توشون سرگردونم.
اون موقع ندیدمش ولی الان واضح‌تره انگار همیشه همونجا‌ بوده فقط الان گرد و خاکاش خوابیده یا صرفا بخاطر اینه که طبقه‌ی بالاتریم تازه به چشم اومده.
یه هرمه. به سقف نگاه میکنی رنگ کاهگله به کف نگاه میکنی شیشس. هر طبقش همین بوده که نمیزاره بالارو ببینی و فقط پایینت مشخصه و خب همون طبقه‌ای که توشی.
نمیدونم الان طبقه چندمم و چقدر بالام ولی اونقدری رفتم که گوشام دیگه نمیشنون، اونقدر بالا که وقتی به پایین نگاه میکنم فاصله‌ای که نور میره تا بیاد جوری حس میشه که صداها و تصویرایی که میرسن دیگه معنی خودشونو از دست دادن و تهش هم اگه موقع رسیدنشون سرم سمت دیگه ای نباشه و برسن به این لایه جوری تو خلوتش حل میشن که انگار هیچوقت با من نبودن.
نمیدونم میشه به طبقه های پایین برگشت یا نه ولی اگه راهی باشه برمیگردم، خطر داره تو این ارتفاع پابرهنه وسط ابرا بپلکی وقتی محل تردد هواپیماداراشه.
حالا این هرمِ من بود شاید واسه یکی دیگه دایره درخت آپارتمان یا حتی هرمی وارونه باشه. مهم اینه ما هم یه روزی بودیم و دیدیم، اینکه چیو بیا فکر کنیم هیچوقت مهم نبوده که احتمالا یا همشون یه چیزن یا کلا همه چی یچیز دیگس یا هرچی.
فعلا اولین ارائه‌ای که این طبقه‌ی هرم بهم داده اینه که فکر کردن مدام به مرگ مثل یه اعتیاد میمونه. مثل هر اعتیاد دیگه ای تبدیل میشه به منطقه امنت، بیشتر وقتها قلادت رو جوری نگه میداره که جز اون چیزی نبینی، گاهی شلت میزاره بری ببینی چیا مونده از آخرین باری که بیرون بودی واسه جمع کردن منتها نه که تو زنجیری و نحیف زورت نمیرسه برشون داری و تهش یه آزادترش میاد پاشو میزاره رو گلوت و از ترس اینکه مبادا به دست یکی غیر خودت تلف بشی هر چی باشه همونجا میندازی و در میری تو قفست.
انقدر چند سال اخیر به مرگ فکر کردم یادم رفته بود فقط من نیستم،هممون حداقل یبار شده واسه مُردن له‌له بزنیم، زندگی هممون مجموعه ای از خواستن های قبل افتادن مُردنه، همش همینه. مبادا یه وقت همشو بشینی تو قفست و خواستن و مردنای بقیه رو شاهد باشی، به وقتش وقت تو هم میرسه. این وسط چیز دیگه ای نیست، چیزایی که میخوای رو بردار.

۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۱۱ ۱ نظر