text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۵۶ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

به من نگو دیوونه

اون لحظه ای که به خودت میای میبینی این بار حرف زدنت با خودت بیشتر از حد نرمالش طول کشیده احتمالا یکی از اون لحظه هاییه که هر گندی تا حالا زدی و خواهی زد میاد جلوت چشمت و رو راست باشم من که واقعا گرخیدم چون به عقب که نگاه میکنم کلمه دیوونه رو کم نمیبینم مخصوصا اون دورانی که مد شده بود هی چپ و راست سر هر کوفتی به هم میگفتن دیوونه و توی دیوونه خونه بودن کلاس سنگینی رو دنبال خودش میکشید و این لحظه انگار خودم رو دم در راهی به سمت جای اوناییکه واقعا توی دیوونه خونه بودن دیدم و ته جاده واقعا ترسناک بود و همه چی به یه شکل دیگه ای واقعی شد.
خلاصه اگه یبار به خودم نیومدم و همینجور هی ادامه دادم و ادامه دادم تا اینکه اون توییه دستمو گرفت برد بگید میدید داره میاد.

۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۴۵ ۰ نظر

اسمش چی بود؟

دو سال پیش با یکی فکر میکنم از توییتر آشنا شدم و حرفامون به تلگرام کشید و الان داشتم سیو مسیج هام رو نگاه میکردم به نوشته زیر برخوردم و یادم افتاد عه قرار بود اینو توی مکالمه بعدی بحثی که داشتیم بهش بگم که وقتی نوشتمش دیدم دیگه برام مهم نیست. بعد احتمالا دو یا سه تا مکالمه دیگه انگار حرفی واسه گفتن نداشتیم و دیگه حرف نزدیم. الان که رفتم پروفایلش رو چک کردم دیدم چت هامون رو دوطرفه پاک کرده و به همین سادگی حتی یادم نمیاد اسمش چی بود!

نه اشتباه از من بود. تو یه سوالی پرسیدی و من صادقانه جوابتو دادم و نمیدونستم استفاده درستشو بلد نیستی و بجای اینکه بعنوان یچیزی بین بینهایت متغیر بپذیری و بزاریش کنار، دستش گرفتی و بعد هر حرف من اینجوری ای که دروغ که نمیگی؟
بزار بهت بگم مشکل کجاس
تو تا وقتی کسی رو کامل نمیشناسی نباید به خودت این اجازه رو بدی که واسش از خودش بگی حتی اگه قصدت کمک بهش باشه چون به احتمال ۹۹ درصد داری اشتباه میکنی و اصلا قضیه یچیز دیگس
مثلا گفتی بعد اون ویس تا یه هفته باهات قهر بودم و اهنگی میفرستادی میگفتم خوشم نمیاد
اگه تو منو میشناختی میدونستی که شاید با طرفم سنگین بشم ولی چیزی به اسم قهر ندارم و اون اهنگهایی که میفرستادی واقعا خوشم نمیومد و جواب سوالت که گفتی دروغگویی اینجا یکی از نمودهاشه که اگه دروغگو بودم میگفتم به به چه اهنگ قشنگی ولی ترجیح میدم رک باشم که طرف تا یبار بهش چیزی نگفتم دروغگو خطابم نکنه و رک گفتم خوشم نمیاد و اتفاقا مصادف شد با این سنگین شدنه که همین سنگین شدن فقط تا یکی دو جمله ی همون مکالمه بیشتر طول نکشید و واقعا برام مهم نبود که نگهش دارم
همونطور که کمتر از یه ربع بعد همون ویس هم دیگه برام مهم نبود بهم برخورده بود
و آره منم از همون اول با این جلو اومدم که به حضوری نمیکشه من و تو و بعد یه مدت صحبت حوصلمون سر میره و دیگه پی ام نمیدیم چون شناخت از پشت گوشی حاصل نمیشه واسه همین اگه دلخوری ای پیش بیاد به دل نمیگیرم و اگه سنگین میشم فقط واسه اینه جهت مکالمه درست پیش بره و دوباره به موضوعی که اذیت کننده بوده واسم نکشه
و کاملا اینو نادیده میگیری که مگه تو رفیق چندین و چند سالمی که برام مهم باشه راجبم چی فکر میکنی که بخوام دروغ بگم که خودمو کاور کنم
و اگه گفتم همیشه خودمو کاور میکنم واسه وقتایی بود که طرف واکنشی بده که خوشم نیاد
مثلا تو میپرسی حالت چطوره، من اگه خوب نباشه نمیگم خوب نیس چون از واکنشی که میگیرم خوشم نمیاد چون مثلا تو منو نمیشناسی و نمیدونی باید یه واکنشی بهم بدی واسه همین میگم خوبم مرسی
یا اگه فلانجا چیزی گفتی که مخالف بودم و دیدم سفت و سخت موافقشی نمیام بگم مخالفم و تو اگه منو میشناختی خیلی راحت میفهمیدی چرا مخالفم ولی اینجا به خودم زحمت نمیدم بحث طولانی و پوینت لسی رو باز کنم که مثلا تهش بگی تو داری مخالف غرایضت حرف میزنی پس دروغگویی که بعد من بهم بربخوره که اینکه اینقدر بهم میگه دروغگو بزار یبار بشکافم موضوع رو ولی تهش پشیمون میشم چون با شکافتن چیز جدیدی رو باز میکنم که دوباره مثل همین دروغگویی بعد هر حرفی که میزنم بگی مطمئنی دروغ نمیگی؟

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر

اونور

یه چیزی نوشتم گذاشتم اونور ولی فکر نکنم موندگار باشم اونجا چون خیلی ناملموسه و احساس میکنم یچیزایی قایم کرده بهم نمیگه. حالا باز بقیه جاهارو هم میگردم ولی احتمال اینکه همینجارو بریزم بهم خیلی بیشتره.

۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر

سوز میاد

قبلا اینجوری نبودم ولی از بعد برگشتنم هوای اینجا کافیه یه فوتش بهم برسه از همونجا یه راست میره تو برفک میشه میشینه رو استخونم و تا یه ساعت یچیز نپیچم دورش بهش گرما ندم دردش نمیخوابه. امشبم، امشب که چه عرض کنم خواب که به چشمم نیومد دوباره، مچ چپم درد میکنه وهرچی هاش میکنم میکنمش زیر پتو اثر نمیکنه انگار مشکل از موتور خونس. یادمم نمیاد اونوقتا که به همه یاد میدادم وقتی ذهنشون شلوغه دقیقا چیکار کنن تا خوابشون ببره چی میگفتم! تا اونجاییش یادمه که میگفتم یه تصویر رو درنظر بگیر و رو یه نقطه ی سیاهش اونقدر زوم کن تا همه جا سیاه بشه ولی پروتکلش رو کامل یادم نمیاد. با اونام اونقدر حرف نزدم دیگه روم نمیشه برم یکاره بپرسم روش خوابم چی بود.
Z و R هم باز مدتیه افتادن به جون هم و بوی جنازه ی زندگیشون راه افتاده توی این خونه راه نفس رو هم رو ما بسته. حالا باز فقط خودم اینجا بودم صدامو مینداختم تو سرم جداشون میکردم ولی حالا که میم برگشته اونو هم میندازن وسط میرینن تو اعصاب بچه. تازگیا هم که Z راه دادگاه رو یاد گرفته خوشش اومده هربار که اون بهش میگه بالا چشمت ابروعه میدوعه میره برگه میگیره و یکی نیست بهش بگه آخه زن تو باید اون دهنت رو گل بگیری اگه بگی بخاطر بچه‌هات موندی تو این سم که والا اگه عرضتو جمع میکردی حالا اونا تو این بدبختی دست و پا نمیزدن. تو باید زبونت قفل شه نیای بگی بیاید پشتم وایسید دیگه نمیکشم انگار یادمون رفته اونوقت که ما نمیکشیدیم تو چیکار کردی که حالا که ما بی حس شدیم نکشیدن تو به جاییمون باشه که R که همون گوساله ایه که بود تنها کسی که حوصلش سر رفته تویی.

حالا مخالف طلاقشون نیستم ولی نه الان! بزار چهارپنج ماه بعد هرکار میخوای بکن که به ولله تون اگه به جاییم باشه و جوری میگه دیگه نمیتونم انگار نه انگار که تنها شیوه ی این خونواده واسه مواجهه با مشکلات فراموش کردنشونه. یکیش خود من که از بس هی از رو دست اونا فراموش کردم دیگه خالیه خالیم بیای در گوشم داد بزنی دادت گوش رو پیاده نشده ول میشه با صورت میاد تو کف پام.
ولی خودمونیم کاش طلاق نگیرن که هرجور حساب کنی دیگه از سن من و میم گذشته واسه سود بردن روانی ازش فقط تهش Z قفل جدید میشه دور پاهامون که هیچی که ازشون بهمون نماسید حالا باید جور بی عرضگیشون بعنوان کاپل هم ما بکشیم.
اخیرا از قیافه وبلاگ خوشم نمیاد تو خودم نمیبینم بیام بنویسم یجوری شده تو چشمم بعدا وقتم کش دار تر شد میام کامل میکوبمش ببینم چی میشه ازش درآورد.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۵۶ ۰ نظر

ول کن برو

هی نوشتم هی پاک کردم که از اولش بگم که پایه رو درست بریزم که وایمیستم روش تلو تلو نخورم و تهش خسته بشم و یادم بره چرا اصلا اومدم این بالا. ولی دیدم داری چیکار میکنی؟! واسه اینکه چرا میخوای زندگی ای داشته باشی بهونه میسازی؟! معلومه که تو هم میخوای زندگی کنی، معلومه که تو هم باید زندگی کنی و اگه اینجا پر شده از لاشخورهایی که از صد جهت گرفتنت و حیات رو از ریه هات میمکن و اون حیات رو هم حق خودشون میدونن تو اگه توان مبارزه نداری حداقل تقلایی کن و فرار کن. ول کن تا ته موندن رو، ول کن خونه ای که مال تو نیست، ول کن برو واسه چی وایسادی واسه کی وایسادی. خودت خیلی وقته بهتر از هر کسی میدونی ارزش ها همه بی معنین و تنها چیزی که مهمه فقط تویی. ول کن برو.
وی در این تاریخ تصمیم بر مهاجرت گرفت.
(البته که در حد اینکه یکی ازش پرسید اگه بتونی جوابم آره معلومه که آرس وگرنه که پولمون کجا بود!)

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۴۵ ۰ نظر

لگد

در راستای اشاره ی چندی پیشم به گذران روزگار زیر صدها تن غبار، اونروز لگدی به زیرم حواله شد و واسه لحظاتی تونست آرامش ساختگی گیتی ام رو به باد بده و بزاره هوا بیاد. هواش که از عصاره ی انتقام بود و به جز oدوش بقیش رو تف کردم بیرون منتها مزش پیشنهاد جالبی میداد که از جنس امید نبود بلکه یچیزی به خلوص فقط بودن بود نه داشتن که اگه بخوام صادق باشم کمی نظرم رو به زاویه ای که باهاش بودن رو ورانداز میکردم تغییر داد واز چیزی که دیدم نتنها بدم نیومد بلکه دلم خواست امتحانش کنم. خلاصه که اگه دیدید بعد اون نشدن هنوز داشتم این حوالی میپلکیدم بدونید دارم یچیز دیگه رو مزه میکنم. کمی بدبختانس ولی دیگه توان ما در همین حده.

۱۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۰ ۰ نظر

The last ship

من تجربه ای از زندگی ندارم و هیچوقت هم نخواهم داشت. 99درصد هر چه ذهنمو پر کرده از نگاه بقیه بدست اومده مثل بیشتر آدما که یه گوشه ی این دنیا چشم باز میکنن و تنها چیزی که عمرشون میکشه یه دور دورخودشون چرخیدنه پس اسم دنیادیده واسم معنی نداره ولی حسی که تو این سن دارم از دنیا با این حجم از اطلاعاتی که دورمون ریخته اینه نیازی هم نیست آدم واسه دنیادیده بودن از جاش تکونی بخوره واسه همین آدم واسه دیدن دنیا از جاش تکون نمیخوره، واسه خلاصی از چیزایی که دیدس که هرچقدر یکجا بمونی اون حجم از داده میشن بدبختیات و تهش زیر بارشون دفن میشی. واسه همینه بهتره هرچندوقت یبار فقط پاشی یه تکونی به خودت بدی.

 ولی امان از وقتی که اونقدر آهسته و غباروار روت بشینن که متوجهشون نشی و هی فقط سنگین تر بشی و دورت پر بشه ازشون و وقتی به خودت میای اونقدر دیر باشه که دیگه یه پاشدن و خودتو تکون دادن کافی نباشه که اونوقتی که هی سنگینی شون رو شونه هات اذیتت میکرد و میتکوندیشون، گرد میشدن میریختن دور پات که تهش مجبور باشی فقط بری منتها گاهی اونقدر نمیری که یهو فقط حس میکنی داری خفه میشی دیگه اونوقت اگه بخوای هم نمیتونی تکونی بخوره چه برسه به رفتن و هی تقلا میکنی هی داد میزنی بلکه کسی صداتو بشنوه ولی مگه نمیدونی؟ تو توی ذهنت دفن شدی و تا اونجایی که من میبینم همیشه تنها ساکنش خودت بودی. واسه همینه غرق شدن اینقدر خوب تو قافیه میشه، بالاخره تهش باید یچیزی حس کنی یا نه.

دیشب تو یه کشتی بیدار شدم. زندانی بودم و به هر روشی سعی داشتم ازش بگریزم از خیانت و دروغ و قتل و غارت بگیر تا ضجه و زاری و التماس و دشمنی ساخته بودم به سیرت مانستری فرازمینی مملو از همه چیزهایی که ازشون فراریم و تهش که فقط یه پرش تا گریختن فاصله داشتم صاعقش بهم رسید و تبدیل به خودش شدم.

۰۴ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر

let go

یجایی توی سریال Gossip Girl جنیِ ۱۵ساله واسه معرفی برندش مراسم یکی از بیلیونر هارو به هم میزنه درحالیکه خانوادش در به در دنبالش میگردن و سعی دارن جلوی هرکاری قصد داره رو بگیرن و من ۲۴ساله که این سر دنیا نشستم و فیلم رو نگاه میکنم اونقدر از واکنش حضار وحشت دارم که نتونستم سکانس رو کامل ببینم و زدم جلو تا ببینم واکنششون مثبته یا منفی.
فکر میکنم همه یه لیستی حالا روی کاغذ هم نه توی ذهنشون از چیزایی که از زندگی میخوان دارن. به مرور بعضی تیک میخورن، به مرور بعضی خط میخورن بخاطر کنار اومدن با واقعیات، به مرور بهش اضافه میشه تا یجایی که دیگه بهش چیزی اضافه نمیشه و دونه به دونه تیک میخورن یا خط. یکی میگفت خواستن همیشگی آدمیزاد باعث افسردگیشه، نمیگم غلط میگفت چون آدم از هر چیزی میتونه افسرده بشه چه از داشتن چه نداشتن ولی حداقل میتونم بگم واسه منی که از وقتی یادم میاد افسرده بودم از وقتی دیگه چیزی نخواستم این یه مورد بدتر شد.

اینقدر بافتم که بگم با اینکه از لیستم به تعداد انگشتای یه دست هم نمونده ولی هنوز هم اونقدری که باید بی پروا نیستم درحالیکه نباید چون به معنی واقعی کلمه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم و این ترس از نبایدها هیچ منطقی نداره. باید ول کنم. البته میدونم باید ول کنم فقط منتظرم این یه سال هم بگذره چون مطمئن نیستم تهش قراره اون مورد تیک بخوره یا خط به هرحال

That's the trouble with hope, it's hard to resist.

فقط این یه سال مثل بقیه چیزایی که ازشون نفرت داری به طرز شکنجه واری رو دور کند میگذره و باعث میشه هر لحظه بیشتر و بیشتر واسه آزادی له له بزنم. مثل وقتی برف میباره و تا چشم کار میکنه هیچ صدایی نمیاد و زمان وایساده؛ خیلی سنگینه.

۲۷ دی ۰۰ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر

حافظه

چند وقت پیش میخواستم یه وقتی بزارم در ستایش دوستی بنویسم. تو ذهنم این بود واو من با اینکه زندگی بدبختانه ای داشتم ولی همیشه دوستای خوبی داشتم و هی بابتش به خودم میبالیدم و حس خیلی خرشانسی ای داشتم که تو هر بازه همیشه کسایی رو دورم داشتم که بودن. امشب داشتم دوباره بهش فکر میکردم ولی یهو انگار اونچیزی که مدام با تکرار این تفکرکه من همیشه دوستایی داشتم سعی داشتم عقب نگهش دارم و فراموش، برگشت. آره شاید این همه سال فقط یه بازه ی کوتاهی بوده که دوستی نداشتم ولی در اصل همیشه بشدت تنها بودم. توی رفاقت صداقت رو وسط میزارن و من هیچوقت نتونستم به کسی کاملا اعتماد کنم واسه همین هیچوقت با کسی صادق نبودم و شاید کودکانه بیاد این لفظ ولی چیزی به اسم best friend هیچوقت نداشتم که آره از بیرون اصلا اینطور بنظر نمیرسه ولی اونا هیچوقت نمیتونن چنین شخصی واسم باشن شایدم دلیلش چیز دیگه ای باشه ولی صرفا خواستم اینو بزارم اینجا که اگه دوباره یادم رفت سیو شده باشه.

این دومین چیزیه که اخیرا یهو خاطرش واسم زنده شد. چند روز پیش هم مموری ای از سیاه ترین دورانم واسم زنده شد که یهو بی ربط اون سکانس جلوی چشمام پخش شد و واقعا اینکه میگن فراموشیه آدمیزاد واسه بقا و خلاصی از درداشه چیز احمقانه ایه و اگه همین آدمیزاد کنترلی رو حافظش داشت قرنها بود خودشو ازاین لجنی که توش گیر کرده خلاص کرده بود.

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۲ ۱ نظر

بدترین دوران

فکر کنم لول آخر بازی خواب رو رد کردم و الان تموم شده که دیگه کاملا دارم ازش زده میشم. اصلا یه چنین چیزی هیچوقت به مخیلم نمیرسید که ممکنه یه روزی از خواب زده بشم! آخه مگه آدم از خواب هم زده میشه؟ حالا فوقش نخواد بخوابه یا نتونه ولی دیگه زده شدن اصلا یچیز دیگس! دقیقا مثل وقتیه که از کرانچی زده شدم، اونقدر خورده بودم که حتی بوش هم حالم رو بد میکرد چه برسه به مزه کردنش، الان هم به زور خودمو میخوابونم چون جسمم همیشه خستس و حتی مغزم با اینکه پر از چرت و پرته هم خستس ولی انگار دیگه نمیتونم وارد خواب بشم فقط دم درش میخوابم زیر پای رفت و آمد اوناییکه میرن تو و میان بیرون و به زور سعی میکنم واسه خودم رویا بسازم ولی این رویاها کجا اوناییکه ناهشیار واست میاره کجا. اون بیرون تو اون سرما زیر اون دست و پاها به لایه اول هم نمیرسی.

وقتی به لول آخر رسیدم فکر میکردم بهترین اتفاقیه که برام افتاده و به مرور دستم میاد چطور میشه باهاش کار کرد ولی زهی خیال باطل که اصلا این آپشن جای کار نداشت و شکنجه ی مطلق بود. یه هفته ی اول اینطور بود که وقتی خوابی که دیده بودم اونطور که میخواستم تموم نشده بود میتونستم یه لوپ درست کنم و کل داستانش رو بندازم اون تو و اونقدر تکرارش کنم تا بالاخره نتیجه ی دلخواهمو بهم میداد ولی مشکلش این بود تعداد این لوپ ها خیلی زیاد میشد و از یجایی به بعد انگار یادم میرفت خودم اون لوپ ها رو ساختم و میتونم تمومشون کنم و بجاش تکرار هزاربارشون کاملا شکنجه بود تا بالاخره یجوری بیدار میشدم.

تا یه هفته این لوپ سازی رو ادامه دادم و درسته شکنجه بود ولی وقتی توی موقعیتش قرار میگرفتم قبل از شروعش میزان لذت و شکنجش رو مساوی درنظر میگرفتم واسه همین هی شب بعد انجامش میدادم که دیگه بعدش واقعا کشیدم بیرون و بلافاصله بعد اینکه کشیدم بیرون انگار بازی هم تموم شد و از قلمرو خواب پرت شدم بیرون. توی خواب ها هیچ خبری از رویا نیست و در طولش فقط منم که توی تخت وول میخورم و خودمو میبینم که توی تخت وول میخورم و اگه سرمو برگردونم هیچی دور و برم نیس و انگار توی یه بیابونم. انگار کاملا بیدارم فقط جسمم رو بی حرکت نگه داشتم واسه ساعتها درحالیکه خوابم ولی انگار بیدارم و اون چیزاییکه اون تایم بهشون فکر میکنم خواب محصوب میشن ولی چون چیزای خیلی تخمی و روزمرن باعث میشن برگردم به همون به هیچی فکر نکردن که میشه همون هیچ خوابی ندیدن و خودمو در حال هی غلت زدن تحمل کردن تا بالاخره شارژ جسمم پر شه بتونم بیدار شم و از این عذاب راحت.

خلاصه که بدترین دورانمو میگذرونم. اگه این فرضیه ی قلمروی خواب رو نادیده بگیرم این فرضیه میاد رو که انگل مغزی گرفتم! هر چی هست کاملا تمرکزم رو ازم گرفته و نمیزاره هیچ پیشرفتی توی درسا داشته باشم و هی نمیخونم و هی به این فکر میکنم که باید بخونم پس چرا نمیتونم بخونم و هی میام بخونم ولی با همین فکر که باید بخونم نمیخونم و هی هم همش خستم و تا میام بخوابم ذهنم رو خالی کنم بیشتر بهش ور میرم و اگه بعد از ساعتها تلاش بالاخره خوابم برد اونقدر آشفته و بی کیفیته که با سردرد هم بیدار میشم. از اینها گذشته، نمیدونم چرا توی اون تایمی که سعی میکنم خودمو بخوابونم انقدر عصبانیم!

۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۶:۱۱ ۲ نظر