text :: سایه وارونه

سایه وارونه

۵۶ مطلب با موضوع «text» ثبت شده است

I'm so bored of living

میدونم این داداشمه، وقتی بهش نگاه میکنم میشناسمش که من با این آدم بزرگ شدم، میدونم زمان خیلی زیادی رو باهاش سپری کردم ولی به جز یه سکانس چیز زیادی ازش یادم نمیاد، میدونم کلی خاطره اونجا هست ولی اونقدر دور و کمرنگن که نمیتونم ببینمشون، انگار هستن ولی وقتی دستمو سمتشون دراز میکنم مثل روحن و دستم از توشون رد میشه. ینی چی این؟ واقعی نبودن؟ عجیبه.
فصل یک undone رو امشب دیدم، همینطور که غلت میزدم به این فکر میکردم اگه بتونم چیزیو از گذشته تغییر بدم کجاشه. به نتیجه ای نرسیدم تهش خواستم همون یه سکانسی که از اون یادمه رو عوض کنم که دیدم نه این آسون‌ترین جوابه معلومه که همه اول میرن سراغ تراماهاشون پس این جواب درست نمیتونه باشه باید بیشتر بگردم البته که گشتن نداره، شایدم داره، سکانسایی که واسم پررنگن همه‌ی زندگی‌‌من نیستن مسلما جاهایی هست که روح شدن و نیاز به حداقل یبار دیگه نگاه کردن بهشون دارن. البته که احتمالا دیگه به این موضوع فکر نکنم، اخیرا به اندازه قبل فکر نمیکنم. حس میکنم دلیلش مثل ننوشتن اندازه قبله که افکارم دیگه فارسی نیستن و ازونجایی که صرفا لولم در حد جملات سادس خسته میشم از پیدا کردن کلمه مناسب واسه هر چیزی حالا فرض کن بخوام اونارو برگردونم فارسی و جمله بندی رو عمیق کنم، نمیشه دیگه سخته حوصلمو سر میبره.

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر

تابستون

نمیدونم وزن نور سر ظهر بود یا نسیم خنک که نه سبکی که ازم رد میشه پلکام رو سنگین کرده، از دستم در رفت چی میخواستم بنویسم، اینجور موقع‌ها.. مرد سبزپوش برگهارو برداشت و از دیدرسم خارج شد، صدای خش خش چپوندنشون تو کیسه سیاهشو میشنوم.. کلماتی که جمله قبل رو تموم میکردن هم یادم نمیاد. آهان، اینجور موقع‌ها توی فیلما وقتی میان یجایی بعد طوفان به رو به رو خیره میشن رو آرزو میکنن همیشگی باشه مثلا میگن "کاش میشد واسه همیشه اینجا بشینم" ولی واقعا نمیخوام واسه همیشه اینجا بشینم، یا بمونم، حالم از این آفتاب به هم میخوره، حالم از هر ماشینی که از کنارم رد میشه به هم میخوره، از هر آدمی که حس کنم متوجه حضورم شده، از هر کسی که بهش دید ندارم ولی منو دیده به هم میخوره، حالم از اینکه از اینجا نشستن خسته شدم، از اینکه برگشتم به هم میخوره. حالم از اینکه سه بند وسط رو فاقد ارزش دونستم وحذفشون کردم هم به هم میخوره.

۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۱ ۰ نظر

خرس هم بود

چیزی رو دنبال میکردم که بارها داشتمش بعد نداشتمش بعد باز داشتمش و نداشتمش و هی داشتن و نداشتنش حل کردنم تو چرخه کز کردن تو کنج که نداریش و کاش داشتیش یا دماغو کردن تو تاریکیای داشتنه. کاش بس کردنش دست خودم بود که همه چی حتی نفس کشیدن هم یه چرخه نبود.

۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر

تو که میفهمی

یادم نمیاد از کجا شروع میکردم که خودش کلمه رو جمله میکرد حتی تمنای دیشب هم زنگی رو نمیزنه ولی six feet under رو دوست دارم مخصوصا وقتی لحظه ای حس کردم نمیخوام جایی خارج از این مرزها باشم حس تعلق خاطر خوبی داشت حتی اگه تمناهایی بی پاسخ رو پشت هم ردیف کنم و به وقتش هموناروهم نخوام حتی اگه چشمم به چیزی باشه که هیچوقت اونجا نبوده حتی اگه هیچی به هیچی و هر روز به چیزی که ازش سر درنمیارم دل میبندم، به لش کردن زیر کفترخونه یا صندلی های زیر درختا و دنبال کردن شنای سرشون وسط آسمون خاکی به نشستن لب خواجو و سعی در نگاه کردن به هر گوشه آب جز انعکاس چراغهای رنگی ول شده روش به لب آخر از ته سیگار به فکر به نگاه بی معنیش به لمس حسادت و هل دادنش وسط سناریوی توی کلم به بیاد آوردن خواب رفتن با نور آبی سحر و سبکی آواز پرنده وسط خونه ع. به نوازش سنگین باد وقتی موهامو به هم میریزه.

۲۳ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۴۷ ۲ نظر

میشه رو قلبم ها کنی؟

مدت زیادی فکرمیکردم تو این سن مُرده باشم اما امروز که زنده‌ام نشونه‌های همون زنده‌ی گذشته رو هم ندارم. امروز حس میکنم به قلبم سرما زده. هرچقدر هم خودمو میپوشونم، پتو و بالشت رو بغل میکنم، مایعات داغ میدم پایین، از سرماش کم نمیکنه که هیچ بیشتر هم حس میشه انگار هر لحظس از تپش بیفته و سرماعه مالکش بشه. حس میکنم شاید چون نباید تو این تاریخ میتپیده پیغام‌های جدید زنده بودن هنوز بهش نرسیده و این از ‌اینور خاموش میشه مغزم ازونور غرق هیچ و ارگان‌های دیگه هم به همین منوال. حس میکنم کنترل بودن یا نبودنم خیلی عمیق‌تر از قبل داره از دستم رها میشه. حس میکنم اوایل دیوانگی این شکلیه.

۰۶ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۶ ۰ نظر

it will be like our friendship never happened

دیشب اولین شبی بود که بعد یه هفته بارون نمیومد لام. میگفت تو محلشون صدای تیر و تفنگ میومد ساعت یک رد شده بود پنجره روبه حیاطو باز کردم بوی خوبی میومد بوی یخیِ تازه که دهنتو باز کنی قورتش بدی گَرد بی‌هویتی بهش نچسبیده بگات بده بدجور هوس سیگار کردم حال شبایی رو داشت که عین. رو همراهی میکردم که بعد از شام پشت علوم نخی دود کنه و تا مدتها فقط بشینیم به سیاهی رو به رومون خیره بشیم و دود داغ بدیم تو. ته پست قبلی از فصل آخر The Leftovers گفتم فقط یه اپیزود دیگه ازش مونده که اینم امشب میبینم کار به چراهای رفت و آمد کوین بین دنیای بعد مرگ و قبلش ندارم ولی اگه من با همه چی‌ای که الان هستم میفهمیدم نمیتونم بمیرم واقعا وحشت میکردم و جدای رفتن و مدام برگشتن، از اینکه میمیرم و دوباره تو یه دنیای دیگه بیدار میشم بیشتر وحشت میکردم حالا ازونجاییکه تاحالا تافته‌ی جدابافته‌ای نبودم- وای چقدر تو این خراب‌شده از هر گوشه‌ایش یه صدا میاد شات آپ شات آپ شات آآآآپ. آروم باش صدای موزیک هنوز تا ته نیست نفس عمیق هوووف بهتره. آره داشتم میگفتم که- میتونم مطمئن باشم من اگه بمیرم حداقل دوباره برنمیگردم همینجا و معنی مُردن رو تیک میزنم ولی اگه چشمامو تو یه قبرستون دیگه باز کنم حالا چه بهشت و جهنم رو بورس چه هر خراب‌شده یا اتوپیای کوفتی دیگه واقعا سقف جنون رو لمس میکنم که بسه دیگه بزارید موشک‌ها ببارن بزارید سیاهی همه جا رو بپوشونه بزارید سکوت نفس‌هارو ببلعه بزارید نبودن‌ها خط پایان همه بودن‌ها باشن.

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۹ ۰ نظر

جوانکی وسط خیابان جان میداد

حیاط خانه پدری حین غروب به سان لبه‌ی کهکشان میمونه. گویی روی دیواره‌ی هستی نشسته‌ای و مرگ نور را شاهدی. شورَش برای رسیدن به تو و خاموشی‌اش در خود را. میتوانی شهادت دهی آخرین لحظات حیات در چشمان غم زده‌اش را. به خودت می‌آیی آنقدر نشسته‌ای که اولین چشمک ستاره‌ای تو را فرامیخواند، آنقدر که دومین‌ها افلاکشان را به رخت میکشند، آنقدر که سومین‌ها اکلیل میشوند و دامان سیاه کوتاه را به رگبار میبندند. آنقدر نشسته‌ای که رسیدن شب را باورت میشود، عادتت میشود، دست روی زانوی فراموشی بلند میشوی، پشتت را میکنی و با هر قدم که دور میشوی مُشت پُرتری از ثانیه‌ها را به زمین میریزی. ثانیه‌هایت ته میکشد اما شش‌هایت هنوز نفس جا دارند که دستت را به سینه‌ات فرو میکنی، خرده‌ریزِ امیدهای دمِ‌دستی را بیرون میکشی و رها میکنی، قدم بعدی دستت را عمیق‌تر فرو میکنی امیدهای بزرگتری را از خود جدا میکنی و رها و قدم بعد و قدم بعد و قدم بعد، دست می‌اندازی آخرین امید را، همانکه شعله‌اش خاموش بوده اما حضورش برای شعله‌ی تو کافی، ریشه‌کنش میکنی، ریشه‌کنت میکنی.
حالا دیگر تو کیستی؟ لاشه‌ای که با هر قدم فقط بو میگیرد؟

۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۰:۵۹ ۰ نظر

هیچی

اولش همه چی شروع به محو شدن میکنه؛ اجسام، آدما. از کنارشون رد میشی میبینیشون ولی حضورشون رو حس نمیکنی حتی اگه دقت کنی چیزی که میبینی واضح نیست انگار دبل کلیک کردی و تصویر رو مات و فاصله‌ی اتم‌ها تو ذوقت میزنه. وقتی از کنار هم رد میشن توی هم حل میشن و با یه ترکیب دیگه از هم دور ولی بازم همه چی همون رنگیه فقط تناژشون فرق میکنه، اینجا خاکی اونجا خاکی به خودت نگاه میکنی شک برت میداره شبیه‌سازی چیزی باشی ولی میگی نباف، اینه واقعیت یا بپذیرش یا انکارش کن، یه کاری کن که اگه نکنی اونقدر همه چی هیچیه که اگه ذره ای از کمیت حواس‌پرتیات کم بشه توی هیچی خفه میشی و هی میخوای بالا بیاریش ولی چیزی واسه بالا آوردن نیست.

۱۵ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۳۱ ۰ نظر

سیاهش کن

Narcosاگه تاریخ به اندازه‌ کافی کش بیاد حداقل یبار دنیا میفته دست زن‌ها. یعنی فکر کن هر ترازویی کجه اون سمتی کج میشه و احتمالا این دوره از اجتماعات کوچیک و بزرگ زیر‌زمینی مردها واسه بازپس‌گیری جایگاهشون رو کفه ترازوهه سوراخ سوراخ میشه و قائدتا زن‌های اون تایم که یبار طعم قدرت رو چشیدن باز خم نمیشن و ازونجاییکه تکنولوژیاشون تقریبا دیگه با هم برابری میکنه کارشون میکشه به جنگ‌های انسانهای اولیه‌طور که این‌طرف اونارو شکار میکنن و اون‌طرف اینارو. یجایی اون وسطا که مردها تونستن کنترل اکثر فضاهای باز رو دست بگیرن و زن‌ها اکثر فضاهای بسته رو، زندگی رو واسه بی‌طرفهای این خزعبلات جهنم میکنن و اون بیچاره‌ها عملا هیچ‌جایی از هیچ طرف امنیت ندارن حتی اگه‌ هم‌جنس باشن هم بعنوان موش آزمایشگاهی اسیر میشن. دیشب با شین‌ِ دو. و لام. و دوس‌پسرِ لام‌. زدیم بیرون واسه جمع کردن مایحتاج یجاهایی از مسیر ماشین دوس‌پسرِ لام. خراب شد و گفت میره مکانیکی پیدا کنه ما هر چی منتظر شدیم این نیومد بیخیالش شدیم خودمون یه مسیری رو پیش گرفتیم در پی آذوقه. اونقدر رفتیم تا تاریک شد و دریغ از یه نخود و تا چشم کار میکرد هیچی نبود جز گرد مُرده از هر طرف که نمیدونم چجوری به خودمون اومدیم دیدیم سر از یه بیمارستان درآوردیم پر از هم‌جنس‌هایی مثل خودمون که محو زیبایی اون بیمارستان شده بودن یچیزی مثل کلینیک خانواده اصفهان که قبلنا خیلی سرسبز و خفن و پر از مجسمه‌های جک و جونورای هیجان‌انگیر بود منتها اینجا هیجانش واقعی بود از دیواراش که آکواریوم‌هایی پر از نهنگ بودن بگیر تا درهایی وسط آکواریوم به اتاق‌هایی که توشون یه جنگل جا شده بود که واردش نشده اول مست بوش میشدی و منم ذوق زده از پیدا کردن اون جنگله و آهو و گوزناش گوشیمو درآوردم ازش عکس گرفتم و وقتی عکسشم مست‌کننده بود گفتم اوکی پس بزار فیلم بگیرم بیهوش‌کننده از آب دراد که دیدم گوشیم داره یه اتاق طوسی خالی رو نشون میده، گوشی رو آوردم پایین جنگله سر جاش بود، گوشی رو باز آوردم بالا اتاق خالی! از ترس به لکنت افتادم ولی دوزاریم که اینجا یکی از تله‌های هم‌جنس‌های جنگندمون واسه سوژه‌های آزمایش‌هاشون و دوست‌پسرِ لام. یا از خودشونه یا تاحالا کُشتنش افتاد و با دو رفتم گوشی رو دادم به اون دوتا فیلم رو پلی کردم و بدون اینکه چیزی بگیم همزمان به سمت در خروجی بدون اینکه کسی رو مشکوک کنیم که احتمالا فقط خودمونم اونجا بودیم و اوناییکه میدیدم هم فقط تصویر بودن حرکت کردیم که یه دفعه مدیر و ناظم سال آخر راهنماییم از پشت صدامون کردن و از خواب بیدار شدم!

شاید بگی چرا همش خواب‌هات یه لحظه مونده به آخر تموم میشن شایدم نگی ولی اگه بگی دلیلشو خودتم میدونی پس الکی همونم نگو چون اگه بیفتم سقط شم ذهنم تجربه‌ای از بعد مرگ نداره و حرفی واسه گفتن هم نداره واسه همین تصمیم میگیره بزنه تو جاده‌ی محبت و پایان باز تحویل بده ولی اگه یادت باشه یبار تعریف کردم که ذهنم اون دورانی که چند پله آخرِ گرفتن مدرکش توی خواب‌سُرایی رو طی میکشید دامانشو جمع کرد که فراتر بره بلکه خودشو به بعد مرگ هم برسونه که متاسفانه وقتی میکُشت کاراکترم رو تبدیل به روحش میکرد ولی بازم کم نیورد و توی همون خواب تلاش خودشو میکرد قوی‌تر ضربه بزنه که مرحله‌ی روح‌شدگی رو رد کنه ولی بجاش یه روح دیگه میداد بیرون میفرستاد کنار قبلی وایسه به تماشای تلاش‌های پی‌در‌پی‌اش که دیگه بعد یه صدتا روح‌زایی کشید بیرون و روحارو ریخت تو زنبیل و تو افق محو شد.

اگه جویای حال این روزهام باشی باید بگم که اطلاعی ندارم چون حالی ندارم فقط لحظه‌شماریِ یکی بعد اون یکی رو میکنم مثلا الان لحظه‌شماری میکنم همه بخوابن برم توی پذیرایی پرده‌هارو رد کنم در و پنجره‌هارو باز کنم ماه و یه پنج شیش‌تا ستاره و صدای باد و نوازشش رو پیدا کنم هندزفری رو بزارم آهنگ paint it blackاز Rolling stone رو پلی کنم و خودمو بندازم تو سناریویی و باهاش برقصم. البته لحظه‌شماریِ پس‌زمینم که به‌طرز مجنون‌کننده‌ای بلنده اومدن نتایجه که بااینکه میدونم هفته‌ی آخر این ماه میان ولی از بس هیچ‌کاری دیگه‌ای ندارم که بکنم داره عقلمو زایل میکنه.

راستی چند روزه Narcos رو میبینم و بااینکه به ژانرش نمیاد ولی باهوشه و دوسش دارم پر از ریزه‌کاری‌های فکرشده و نگاه‌هاییه که سالها عبادت میطلبن که معایبشو تااینجا خوب تونسته بپوشونه واسه روزی یه اپیزود.

و یادت باشه از این به بعد چشماتو باز کنی روی قوطی رو بخونی که اگه فانتا باشه هر چند بار دیگه هم تستش کنی نتیجه همونه و از زخم دهنش فراری نیست، بفهم.

۰۹ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر

ما همه ایم

لپتاپم مدتیه خرابه و از بعد اینکه سریالای تکراریمو دوباره شروع کردم و تموم کردم با چندتایی موندم که اونقدر ندیده بودمشون که وجودشونو یادم رفته بود؛ فعلا You رو میبینم. هنوزم حوصله سر بر، آجر به آجرِ داستان رو کلیشه‌ها بردن بالا و از هر جایی تونستن اسکی رفتن و فیک بودنش خیلی تو ذوق میزنه جوری که هیچ حسی ازش نمیگیری حتی وقتی پسره از پشت قفس شیشه‌ای با صدای لرزون داد میزنه واسه عشقی که بهت دارم هیچ مرزی رو رد نکرده نمیزارم و دختره میگه ولی من هیچ‌وقت هیچ عشقی بهت نداشتم، چشمای گرد شده‌ی پسر هیچ حسی بهت منتقل نمیکنه جز اینکه چه قیافه کیوتی داره!
دیدی یه حرفی از ته حلقت میاد بالا و با تمام وجودت مطمئنی دروغ نیست و حقیقت داره و چند روز بعد یچیز دیگه از همون مسیر میاد که کاملا پتک میشه رو قبلی و یه قرِ کاملا متفاوت میده؟ کدومش درسته؟ ما با خود چند ثانیه قبلمونم نمیتونیم به توافق برسیم چرا انتظار داریم با یکی که کلا تو یه کله‌ی دیگه زندگی میکنه بتونیم بیشتر از یه ثانیه سر کنیم که تو ثانیه‌ی بعد کلا یکی دیگس و خودمونم یکی دیگه‌ایم، ما همه‌ایم؟ ما همه‌چیز و همه‌کَسیم؟ ما همه یه‌چیز و هیچ‌چیزیم! دختر سنگدل قبل اینکه پسر رو توی قفس شیشه‌ای حبس کنه خودش زندونی اون قفس بود که از عشقی که روزی به پسر داده بود سر از اونجا درآورده بود و وقتی داد میزد هیچ‌وقت عشقی نبوده دروغ بود فقط به‌محض‌ ورودش به قفس دیگه نبوده و گذشته رو قربانی حال کرد بخاطر مرزهایی که دیگه نمیخواست برای پسر رد کنه. من اگه بودم وقتی میگفتم درکت میکنم واقعا درکش میکردم، میزاشتم واسم خون بریزه، میزاشتم آدم بده‌ی همه‌ی ماجراهای عالم باشه همونطور که خودم همونکارارو براش میکردم. سینمای امروز اونقدر بخاطر ترس از نقد چنین عشقی رو فقط تو داستانای تخیلی چپونده که بعد یه مدت نتونست درش بیاره و عشقی که تا قبل اون میتونست جنگ به پا کنه واسه جا شدن توی بسته‌بندی پاستوریزش لبه‌هاش تراشیده شد و جاشو معلوم نیس به چی داده، و واسه اینکه مطمئن بشن خدشه‌ای به جایگاهشون پشت اکت‌های به پا کردشون وارد نمیشه تهش مثل You عشق رو تاکسیِ روانیِ ماجرا میکنن که باهاش از جنایتی به جنایت دیگه میره!
اینا چیه اسمشو میزاریم عشق؟! شرق که کل لاو استوریاش تجاوزن غرب هم همه رو کرده تو فیکشن، اصلا چیزی به اسم عشق بی حد و مرز وجود داشته یه زمانی یا همش حرف و حدیثه؟ دیدی میگن بهترین لاو استوریا توی جنگ نوشته شدن، شاید بخاطر اینه که اونجا راحت‌تر میتونن سر ببرن وقتی مسئولیت اون سر بریده رو به حساب برپاکننده‌ی جنگه میزارن.
ازین بگذریم یادته چند وقت پیش میگفتم من اگه زندگی میکنم بخاطر اون فلان غمس اگه میمیرم بخاطر همون غمس ولی الانکه اینجور نیس حتی اون غمه رو هم یادم نمیاد چی بود مزه چی میداد و تا دوباره نبینمش نمیشناسمش پس احتمالا بین اون غم لحظه‌ایه یسری لحظات قطاری پشت هم رگاز شدن که تو هر کاری میکنی فقط واسه اینه که حوصلت سر نره، هر کاری، من به شخصه بشریت رو با خاک یکسان میکنم اگه بهم بگن در ازاش دیگه هیچوقت حوصلت سر نمیره. تو سیکل‌های تو در تویی که فقط ادای پیچیدگی درمیارن درحالیکه همگی خاله خان‌باجین رو چجوری تحمل میکنی؟ نگو نمیخوام جوابتو بدونم.

۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۳ ۰ نظر