نمیدونم بچه ی کی بود، مطمئنم مال خودم نبود. فقط وقتی دزدیدش رمبوطور دنبالش کردم و چیزی به جز گیر افتادن تو یه هزارتو نصیبم نشد.

یه راهروی سفید تنگ خاک گرفته بود، از هر دو طرف پنج تا در چوبی سفید زوار در رفته. هر در به یه اتاق و هر اتاق به یه اتاق دیگه و همینجوری تا بی انتها.

سکانس بعدی بچهه بود، حدودا پنجاه ساله، بیرون هزار تو، روبه روی دزد وایساده و میپرسه چرا درحالیکه من مُرده بودم دیگه.