لپتاپم مدتیه خرابه و از بعد اینکه سریالای تکراریمو دوباره شروع کردم و تموم کردم با چندتایی موندم که اونقدر ندیده بودمشون که وجودشونو یادم رفته بود؛ فعلا You رو میبینم. هنوزم حوصله سر بر، آجر به آجرِ داستان رو کلیشهها بردن بالا و از هر جایی تونستن اسکی رفتن و فیک بودنش خیلی تو ذوق میزنه جوری که هیچ حسی ازش نمیگیری حتی وقتی پسره از پشت قفس شیشهای با صدای لرزون داد میزنه واسه عشقی که بهت دارم هیچ مرزی رو رد نکرده نمیزارم و دختره میگه ولی من هیچوقت هیچ عشقی بهت نداشتم، چشمای گرد شدهی پسر هیچ حسی بهت منتقل نمیکنه جز اینکه چه قیافه کیوتی داره!
دیدی یه حرفی از ته حلقت میاد بالا و با تمام وجودت مطمئنی دروغ نیست و حقیقت داره و چند روز بعد یچیز دیگه از همون مسیر میاد که کاملا پتک میشه رو قبلی و یه قرِ کاملا متفاوت میده؟ کدومش درسته؟ ما با خود چند ثانیه قبلمونم نمیتونیم به توافق برسیم چرا انتظار داریم با یکی که کلا تو یه کلهی دیگه زندگی میکنه بتونیم بیشتر از یه ثانیه سر کنیم که تو ثانیهی بعد کلا یکی دیگس و خودمونم یکی دیگهایم، ما همهایم؟ ما همهچیز و همهکَسیم؟ ما همه یهچیز و هیچچیزیم! دختر سنگدل قبل اینکه پسر رو توی قفس شیشهای حبس کنه خودش زندونی اون قفس بود که از عشقی که روزی به پسر داده بود سر از اونجا درآورده بود و وقتی داد میزد هیچوقت عشقی نبوده دروغ بود فقط بهمحض ورودش به قفس دیگه نبوده و گذشته رو قربانی حال کرد بخاطر مرزهایی که دیگه نمیخواست برای پسر رد کنه. من اگه بودم وقتی میگفتم درکت میکنم واقعا درکش میکردم، میزاشتم واسم خون بریزه، میزاشتم آدم بدهی همهی ماجراهای عالم باشه همونطور که خودم همونکارارو براش میکردم. سینمای امروز اونقدر بخاطر ترس از نقد چنین عشقی رو فقط تو داستانای تخیلی چپونده که بعد یه مدت نتونست درش بیاره و عشقی که تا قبل اون میتونست جنگ به پا کنه واسه جا شدن توی بستهبندی پاستوریزش لبههاش تراشیده شد و جاشو معلوم نیس به چی داده، و واسه اینکه مطمئن بشن خدشهای به جایگاهشون پشت اکتهای به پا کردشون وارد نمیشه تهش مثل You عشق رو تاکسیِ روانیِ ماجرا میکنن که باهاش از جنایتی به جنایت دیگه میره!
اینا چیه اسمشو میزاریم عشق؟! شرق که کل لاو استوریاش تجاوزن غرب هم همه رو کرده تو فیکشن، اصلا چیزی به اسم عشق بی حد و مرز وجود داشته یه زمانی یا همش حرف و حدیثه؟ دیدی میگن بهترین لاو استوریا توی جنگ نوشته شدن، شاید بخاطر اینه که اونجا راحتتر میتونن سر ببرن وقتی مسئولیت اون سر بریده رو به حساب برپاکنندهی جنگه میزارن.
ازین بگذریم یادته چند وقت پیش میگفتم من اگه زندگی میکنم بخاطر اون فلان غمس اگه میمیرم بخاطر همون غمس ولی الانکه اینجور نیس حتی اون غمه رو هم یادم نمیاد چی بود مزه چی میداد و تا دوباره نبینمش نمیشناسمش پس احتمالا بین اون غم لحظهایه یسری لحظات قطاری پشت هم رگاز شدن که تو هر کاری میکنی فقط واسه اینه که حوصلت سر نره، هر کاری، من به شخصه بشریت رو با خاک یکسان میکنم اگه بهم بگن در ازاش دیگه هیچوقت حوصلت سر نمیره. تو سیکلهای تو در تویی که فقط ادای پیچیدگی درمیارن درحالیکه همگی خاله خانباجین رو چجوری تحمل میکنی؟ نگو نمیخوام جوابتو بدونم.