Narcosاگه تاریخ به اندازه‌ کافی کش بیاد حداقل یبار دنیا میفته دست زن‌ها. یعنی فکر کن هر ترازویی کجه اون سمتی کج میشه و احتمالا این دوره از اجتماعات کوچیک و بزرگ زیر‌زمینی مردها واسه بازپس‌گیری جایگاهشون رو کفه ترازوهه سوراخ سوراخ میشه و قائدتا زن‌های اون تایم که یبار طعم قدرت رو چشیدن باز خم نمیشن و ازونجاییکه تکنولوژیاشون تقریبا دیگه با هم برابری میکنه کارشون میکشه به جنگ‌های انسانهای اولیه‌طور که این‌طرف اونارو شکار میکنن و اون‌طرف اینارو. یجایی اون وسطا که مردها تونستن کنترل اکثر فضاهای باز رو دست بگیرن و زن‌ها اکثر فضاهای بسته رو، زندگی رو واسه بی‌طرفهای این خزعبلات جهنم میکنن و اون بیچاره‌ها عملا هیچ‌جایی از هیچ طرف امنیت ندارن حتی اگه‌ هم‌جنس باشن هم بعنوان موش آزمایشگاهی اسیر میشن. دیشب با شین‌ِ دو. و لام. و دوس‌پسرِ لام‌. زدیم بیرون واسه جمع کردن مایحتاج یجاهایی از مسیر ماشین دوس‌پسرِ لام. خراب شد و گفت میره مکانیکی پیدا کنه ما هر چی منتظر شدیم این نیومد بیخیالش شدیم خودمون یه مسیری رو پیش گرفتیم در پی آذوقه. اونقدر رفتیم تا تاریک شد و دریغ از یه نخود و تا چشم کار میکرد هیچی نبود جز گرد مُرده از هر طرف که نمیدونم چجوری به خودمون اومدیم دیدیم سر از یه بیمارستان درآوردیم پر از هم‌جنس‌هایی مثل خودمون که محو زیبایی اون بیمارستان شده بودن یچیزی مثل کلینیک خانواده اصفهان که قبلنا خیلی سرسبز و خفن و پر از مجسمه‌های جک و جونورای هیجان‌انگیر بود منتها اینجا هیجانش واقعی بود از دیواراش که آکواریوم‌هایی پر از نهنگ بودن بگیر تا درهایی وسط آکواریوم به اتاق‌هایی که توشون یه جنگل جا شده بود که واردش نشده اول مست بوش میشدی و منم ذوق زده از پیدا کردن اون جنگله و آهو و گوزناش گوشیمو درآوردم ازش عکس گرفتم و وقتی عکسشم مست‌کننده بود گفتم اوکی پس بزار فیلم بگیرم بیهوش‌کننده از آب دراد که دیدم گوشیم داره یه اتاق طوسی خالی رو نشون میده، گوشی رو آوردم پایین جنگله سر جاش بود، گوشی رو باز آوردم بالا اتاق خالی! از ترس به لکنت افتادم ولی دوزاریم که اینجا یکی از تله‌های هم‌جنس‌های جنگندمون واسه سوژه‌های آزمایش‌هاشون و دوست‌پسرِ لام. یا از خودشونه یا تاحالا کُشتنش افتاد و با دو رفتم گوشی رو دادم به اون دوتا فیلم رو پلی کردم و بدون اینکه چیزی بگیم همزمان به سمت در خروجی بدون اینکه کسی رو مشکوک کنیم که احتمالا فقط خودمونم اونجا بودیم و اوناییکه میدیدم هم فقط تصویر بودن حرکت کردیم که یه دفعه مدیر و ناظم سال آخر راهنماییم از پشت صدامون کردن و از خواب بیدار شدم!

شاید بگی چرا همش خواب‌هات یه لحظه مونده به آخر تموم میشن شایدم نگی ولی اگه بگی دلیلشو خودتم میدونی پس الکی همونم نگو چون اگه بیفتم سقط شم ذهنم تجربه‌ای از بعد مرگ نداره و حرفی واسه گفتن هم نداره واسه همین تصمیم میگیره بزنه تو جاده‌ی محبت و پایان باز تحویل بده ولی اگه یادت باشه یبار تعریف کردم که ذهنم اون دورانی که چند پله آخرِ گرفتن مدرکش توی خواب‌سُرایی رو طی میکشید دامانشو جمع کرد که فراتر بره بلکه خودشو به بعد مرگ هم برسونه که متاسفانه وقتی میکُشت کاراکترم رو تبدیل به روحش میکرد ولی بازم کم نیورد و توی همون خواب تلاش خودشو میکرد قوی‌تر ضربه بزنه که مرحله‌ی روح‌شدگی رو رد کنه ولی بجاش یه روح دیگه میداد بیرون میفرستاد کنار قبلی وایسه به تماشای تلاش‌های پی‌در‌پی‌اش که دیگه بعد یه صدتا روح‌زایی کشید بیرون و روحارو ریخت تو زنبیل و تو افق محو شد.

اگه جویای حال این روزهام باشی باید بگم که اطلاعی ندارم چون حالی ندارم فقط لحظه‌شماریِ یکی بعد اون یکی رو میکنم مثلا الان لحظه‌شماری میکنم همه بخوابن برم توی پذیرایی پرده‌هارو رد کنم در و پنجره‌هارو باز کنم ماه و یه پنج شیش‌تا ستاره و صدای باد و نوازشش رو پیدا کنم هندزفری رو بزارم آهنگ paint it blackاز Rolling stone رو پلی کنم و خودمو بندازم تو سناریویی و باهاش برقصم. البته لحظه‌شماریِ پس‌زمینم که به‌طرز مجنون‌کننده‌ای بلنده اومدن نتایجه که بااینکه میدونم هفته‌ی آخر این ماه میان ولی از بس هیچ‌کاری دیگه‌ای ندارم که بکنم داره عقلمو زایل میکنه.

راستی چند روزه Narcos رو میبینم و بااینکه به ژانرش نمیاد ولی باهوشه و دوسش دارم پر از ریزه‌کاری‌های فکرشده و نگاه‌هاییه که سالها عبادت میطلبن که معایبشو تااینجا خوب تونسته بپوشونه واسه روزی یه اپیزود.

و یادت باشه از این به بعد چشماتو باز کنی روی قوطی رو بخونی که اگه فانتا باشه هر چند بار دیگه هم تستش کنی نتیجه همونه و از زخم دهنش فراری نیست، بفهم.