نمیدونم وزن نور سر ظهر بود یا نسیم خنک که نه سبکی که ازم رد میشه پلکام رو سنگین کرده، از دستم در رفت چی میخواستم بنویسم، اینجور موقع‌ها.. مرد سبزپوش برگهارو برداشت و از دیدرسم خارج شد، صدای خش خش چپوندنشون تو کیسه سیاهشو میشنوم.. کلماتی که جمله قبل رو تموم میکردن هم یادم نمیاد. آهان، اینجور موقع‌ها توی فیلما وقتی میان یجایی بعد طوفان به رو به رو خیره میشن رو آرزو میکنن همیشگی باشه مثلا میگن "کاش میشد واسه همیشه اینجا بشینم" ولی واقعا نمیخوام واسه همیشه اینجا بشینم، یا بمونم، حالم از این آفتاب به هم میخوره، حالم از هر ماشینی که از کنارم رد میشه به هم میخوره، از هر آدمی که حس کنم متوجه حضورم شده، از هر کسی که بهش دید ندارم ولی منو دیده به هم میخوره، حالم از اینکه از اینجا نشستن خسته شدم، از اینکه برگشتم به هم میخوره. حالم از اینکه سه بند وسط رو فاقد ارزش دونستم وحذفشون کردم هم به هم میخوره.