یکی از بدترین سردردهای اخیرم رو دیشب داشتم و نمیخواستم به قرص بکشه ولی تهوع امون نداد و اونقدر تو خودم پیچیدم که سنگین و سنگین‌تر شدم و تاریکی بلعیدم.
چشمام رو که باز کردم آخرین پله‌ی اتوبوس رو پیاده شدم. تا رومو برگردوندم محو شده بود و من مونده بودم و یه اتوبان تاریک بی‌انتها و باد سنگینی که یه دستشو روی چمدون گُندم گذاشته بود و دست دیگشو رو شونه‌هام.
درجهت باد تو دل تاریکی راه افتادم و سگ پر نمیزد که نبایدم میزد وسط برِ بیابون سگ کجا بود حتی صدای گرگ هم نمیومد دلم خوش باشه تنها موجود زنده‌ی جهان نیستم و تنها صدایی که تو گوشام داد میزد عربده‌ی باد بود. ولی امیدی که گوشه‌ی جیبم کز کرده بود هر از گاهی میزد بهم که به عقب نگاه کنم و انتظار سواری‌ای رو بکشم. منتها همین خودش یه چمدون پر از ترس و اضطراب دیگه داشت که باید اونم دنبال خودم میکشیدم که وسط ناکجام و تاکسی‌ای قرار نیست رد بشه و باید خودمو واسه هر چی وایسه آماده کنم و حتی اگه واضح‌ترین متجاوز و دزد هم نگه داشت پا پس نکشم و سوار شم.
اونقدر رفتم که دیگه نتونستم و به اولین چراغی که رسیدم وایسادم. یه میدون کوچیک خالی بود با یه لامپ بلند وسطش و اونقدر مه بود که پاتو از جاده‌ی گرد دورش بزاری بیرون از دیدرس نور خارج میشی.
زیاد نشد که وایساده بودم یه پیکان که یه زمانی احتمالا سفید بوده و الان کرم زنگ زدس با سرعت دورشو زد و از دید خارج شد. چند ثانیه بعد دیدم دنده عقب برگشت وایساد جلوم. مردی حدودا چهل و خورده‌ای ساله گفت سوار شو.
فقط پنجره خودش باز بود و صدای موتور با باد قشقرق راه انداخته بود. یادم نیست تو ارتفاعاتم بودیم یا گرفتگی گوشام فقط از بابت ترس بود و هی به یارو که چشماش رو دوخته‌بود به روبروش و بدون هیچ حرفی پاشو از رو گاز برنمیداشت از تو آینه نگاه میکردم و تو سرم سناریوهای مختلف رو مرور میکردم که مبادا غافلگیرم کنه.
کم‌کم میشد چراغهای شهر رو از دور دید ولی هنوز کیلومترها تاریکی وسط بود که دیدم سرعتش رو کم کرد. یه فروشگاه کوچیک بین‌راهی بود با یه وانت زرشکی خیلی داغون و کثیف جلوش و زن فروشنده‌ی اون تو که سرش به کار خودش گرم بود. "کاری داری انجام بده دیگه واینمیستم" و پیاده شد. از ترس تکون نخوردم تا پنج دیقه‌ای که گذشت برگشت و بی هیچ حرفی راه افتاد.
هنوز چراغهای کانکس از پنجره عقب گوشه‌ی چشمم معلوم بود که شروع کرد به حرف زدن. یادم نیست چی میگفت ولی انگار چیزی که میترسیدم قرار بود به سرم بیاد و یارو نتنها متجاوز بلکه قاتل از آب درومد و تا اینجای راه فقط بخاطر این حرکتی نزده بود که چند تا وسیله کم داشت واسه همین دم فروشگاهه وایساد.
تا دوزاریم افتاد و ترس عقب‌تر رفت و گذاشت داده‌های مغزم جاری بشن دیدم بهتره تا بیش از این از اونجا دور نشدیم دست به کار بشم. بی‌دفاعترین بودم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که تا داره داستان‌سرایی میکنه از ماشین بپرم پایین. دستگیره در رو کشیدم و در کمال ناباوری کار نکرد. داشتم سکته رو میزدم چون وقتی پیاده شد درو چک کردم و حواسم بود اگه میخواد قفل کنه دیده باشم و یبار دیگه دستگیره رو کشیدم که باز شد. رو به یارو گفتم کاش چمدونمو میدادی و پریدم پایین.
سر پیچ پریدم واسه همین دردش زیاد نبود. سریع خودمو جمع‌و‌جور کردم و پا شدم و عقب رو نگاه کنم. ماشین رو نگه داشت و به محض اینکه صدای درش رو شنیدم به سمت نور کم‌جونی که از کانکس میون غلظت مه واسم طناب مینداخت دویدم.
از اینجا به بعد از هر سکانس در حد چند ثانیه یادمه.
با دست و پای بسته جلوی نور کور کننده‌ی چراغای جلوی پیکانش افتاده بودم و دور و بر هیچی نبود جز زمین خاکی سرد و یارو که سرش تو صندوق عقب بود و واسه خودش یچیزی رو زمزمه میکرد. شروع کردم به ور رفتن به طنابها و اونقدر بی‌صدا زور زدم که حس کردم گره‌ی دور دستام داره شل میشه.
سکانس بعدی آخرین ضربه رو واسه اطمینان از مردنش حواله‌ی سری که چیزی دیگه ازش نمونده بود کردم، آچار رو همونجا انداختم، چمدونم رو که یه گوشه افتاده بود برداشتم و درحالیکه سعی داشتم خون پاشیده شده توی چشمام رو با آستین خونیم پاک کنم راه گرفتم.
سکانس آخر درِ سنگین فروشگاه رو با کتف هل دادم و با نگاه پر از ترس زن رو به رو شدم. حداقلش ترس خودم دیگه باهام نبود.