Zdzisław Beksińskiچند سال پیش تو یه توهم بیدار شدم.
چشمام رو وسط یه باغ باز کردم. باغ که نه یه زمین بی آب و علف با ساختمون‌های بتنی بلند توی اون که دورش حصار سیمی کشیده شده بود.
نمیدونستم کجام و ترسیده بودم مخصوصا وقتی دیدم نمیتونم نرمال حرکت کنم چه برسه به دویدن، بدنم به سنگینی همون ساختمونا بود و همه‌ی انرژیم رو با تکون اولین ماهیچه به گرانش باختم.
بدن ثقیلم رو توی خاک و خل میون ساختمونای سیاه شده دنبال هر نشونه‌ای از کمک میکشیدم ولی تا چشم کار میکرد هیچی نبود به جز گرد غلیظ مرده‌ای که بوش تا تو چشمام هم حس میشد.
اونقدر دور خودم چرخیدم که روزش شب شد، شبش روز شد و رو هم هفته‌ها بود چشم رو هم نزاشته بودم و من بودم و هیچی. اونقدر گذشت که حسابش از دستم رفت. گیر کرده بودم.

یه روز همینطور که واسه بار هزارم به امید پارگی‌ای حصار‌ها رو چک میکردم یه درز پیدا کردم. با شور آزادی خودمو سمتش میکشوندم که یه زن با لباس مشکی توری بلند پاره‌پاره با پوست طوسی و چشمایی که گودیشون از پشت تور روی صورتش هم معلوم بود بهم نزدیک شد.
اومد سمتم دستش رو دراز کرد و کمکم کرد بلند شم. شروع کرد باهام حرف زدن، یادم نیست چی ولی یچیزایی گفت که منو ترسوند، درحدی که اومدم ازش فرار کنم تا رومو ازش برگردوندم بیهوش شدم.
به هوش که اومدم اون اتفاقا دوباره تکرار شد و دوباره بیهوش شدم. نمیدونم این سیکل دیدنش تا رومو برگردوندن ازش چند بار تکرار شد ولی هربار که به هوش میومدم دفعات قبل رو یادم نمیومد و زن رو.
بارِ آخر که به هوش اومدم همه چی یادم اومد از تعداد دفعات بیهوشی بگیر تا داستان زن. سر چرخوندم دیدم زن از فاصله‌ای نچندان دور داره به سمتم میاد، همه‌ی کرختیم رو گرفتم دستم و اسلوموشن‌وار به سمت حصار پاره دویدم.
یادم اومد که زن هر بار میخواست قانعم کنه اونجا بمونم و دنبال راه خروج نگردم و هیچوقت از اون مکان خارج نشم منتها نتونسته بود رازشو ازم مخفی نگه داره که اون هم توی اون توهم گیر کرده و خودش هم تبدیل به یه توهم شده. تنها راه آزادیش اینه باید از روح یه موجود زنده کم‌کم تغذیه کنه که درنهایت اون زنده تبدیل به توهم بشه و زن تبدیل به یه زنده.
هی به پشت سرم نگاه میکردم و از ترس اینکه مبادا زن منو بگیره به مرز سکته میرفتم. درنهایت راه خروج رو دیدم و دست دراز کردم که بگیرمش که یه قدم مونده بهش بیدار شدم.
تنها حسی که تمام مدت خواب داشتم ترس بود. ترس مطلق. طوری که همه‌ی اون ترس رو با خودم به بیداری آوردم.
این بدترین کابوس عمرم نبود که از این کابوس‌ها همیشه داشتم و بسی متنوع هم. حتی سالهای قبل که ترسو‌تر بودم گاهی که چند شب پشت سر هم این ژانر کابوس رو میدیدم اونقدر میترسیدم بخوابم که یبار تا سه شبانه روز چشم رو هم نزاشتم.
این خواب رو اون زمان که تو فاز ترس از مغز بودم دیدم مثلا به این فکر میکردم نکنه یه وقت تو خوابی گیر کنم نتونم بیدار شم یا حتی نکنه یه وقت تو بیداری که تو یه توهم گیر کردم نتونم بیام بیرون که مغزم هم در ریپلای چنین چیزایی رو میساخت تحویلم میداد.
اخیرا دوباره زیاد اون تو گیر میکنم ولی دیگه بهشون پر و بال نمیدم و فکری روشون نمیزارم و به محض بیداری سرمو برمیگردونم ازشون که نه دیگه این ژانر حرفی براش مونده نه حوصله‌ای واسه من.