در راستای اشاره ی چندی پیشم به گذران روزگار زیر صدها تن غبار، اونروز لگدی به زیرم حواله شد و واسه لحظاتی تونست آرامش ساختگی گیتی ام رو به باد بده و بزاره هوا بیاد. هواش که از عصاره ی انتقام بود و به جز oدوش بقیش رو تف کردم بیرون منتها مزش پیشنهاد جالبی میداد که از جنس امید نبود بلکه یچیزی به خلوص فقط بودن بود نه داشتن که اگه بخوام صادق باشم کمی نظرم رو به زاویه ای که باهاش بودن رو ورانداز میکردم تغییر داد واز چیزی که دیدم نتنها بدم نیومد بلکه دلم خواست امتحانش کنم. خلاصه که اگه دیدید بعد اون نشدن هنوز داشتم این حوالی میپلکیدم بدونید دارم یچیز دیگه رو مزه میکنم. کمی بدبختانس ولی دیگه توان ما در همین حده.