فکر کنم لول آخر بازی خواب رو رد کردم و الان تموم شده که دیگه کاملا دارم ازش زده میشم. اصلا یه چنین چیزی هیچوقت به مخیلم نمیرسید که ممکنه یه روزی از خواب زده بشم! آخه مگه آدم از خواب هم زده میشه؟ حالا فوقش نخواد بخوابه یا نتونه ولی دیگه زده شدن اصلا یچیز دیگس! دقیقا مثل وقتیه که از کرانچی زده شدم، اونقدر خورده بودم که حتی بوش هم حالم رو بد میکرد چه برسه به مزه کردنش، الان هم به زور خودمو میخوابونم چون جسمم همیشه خستس و حتی مغزم با اینکه پر از چرت و پرته هم خستس ولی انگار دیگه نمیتونم وارد خواب بشم فقط دم درش میخوابم زیر پای رفت و آمد اوناییکه میرن تو و میان بیرون و به زور سعی میکنم واسه خودم رویا بسازم ولی این رویاها کجا اوناییکه ناهشیار واست میاره کجا. اون بیرون تو اون سرما زیر اون دست و پاها به لایه اول هم نمیرسی.

وقتی به لول آخر رسیدم فکر میکردم بهترین اتفاقیه که برام افتاده و به مرور دستم میاد چطور میشه باهاش کار کرد ولی زهی خیال باطل که اصلا این آپشن جای کار نداشت و شکنجه ی مطلق بود. یه هفته ی اول اینطور بود که وقتی خوابی که دیده بودم اونطور که میخواستم تموم نشده بود میتونستم یه لوپ درست کنم و کل داستانش رو بندازم اون تو و اونقدر تکرارش کنم تا بالاخره نتیجه ی دلخواهمو بهم میداد ولی مشکلش این بود تعداد این لوپ ها خیلی زیاد میشد و از یجایی به بعد انگار یادم میرفت خودم اون لوپ ها رو ساختم و میتونم تمومشون کنم و بجاش تکرار هزاربارشون کاملا شکنجه بود تا بالاخره یجوری بیدار میشدم.

تا یه هفته این لوپ سازی رو ادامه دادم و درسته شکنجه بود ولی وقتی توی موقعیتش قرار میگرفتم قبل از شروعش میزان لذت و شکنجش رو مساوی درنظر میگرفتم واسه همین هی شب بعد انجامش میدادم که دیگه بعدش واقعا کشیدم بیرون و بلافاصله بعد اینکه کشیدم بیرون انگار بازی هم تموم شد و از قلمرو خواب پرت شدم بیرون. توی خواب ها هیچ خبری از رویا نیست و در طولش فقط منم که توی تخت وول میخورم و خودمو میبینم که توی تخت وول میخورم و اگه سرمو برگردونم هیچی دور و برم نیس و انگار توی یه بیابونم. انگار کاملا بیدارم فقط جسمم رو بی حرکت نگه داشتم واسه ساعتها درحالیکه خوابم ولی انگار بیدارم و اون چیزاییکه اون تایم بهشون فکر میکنم خواب محصوب میشن ولی چون چیزای خیلی تخمی و روزمرن باعث میشن برگردم به همون به هیچی فکر نکردن که میشه همون هیچ خوابی ندیدن و خودمو در حال هی غلت زدن تحمل کردن تا بالاخره شارژ جسمم پر شه بتونم بیدار شم و از این عذاب راحت.

خلاصه که بدترین دورانمو میگذرونم. اگه این فرضیه ی قلمروی خواب رو نادیده بگیرم این فرضیه میاد رو که انگل مغزی گرفتم! هر چی هست کاملا تمرکزم رو ازم گرفته و نمیزاره هیچ پیشرفتی توی درسا داشته باشم و هی نمیخونم و هی به این فکر میکنم که باید بخونم پس چرا نمیتونم بخونم و هی میام بخونم ولی با همین فکر که باید بخونم نمیخونم و هی هم همش خستم و تا میام بخوابم ذهنم رو خالی کنم بیشتر بهش ور میرم و اگه بعد از ساعتها تلاش بالاخره خوابم برد اونقدر آشفته و بی کیفیته که با سردرد هم بیدار میشم. از اینها گذشته، نمیدونم چرا توی اون تایمی که سعی میکنم خودمو بخوابونم انقدر عصبانیم!