چند وقت پیش میخواستم یه وقتی بزارم در ستایش دوستی بنویسم. تو ذهنم این بود واو من با اینکه زندگی بدبختانه ای داشتم ولی همیشه دوستای خوبی داشتم و هی بابتش به خودم میبالیدم و حس خیلی خرشانسی ای داشتم که تو هر بازه همیشه کسایی رو دورم داشتم که بودن. امشب داشتم دوباره بهش فکر میکردم ولی یهو انگار اونچیزی که مدام با تکرار این تفکرکه من همیشه دوستایی داشتم سعی داشتم عقب نگهش دارم و فراموش، برگشت. آره شاید این همه سال فقط یه بازه ی کوتاهی بوده که دوستی نداشتم ولی در اصل همیشه بشدت تنها بودم. توی رفاقت صداقت رو وسط میزارن و من هیچوقت نتونستم به کسی کاملا اعتماد کنم واسه همین هیچوقت با کسی صادق نبودم و شاید کودکانه بیاد این لفظ ولی چیزی به اسم best friend هیچوقت نداشتم که آره از بیرون اصلا اینطور بنظر نمیرسه ولی اونا هیچوقت نمیتونن چنین شخصی واسم باشن شایدم دلیلش چیز دیگه ای باشه ولی صرفا خواستم اینو بزارم اینجا که اگه دوباره یادم رفت سیو شده باشه.

این دومین چیزیه که اخیرا یهو خاطرش واسم زنده شد. چند روز پیش هم مموری ای از سیاه ترین دورانم واسم زنده شد که یهو بی ربط اون سکانس جلوی چشمام پخش شد و واقعا اینکه میگن فراموشیه آدمیزاد واسه بقا و خلاصی از درداشه چیز احمقانه ایه و اگه همین آدمیزاد کنترلی رو حافظش داشت قرنها بود خودشو ازاین لجنی که توش گیر کرده خلاص کرده بود.