اینه زندگی من؟ تا اسباب‌بازی جدیدی دور و برم نباشه نخوام نفس بکشم و تا سر و کله تارگت جدید پیدا میشه پاشم و در جهت مخالفش بدوم؟ میم. اومد نشست و از هر دری حرف زد دقیقا با همون ادبیات اختلاطیش که اونوقتها یه گوشه خودمو جا میدادم که فقط بشنومشون. تحقیرآمیز بود. خودم یا اون نه، ماهیت مکالمه، نیاز برای ابراز شدن. نمیتونستم واکنشی بدم، یعنی نمیدونستم چه واکنشی دقیقا باید بدم، البته که همینم دروغه، میدونستم دقیقا چه واکنشی بدم، ولی نمیخواستم، میدونستم اون واقعا نمیخواد با من حرف بزنه، صرفا مجبوره، کسی رو دور و برش نداره، فقط منی براش موندم که صرفا نه میخوام مثل قبلیا بهش واکنش نشون بدم نه اصلا میخوام واکنشی نشون بدم. هم از اینکه واکنش درستی نشون نمیدم حس حقیر بودن روم میشینه، هم واکنش درستی نشون دادن. تاکاهاشی معتقده فقر فقط فقره، هیچ چیز دیگه‌ای زیر موهای ژولیده و وصله‌های شلوارش نداره. من و میم. از جایی که یادمه فقیر داستانو شروع کردیم. اونقدر یچیزی رو از هم خواستیم، خواستیم، خواستیم، که دیگه نخواستیم. همین. اون وسط چیز دیگه‌ای نبوده، حداقل به وقتش.
تاجایی که یادمه قبلا صددرصد با تاکاهاشی هم‌نظر بودم، ولی الان رو نمیدونم، حس میکنم یچیزایی هست که نمیدونم، شاید هم یادم نمیاد، ولی یادمه این عقیده یه مشکلی داشت. شاید خود معنی کلمه رو زیر سوال برده بودم. آره، این بنظر درست میاد. میبینی حتی دونستن و ندونستن هم دیگه فرقی نمیکنه تهش اگه کمتر فقیر باشی و بدونی مدتی بعد یادت میره و انگار هیچ‌وقت نفهمیدی، و فقیری بیش نبودی. بعد از تاریکی رو بعد از پنج سال بار دومه میخونم. سال ۹۷ عین‌. کادوی تولد بهم دادش و مطمئن بود دوسش خواهم داشت، هیچوقت دوسش نداشتم و تا الان نفهمیده بودم چرا باید عین‌. چنین چیزی بهم بده، این کتاب چی داشت که عین. لایق من دونستش، چرا باید هربار بین کتابهام ببینمش و نفهمم چرا اینجاس. اگه از هرکس دیگه‌ای میگرفتمش انقدر برام مسئله نبود و سریع رد میشدم که خب منو نمیشناخته و نمیدونسته از چی خوشم میاد ولی عین. باهوش‌تر از این حرفا بود که صرفا یه کادویی داده باشه. واقعا خوشحال شدم وقتی از صفحه ۹۷ به بعد دیدمش. حس میکنم دوباره هدیه گرفتمش. انگار تا قبل اینکه اون چیزی که میخواستم رو توش نمیدیدم توانایی دوست‌داشتنش رو نداشتم. ولی الان انگار دیوار بتنی که بین خودمو و داستان بود فرو ریخت و نیاز رد شدن هر جمله بارها و بارها از قلبم رو حس کردم. یکی از نشونه‌هایی که یچیزی رو دوست دارم همینه، خواهان تکرار هر لحظه‌ش، اونقدر از قلبم ردش کنم تا دماش باهام یکی بشه. واسه همین کسی زیاد نمیخواد باهام فیلم ببینه، اونقدر میزنم عقب از اول هر سکانسی رو که حسی ازش بگیرم، مهم نیست چه حسی، حتی میتونه نحوه نفرت ورزیدنش قوی باشه، میره رو مخشون. ولی جوری که موراکامی این داستان رو برات تعریف میکنه واقعا دهنت رو باز میزاره که صد صفحه به یه چیزی نگاه کنی و نبینیش بعد یهو اون وسط بند بعدی یچیزی میگه که فقط به قدرت روایت گوییش سجده واجبه. "و اتاق، که وجودش در دنیا فراموش شده، در قعر دریا فرو رفته." ینی کامآاان!! کی چنین سناریویی میسازه و انقدر قشنگ جمع و جورش میکنه میندازه وسط نامربوط‌ترین سکانس آخه مَرد.
ماهیت اتفاق امروز رو درست نمیتونم تشخیص بدم، فعلا یه توده سیاه گازیه که از پشتش روزمرگی معلومه، ولی حسش میکنم، میتونه بوزه به تک تک سوراخ‌های زندگیمون و کم کم جاشونو با هرچیزی که فکر میکردیم اونجاس ولی خالی بوده پر کنه. حسش میکنم، روزی رو که میدونستی بالاخره میاد و همه چی رو از هم میپاشونه. فعلا فقط در همین حد مطمئنم که اینجا بیشتر از همیشه امن نیست و چه خوش‌خیالی بودم که فکر میکردم کلاه پارچه‌ای‌های بی ریشه انقدر عمیق بیهودگی رو هم لجن نکردن.