از بس لیوان خالی قهوه رو بو کشیدم میخوام بالا بیارم، همیشه تهش همینطور میشه. از یه دری رد میشم، پشت سرم محو میشه، پیاده‌رو رو‌به‌رو اشباع‌تر از خاکی و خاکستری نمیشه. به هر دو سر راه نگاه کنی چیزی از همزاد هم بودنشون کم نمیکنه. یبار سمت در محو‌شده رو گرفتم. اونقدر رفتم که دیگه یادم نمیومد از کدوم طرف اومدم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، از جام تکون نخورده بودم. چطور ممکنه، اون همه نفس پس صرف پیمودن کدوم راه شده بود؟ غم انگیز بود. نشستم لب پرتگاه، پی چشم‌های خالیِ روبه روم. نفس‌ها سنگین بود از غوغای سراب‌های پشت سر. از دور شبیه سراب نبودن، خودشونو رویا میخوندن، رویا، چه اسم قشنگی. نفس زندگیشون گوشه‌ی چشمم رو سرد میکرد، بوی گرمشون شونه‌هام رو سنگین. پنج سالم بود که به سمتشون دویدم. دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم. رسیدم؟ چقدر دیگه مونده؟ چیزی رو‌به‌روم نبود. پس رویا کو؟! چرا شونه‌هام به سنگینی نفس اژدهاست؟ سرم رو برگردوندم و رویا رو سالها قبل راهی که بودم دیدم. ردش کرده بودم. کِی، پس چرا ندیدمش؟ دیدنی نبود، حمل‌کردنی بود. سر کوه بلند روی سنگ سختی نشستم، پی چشم‌های خالیِ رو به روم. دست بردم بار دوشم رو زمین بزارم، جز زخم‌های سر باز چیزی پیدا نکردم. خستم بزار کمی بخوابم. رویای رو به روم، غبارِ از هم پاشیده شد و قلبِ خوابم رو گرم کرد. زندگی‌ای بعد چشمام رو باز کردم. نه خبری از کوه بود نه رویای دور. وسط پیاده‌رو قدیمی، لب پرتگاه بی‌چشم بیدار شدم.
پرتگاه کور بود ولی چشمای من هنوز ور دیگه‌ی پیاده‌رو رو ندیده بود. راه رو پیش گرفتم و رفتم و رفتم و همون داستان قبل رو با رویایی دیگه به خواب بردم. تعدادش از دستم در رفت ولی اونقدر برگشته بودم که به کوری پرتگاه رو‌به‌روم شده بودم.

[بکگراند: آخرین‌های پلی‌لیست تلگرام]