مهم نیس کیه و چی گفته، تنها چیزی که ازش یادم میمونه آخرین چیزیه که بهم گفته؟ بی طرف نگاه کردن به خودت کمی سخته وقتی نمیدونی داری به چی نگاه میکنی. دو خط نوشتم پاک کردم، بهم حالت تهوع میداد چون کسی رو منشن کردم که حس کردم با اسم بردن ازش تکثیرش میکنم، با  هر بار دوباره خوندنش یبار دیگه بهش جون میدم. دوست دارم یادم بره دارم از کی میگم،  از چی میگم. اونقدم بد نیس چیز ی از سال پیش میخونی و اونقدر ازش فاصله گرفتی یا توش پایین رفتی که یادت نمیاد از کجا اومده و بنظرت نوشته غریبی میاد انگار از کسی هست که یه زمانی تو بوده ولی الان رفته و از پشت سرشو نگاه کردن حالش بهم میخوره. یکی از همینا اخیرا رفت روسیه، البته نمیدونم، آخرین باری که دیدمش میخواست بره . با اونقدر مصمم بودن مسلما تا الان رفته یا حداقل تو راهه، زل زده به محو شدن کوه ها ومحتویات دم پاشون توی هم و به سر و صدای قطار خو گرفته. میگفت به این باور رسیده فقط زمانهایی وجود داره که کسی صداش بزنه. همون  لحظه که هوا  رو پس میزنه و اسم تو رو نفس میکشه، همون لحظه که تصمیم میگیره خودش نباشه و تو باشی. My Brilliant Friend رو دوست دارم، زمانی اینو فهمیدم که از خودشو دار زدن مادرشون شُکّه شدم. ولی دیدی بازم چیزی نگفتم نشخوار کردم، شاید هم گفتم، دیگه نمیدونم کی نشسته داره حرف میزنه.