Dean

ابتدا کمی نقد دارم؛

دیگه خودتون میدونید نقد مال اسپویله پس خود دانید.

دو هفته از آخرین قسمت سریال میگذره ولی فکر نمیکنم هیچوقت فراموش کنم باری که این سریال به دوش کشید تا از افسردگی مرگ doctor who دربیام و خب خودش یه غم جدید به غمهام اضافه کرد ولی به هرحال آدمیزاد به همین غمها زندس که همیناهم تاوان اون دوران خوشیه که سپری شده.

اولا نحوه مرگ کس، بهترین چیزی بود که میتونستید واسش رقم بزنید بخاطر همین هم ممنونم که ارزش این کاراکتر رو حفظ کردید و مثل دو قسمت آخر نزدید زیر همه چی و هم اینکه از اعماق قلبم از این سکانس غم بهم تزریق شد و هیچوقت این دردی که به مخاطب دادید فراموش نمیشه.

اما دوما، آره ۱۵ سال زمان زیادیه ولی همین ارزش کار رو باید ببره بالا نه که انگار چاقو گذاشتن زیر گلوتون فصل آخر رو جوری بسازید انگار هدف به سخره گرفتن شعور مخاطب باشه. چیپ تر از اینم میشد خراب کرد اون همه خاطره ی خوب رو آخه؟! شاید بگید خب اگه خوشت نمیومد ادامش رو نمیدیدی. وقتی سرنوشت هیچکدوم از کاراکترا مشخص نشده چطور میشه ندید؟ what is wrong with you?! و در آخر هم دو اپیزود آخر رو جوری ساختید انگار... . فقط بدونید عصبانیم‌. حیف کردید آقاجان حیف کردید.

خلاصه سریال:

داستان دو تا برادره که شکارچی موجودات ماورایی‌اند که به عبارتی میشه این شات؛

Sam and Deanممکنه شما هم مثل من فصل اول چون کمی طول میکشه که داستان مرکزی شکل بگیره و فقط هی از این شکار به اون شکار میپرن خستتون کنه ولی باور کنید به ته فصل نرسیده جوری عاشقش میشید که به ته ماه نرسیده به خودتون میاید میبینید توی طول شبانه روز به تنها چیزی که فکر میکنید این سریاله که از این میریم به تجربه ی شخصی که مفصل راجع بهش حرف خواهم زد.

دانلود سریال:

 i really dont care but 30nama can be helpfull.

تجربه شخصی:

فکر میکنم تقریبا دو هفته از آخرین اپیزودی که از Doctor Who دیده بودم میگذشت و بشدت افسرده و ناراحت بودم و هیچ سریال جدیدی هم نتونسته بودم پیدا کنم که بتونه ذره ای جای خالی doctor who رو برام پر کنه یا تسکینی باشه واسه تک تک اون سکانسهای دردآوری که پشت سر گذاشتم. مثلا Poldark رو شروع کردم که از بس حوصله سر بر بود شکنجه ی مطلقی بیش نبود یا The Crown رو بخاطر Matt Smith که واقعا نمیرزید و کی حوصله ی داستانهای تکراری خانواده ی سلطنتی رو داشت که حالا اگرم چیز جدیدی واسه گفتن داشت میرسیم به اینکه کی حوصله ی داستان تاریخی رو داشت و خلاصه حوصلم به اینم نکشید و تا اونجایی که یادمه چهار پنج قسمت بیشتر ازش ندیدم و هر دو رو کاملا حذف کردم و چند سریال دیگه که همین موقع خواستم پیش بگیرم که اونقدر خوب نبودن یا با مودم همراستا نبودن که حتی یادم نمیاد چیا بودن.

از تنها چیزی که توی اون چند قسمت Crown خوشم اومد یه سکانسی بود که پرنسس مارگارت میره دنبال پدرش و سکانس بعدی پشت پیانو نشسته و با پدرش میخونه که واسه این یه تیکه من هر چی حسرت دم دستم بود خوردم به این گرمای عشق متقابلی که بین این دو بود و مهمتر از همه  به اینکه چرا نبود چنین عشقی اینقدر منو اذیت میکنه درحالیکه نباید بکنه و این فرقی با بقیه ی نداشته هام نداره.

منظورم این سکانس بود و بگذریم.

Supernatural

یادمه یه شب با مبین چت میکردم و از اینکه چقدر doctor who خوب بود و دیگه مثلش پیدا نمیکنم مینالیدم که گفت راستی تو Supernatural رو دیدی؟ گفتم نه چیه که گفت حدس میزدم ندیدی چون از اون چیزاییه که دوست داری و اگه دیده بودیش غیرممکن بود بهش اشاره نکرده باشی. با این تعاریف چند روز بعد با کلی شور و علاقه شروع به دیدنش کردم که اگه بخوام کاملا صادق باشم زیاد ازش خوشم نیومد و کمی حوصله سر بر بود برام حداکثر تا اپیزود پنجم یا یچیزی تو همین مایه ها چون مدام از این داستان به اون داستان میپریدن و منو یاد فیلمای ترسناک همیشگی مینداخت که واقعا حوصله سر بر بودن و جز تلاش برای ترسوندن مخاطب اونم اکثرا بینتیجه داستانی برای دنبال کردن نداشتن و داشتم به این فکر میفتادم که پس چرا اونجوری که مبین میگفت ازش خوشم نیومد که داستان مرکزی شروع به جون گرفتن کرد و با کاراکترا بیشتر آشنا شدم و بکگراندشون واضح تر شد و اینجوری بود که به خودم اومدم دیدم عاشق و دلباخته ی سم و دین شدم. یجورایی میشه گفت اگه این دوتا بازیگر به اندازه کافی جذاب نبودن منکه ذره ای وقت واسه اون گوفی استوری نمیزاشتم و واقعا اینکه میگن میشه تو یه نقش بد تو خوب بازی کنی و نتیجه ی خوبی حاصل کنی کاملا درسته.

بیاید منطقی باشیم، سوپرنچرال نه تنها یکی از احمقانه ترین استوری لاین ها رو داشت بلکه سرتاسر پر از باگ بود که گاهی خودشونم خسته میشدن ازش و فقط نادیدش میگرفتن که البته همه ی اینا جدای فصل آخره که کلا اگه بگیم استوری ای داشت در حق کلمه ی استوری ظلم کردیم.

البته درمقابل نباید کاملا نادیده گرفت تمام اون لحظات خوبی رو که سریال واسمون به ارمغان آورد و دقیقا همین کاراکترای فرای خفن و پیچیدگی های داستانی توقعمون رو بالا برده بود و باعث شد وقتی سریال با مغز میخورد زمین تا استخونمون تیر بکشه.

صحبت از کاراکترای خفن شد، اگه سم و دین که گوهرای سریال بودن و بدون اونا و مسلما بدون جنسن و جراد کسی گردن نمیگرفت سریال رو ببره تا سر کوچه بگردونه کنار بزاریم و به شخصیتهای دیگه بپردازیم باید اشاره ی بزرگی کنم به رووینا.

Supernatural

هر چی از برازندگی و خفنی این کاراکتر بگم کم گفتم. خودم به شخصه هیچوقت نتونستم توی فیلم و سریال ها با ویچ ها ارتباط برقرار کنم و همیشه فقط حس نفرت و سست عنصری رو ازشون گرفتم ولی رووینا اونقدر قدرتش رو زیبا به نمایش میزاشت با اون لهجه ی زیبا و چشمان درنده و پرابهت که تو اگه میخواستی هم نمیتونستی بعد از اولین باری که دیدیش عاشقش نشی و حتی منتظر باشی اون قدرتش رو به رخ بکشه و میشه گفت پکیج این کاراکتر نمیتونست دیگه از این کاملتر باشه و واقعا دست مریزاد داشت بااینکه خیلی کم بود. و یچیزی که هم درمورد رووینا هم لوسیفر با بازی مارک و هم کراولی میشه گفت این بود که واقعا میشد دید این سه نفر چقدر نقششون رو دوست دارن که حتی کوچکترین سکانسهایی که میتونه توی هر سریال بخاطر کوتاه بودنشون و حضور کم بازیگر جلوی دوربین جزو سکانسهای احمقانه و بی ارزش باشه، این سه جوری بازیگر میکردن که اون عشق به کاراکتر رو تو حتی از پشت نمایشگرت هم حس میکردی و گرماش توی قلبت مینشست و باعث میشد ارزششون برابری کنه با سکانهای طولانی بازیگرای اصلی.

هر کی این سریال رو دیده باشه خود به خود بدون حرفی عاشق کاراکتر لوسیفره. حالای جدای از داستان خود کاراکتر، جوری که مارک این شخصیت رو به نمایش گذاشت من با تک تک حرکاتش موافق بودم و هر کی میگفت که لوسیفر اله و بله اینجوری بودم که نه اونم حق داره، به جزئیات کفش اونم دقت کن و این داستانا=))))

Lusifer

کراولی هم که یکی دیگه از یونیک ترین های این سریال بود. از همون اولین اپیزودی که توش اومد میدونستم که قراره خیلی دوسش داشته باشم بر این اساس که از کراولی ای که توی مینی سریال Good Omens با بازی دیوید دیده بودم لذت زیادی برده بود و حدسم این بود وقتی هر دو از یه داستان میان پس قراره از اینم کلی لذت ببرم. البته کمی نگران بودم کاراکتر دیوید روی کراولیه سوپرنچرال سایه بندازه و مدام وقتی سوپرنچرال رو میبینم یاد good omens بیفتم که خوشبختانه اونقدر مارک شپرد توی این کاراکتر ماهر بود که وقتی سوپرنچرال رو میدیدم به تنها چیزی که فکر نمیکردم good omens بود. و یکی دیگه از مزیتهای بازی مارک شپرد توی این نقش کراولی این بود که باعث شد اون حسی که هیچوقت باهاش کنار نمیومدم و ازش خوشم نمیومد توی بقیه ی فیلماش از بین بره.

کراولی جذابیتهای زیادی داشت مخصوصا توی رابطش با وینچسترها که انگار لنگری بودن بین خودش و جهنمی که توش گیر کرده بود. هر بار که یکیشون بهش ندا میداد که به کمکت نیاز داریم جوری با جون و دل همه چیزو مینداخت و میدووید سمتشون که واقعا آدم دلش میخواست یه چنین آدمایی توی زندگی خودش.

Crowley

صحبت از زندگی خود شد که میرسونه حرف رو به اینکه چرا و چگونه من خودمو توی این سریال آپلود کردم.

همونطور که اشاره کردم این سریال با اینکه خیلی منو گرفت اما باز هم نمیتونستم با مشکلات و باگهاش کنار بیام و بیشتر از این بابت اذیت بودم که انگار یچیزی کم داشت مخصوصا بعد از اون استوری لاین خفنی که با doctor who پشت سر گذاشته بودم این خیلی تو ذوق میزد و همین باعث شد کاری رو کنم که معمولا بعد از تموم شدن سریالها میکردم. سریال با تموم داستان های پربارش تموم میشد و من میموندم و یه استوری خیلی خفن که میتونستم خودم رو یا جای هر کاراکتری که بخوام بزارم یا یه خط داستانی جدید واسه خودم باز کنم و همینطوری تا مدتها بعد تموم شدن سریال هنوز سرم گرم بود و توی ذهنم سریال رو هر جوری میخواستم از اول میساختم یا ادامه میدادم چه تو خواب چه تو بیداری که البته مخصوصا تو خواب ذهنم خلاقیتهای خفنی به خرج میداد که میلت نمیکشید هیچوقت بیدار شی ولی همه ی اینا همیشه بعد از تموم شدن سریال بود و هیچوقت در حین دیدن سریال به اصطلاح خودم رو توی سریالی آپلود نمیکردم چون کاملا حواسم از تک تک حسهایی که بین کاراکترا رد و بدل میشه پرت میشد و مدام با تصور خودم اون تو از مود اصلی سریال دور میشدم و وقتی حواسم نبود و چنین کاری میکردم واقعا بد میشد داستان چون همیشه بدون دستکاری من داستان قشنگ تر پیش میرفت و اون حس بد تو ذهنم میموند و دیگه تا تموم شدن سریال این کار رو تکرار نمیکردم. اما سر سوپرنچرال بعد از اولین باری که خودمو توی سریال آپلود کردم اون حس بد برام بوجود نیومد و یجورایی خوشم اومد از داستانی که واسه کاراکتر خودم سر هم کرده بودم ولی بازم حس بدی از اینکه با تکرار این کار دارم گند میزنم به سریال داشتم اما از یه جایی به بعد به خودم اون تو عادت کردم و اون حس عذاب وجدان از خراب کردن داستان از بین رفت. خلاصه که اون حسی که حس میکردم یچیزی کمه یجورایی با ادد کردن خودم بعنوان یه کاراکتر کاملا مستقل از بین رفت.

Destiel

یه سکانسی هست که دین داره توی ماشین به سم میگه وقتی مایکل برای اولین بار بدنش رو تصاحب کرد دقیقا چه اتفاقی براش افتاد و میگه

It wasn't a blink. I was under water. Drowning, and that i remember. The felt every second of it. Clawing, fighting for air. I thought i can make it out but, i couldn't, i wasn't strong enough.

از وقتی سناریوی خودکشی رو غرق شدن ریختم همش منتظرم بلکه تو این دوران باقیمونده منم دلیلی واسه جنگیدن پیدا کنم، برم زیر آب و دلیلی واسه تقلا و جنگیدن داشته باشم که پشیمونم کنه اما میدونم که یه چنین امیدی صرفا پیر و ترسوم میکنه و قرار نیس چیزی عوض شه چون من قرار نیست عوض بشم و این اطمینان به درستیِ تصمیم حالمو به هم میزنه از این لجنزاری که توش روزگار میگذرونم.

Dean & Sam

یکی از شخصیت هایی که دوسش داشتم مگ بود و نوع ارتباطی که با کس داشت.اون عشق ممنوعشون، اونکه اونقدر ظریف و کیوت حواسشون به هم بود که آدم میخواست فقط دستشونو بزاره تو دست هم مخصوصا اونجایی که کس توی بیمارستان بود و سم و دین ولش کردن میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار و بشدت از دست دین عصبانی بودم که چطور دلش اومد بچه رو اونجا تنها بزاره که فهمیدم اوه مگ پیشش مونده که کلا عصبانیت از دین رو رها کردم و واسه اینکه اینقدر کس برای مگ مهمه بال درآوردم.

Castiel & Meg

وقتی مگ به کس میگفت کِلارنس قند بود که تو دل من آب میشد. از اولین بوسه که کس با مگ تجربه کرد تا آخرین باری که مگ به سم گفت حواست به یونیکورنِ من باشه بد به دل نشست و ازونجایی که تو این سریال عادت داشتن داغ خیلی چیزارو به دل مخاطب بزارن دقیقا فردای اینکه بالاخره به هم قول دادن در اولین فرصت بعد تموم شدن این ماجرا شبی رو با هم بگذرونن، کُشتنش. و دقیقا مثل همیشه دیگه اسمی ازش نیوردن.

Meg

یکی دیگه از شخصیت هایی که دوسش داشتم روبی با بازی Genevieve بود. چند دلیل داره اولیش اینکه بنظرم این زیباترین زن بین تمام زنهاییه که توی این سریال بازی کردن، اون مدل چشم ها و ابروهاش، جثش، نوع نگاش، صداش. یکی دیگه اینکه با اینکه کاراکتر زیاد برجسته ای نبود جن بهش قدرت و سیاست خاصی داده بود و اینو با مقایسه با بقیه کسایی که این کاراکتر رو بازی کردن میشد تشخیص داد. یکی دیگه از دلایلم این بود که بیرون از فیلم هم واقعا شخصیت جن رو دوست داشتم و کم پیش میاد جذب دنیای فیکی که توی سوشال‌مدیا ساختن بشم ولی مال این اونقدر قشنگ بود که تسلیم شدم و دوست داشتم باورش کنم و بعد از Candice King که ازThe vampire diaries شناختمش، جن هم یکی از اون زن هاییه که واقعا لذت میبرم میبینم اینقدر زیبا و جذاب با مدیریت و قدرتشون هر چیزی که میخوان دارن حالا چه فیک چه غیر فیک، ویوی آرامش‌بخشی داره.

Supernatural

حالا شاید بگید این همه میگی خودتو آپلود کردی دقیقا چه دست گلی اضافه کردی که قبلش باید بگم بسی خوشحالم که کسایی که منو میشناسن قرار نیست اینو بخونن.

داستان از این قراره که...

(چند روز بعد) نمیتونم چیزی از داستان خودم اینجا بنویسم چون بعد هی میام میخونمش و کم کم داستان اصلی از خاطرم میره و جدای از این، فرآورده فاصله ی زیادی با اون چیزی که توی ذهنمه خواهد داشت و واقعا ظلمه. اما دلیل اصلیش اینه تک تک اون شخصیتها واسه من مُردن و حتی اگه از زمان زنده بودنشون بنویسم تنها چیزی که تمام مدت جلوی چشممه لحظه ی مرگشونه و نمیتونم. واسه من کستیل مُرده، دین مُرده و هیچوقت دیگه برنمیگردن حتی اگه بزارم سالها بگذره تا این حس نبودشون رو فراموش کنم و سریال رو دوباره ببینم بازم هیچی مثل قبل نمیشه.
Supernatural
از شخصیت هایی که بدم میومد یکی بابی بود. این اخلاق دو به هم زنش خیلی رو مخ بود. دین میومد مینشست راجع به مسئله ای که ناراحتش کرده بود واسش میگه مثلا درمورد سمه و بابی بدترین ویژگی های سم رو بهش یادآور میشه و بیشتر آتیشیش میکنه و به همینجا هم کارش ختم نمیشه، چند وقت بعد که سم رو تنها گیر میاره بهش میگه فلان چیزت رفته رو مخ دین و دین همیشه به همه چیز گیر میده و بزرگش میکنه درحالیکه خودش همیشه بدترین کارارو کرده و بازم کلی چیز احمقانه ی دیگه رو میاره رو و سم رو هم آتیشی میکنه و اون دو تا رو میندازه به جون هم و میشینه یه گوشه به تماشا و میگه این دوتا چرا اینقدر دراما کویینن! اصلا باورم نمیشد چقدر این شخصیت میتونه متعفن باشه حتی وقتی مُرد ذره ای برام مهم نبود که سم و دین کی رو از دست دادن بیشتر خوشحال بودم که آخیش بالاخره این توده ی هر ویژگی شخصیتی ای که ازش بدم میومد مُرد و دیگه فکر کنید وقتی بعنوان اون یکی بابی برش گردوندن چه حسی داشتم و فقط اینجوری بودم که NO! NOT AGANE.

supernaural

مری وینچستر هم گونه ی نادری بود. همیشه میخواست پیش سم و دین باشه همیشه هم شرمنده بود از نبودش ولی وقتی میتونست باشه ول میکرد میرفت که مثلا میخواد تنها باشه با اینکه با بابی بود! ازش بدم میومد و تا تهش به چشم کسی دیدمش که فقط به حرف سم و دین رو دوست داره ولی وقتی باید باشه نیست و ترکشون کرده.

Maryیکی از شخصیت هایی که انگار من بیشتر از اوناکه تو سریال بودن برای مرگش ناراحت شدم چارلی بود. شخصیت برجسته ای داشت و خوب جای خودشو توی دل سم و دین باز کرد و مرگش هم چندان خالی از پوینت نبود ولی بعدش من همش منتظر بودم بیشتر بهش اشاره کنن حداقل به اینکه چقدر نبودش حس میشه یا دلشون واسش تنگه یا هر چی ولی واقعا کافی نبود و من بیشتر از دین واسه مرگش ابراز تاسف کردم حالا درسته دین هیچوقت از احساساتش چیزی بروز نمیداد و همه رو میریخت تو خودش ولی واسه احترام و قدردانی هم نکردن دو تا دیالوگ درست حسابی بگن بلکه از این حس عذاب وجدان ما کم شه. آخه تو فکر کن یکی اونطور واست تیکه پاره بشه ولی بعد مرگش پروندشو ببندی بزاری کنار بقیه کسایی که واست تیکه پاره شدن. من هنوز وقتی به سکانس مرگ جو فکر میکنم بغضم میگیره. پس ما چجوری Move on کنیم آخه؟!

و بعدش اومدن چارلی رو از اون دنیای موازی برگردوندن و فکر کردن که خب دیگه این حتما از غم از دست دادنش کم میکنه.Really?! اون نتنها آیینه ی دقی بیش نبود بلکه بیشتر از قبل اثبات کردید چقدر شخصیت کاراکتراتون واستون مهمه و با هر چیزی راحت میخواید فقط جایگزینشون کنید.

charlie

یکی دیگه از شخصیت هایی که من بعنوان مخاطب هر سکانس بعد مرگش فقط دنبال فقط منشن اسمش بودم کستیلِ عزیزم بود. درسته دو اپیزود آخر اصلا در حدی نبودن که بخوام راجع بهشون نظری بدم ولی آخه چرا جوری رفتار کردید انگار کس اضافی بود و منتظر بودید فقط از شرش راحت شید؟ این فقط توهین به احساسات مخاطب بود.

خود سکانس مرگ کس اما عالی بود، عالی، عالی(همراه با بغض). میشا به این کاراکتر ارزش داد و تک تک سکانسهای حضور کس رو به یادموندنی کرد و بدون تلاشهای اون که اگه پشت صحنه هارو ببینید متوجه میشید واقعا تلاش میکرد بین اون همه مسخره بازیای جراد و جنسن دو تا دیالوگ بگه و واقعا هم پیشنهاد میکنم وقتی بعد تموم کردن سریال غم اون حجم ازدست دادن یقتونو گرفت پشت صحنه های سریال رو ببینید، به بهتر شدن روحیتون کمک میکنه.

Castiel

Destiel یکی از زیباترین رابطه های سریال بود بعد از رابطه ی سم و دین. وقتی خودمو توی سریال تصور میکردم هیچوقت دلم نیومد به شکل این دو تا رابطه دست بزنم و همیشه فقط یه دوست واسه هر سه موندم. درد خدافظی کس اونقدر زیاد بود که وقتی تموم شد مدام با نوع خدافظی دین از کس مقایسش میکردم وقتی میخواست خودشو توی اون جعبه با مایکل حبس کنه بفرسته ته اقیانوس که چقدر دین سنگ دل بود و حتی به خودش زحمت نداد ذره ای از احساساتش رو با کس درمیون بزاره و یه خدافظی درست حسابی کنه و یه جرک به تمام معنا بود و فقط دین رو فحش میدادم ولی مدتی که گذشت تیکه تیکه نوع ابراز علاقه های دین یادم اومد و دیگه از دین عصبانی نبودم فقط دلم واسه همیشه واسه کس خون موند.

Destiel

-When Jack was dying, I.. I made a deal, to save him.
+You what?
-The.. The price was my life. When I experienced a moment of true happiness, the Empty would be summoned and it would take me forever.
+Why are you telling me this now?
-I always wondered, ever since I took that burden that curse, I wondered what it could be, what my true happiness could be even look like
I never found any answer. Because the one thing I want.. it's something I know I can't have.
But I think I know.. I think I know now.
Happiness isn't in the having. It's in just being. It's in just saying it.
+What are you talking about, man?
-I know how you see yourself, Dean. You see yourself the same way our enemies see you. You're destructive and you're angry and you're broken. You're "Daddy's Blunt Instrument". And you think hate and anger, that's what drives you, That's who you are.
It's not.
And everyone who knows you sees it.
Everything you have ever done, the good and the bad, you have done for love.
You raised your little brother for love. You fought for this whole world for love. That is who you are. You're the most caring man on Earth. You're the most selfless, loving human being I will ever know.
You know, ever since we met, ever since I pulled you out of Hell, knowing you has changed me. Because you cared, I cared. I cared about you, I cared about Sam, I cared about Jack, I cared about the whole world because of you.
+What does this sound like a goodbye?
-Because it is.
I love you.

Destielبه هرحال یک ماه و خورده ای از تازگیه زخم اینها میگذره، درسته جاش به همون شدت درد میکنه و قرارم نیست حالا حالاها کم رنگ شه ولی تونستم قدری باهاش کنار بیام. وقتی به اون زندگی فکر میکنم کس هنوز زندس، دین هنوز زندس، جک جایی نرفته، سمم هست، شکار میریم، توی بانکر رو سر و کله ی هم میزنیم و دراماهای جدید می آفرینیم و زندگی با همون قوت ادامه داره.