نمیدونم شاید نیاز به یه پلن B دارم، شاید اون برنامه به بن بست خورده، شاید دارم احمقانه ترین حرکت ممکن رو میزنم که منتظرم دوباره قطارم راه بیفته. تازه به جایی رسیده بودم که میشد تا چند کیلومتر جلوتر رو دید و اگه خیلی چشماتو ریز میکردی بلکه اون ایستگاهی که توش بایستی پیاده میشدی رو. ولی از وقتی پل ریخت هی دارم این پا اون پا میکنم، هی پا میشم یه دور تو قطار میزنم، از پنجره سر و ته تونل رو نگاه میندازم بلکه راه باز شه بااینکه به وضوح دارم میبینم این ریل کاملا مسدود شده و دارن ریل جدید راه میندازن ولی حتی به اون مسیر جدید نگاه هم نمیکنم و زل زدم به خرابه های قبلی از بس غریبه. حتی متریالشم با قبلی فرق میکنه. مثل یه خارجی که نه زبونشو میفهمی نه میدونی چی میخواد فقط جلوت وایساده زل زده بهت و انتظار داره بدونی باید چه ریکشنی نشون بدی.

حوصلم به هیچ کاری نمیکشه، از فیلم و سریالهایی که میبینم خوشم نمیاد و عملا چیزی نمیبینم، پروژه های دانشگام روز به روز بیشتر روی هم جمع میشن ولی اصلا دلم نمیخواد انجامشون بدم، موضوع تنبلی نیست فقط نمیخوام، میزارمشون جلوم و مدتها بهشون خیره میشم ولی کاریشون نمیکنم، خیلی ساده فقط نمیخوام انجامشون بدم. هنوز چندتایی از کتابهای قفسه نخونده موندن. یکیشون رو دیروز برداشتم گذاشتم روی میز که جلوم باشه مودم بکشه بهش. امشب برش داشتم، از صفحه اول ورق زدم همینطور پوکر فیس تا شروع داستانش. خط اول؛ اوکی، خط دوم؛ i don't care. کتاب رو پرت کردم یه ور دیگه.

آره تو خلاقیتش رو داری، خوب مینویسی، پر از داستانی، چرا نمینویسی؟ سخت تر از این حرفهاس نمیشه نمیتونم. چندباری اومدم تلاش کنم نمیشه نمیتونم رو حل کنم دیدم اصلا به اینا نیست فقط دلم نمیخواد داستانهارو بنویسم. وقتی متن میشن احمقانه جلوه میدن و واسم ناراحت کنندس.

در مرحله ایم که هیچ ایده ای ندارم دارم چیکار میکنم و باید اصلا چیکار کنم. هر طرف نگاه میکنم پر از چیزاییه که نمیخوام و در جواب what is your dream هیچ جوابی ندارم و این چیز جدیدیه. پیشتر شاید پر از آرزو و رویا نبودم ولی حداقل یکی دو تا داشتم. اون یکی دوتا کل زندگیم بودن و همه چیم دور اونا میچرخید، کل هویتم، پوینت زنده بودنم. ولی الان انگار توی خلاءم و هیچی نیست، فقط فشارش هست. این بهم حس حماقت میده. تا به حال اینقدر حس حماقت نکرده بودم.

اوایل که این حس بودن توی خلاء اومد سراغم عصبانی بودم. الانم هستم ولی کمتر. اون زمان هر ثانیه با تک تک سلولهای بدنم عصبانی بودم ولی الان انگار به همینم عادت کردم، غالبا همون sad و گاهی یهو عصبانی. سم عادت پخش میشه و یادم میره واسه چی عصبانیم.

معمولا توی جمع ها اونیم که به دوستدار تنهایی میشناسنش و قبولش داشتم و بهش افتخار هم میکردم چون معتقد بودم آدم سالمیم که از بودن با خودم لذت میبرم ولی الان متوجه شدم کاملا بولشت بود و متاسفانه اصلا اینطور آدمی نیستم و فرو ریختم وقتی دیدم اون ویژگیم فقط واسه وقتیه که دورم شلوغ باشه و خودم بخوام اوقات تنهایی رو فراهم کنم وگرنه وقتی تنها میشم به طرز خطرناکی افسرده میشم. واسه همین کاملا اون تصمیمی که به محض اینکه بتونم یه خونه ی شخصی بخرم و تنها زندگی کنم بوسیدم گذاشتم کنار و گزینه ی حداقل یه همخونه تا تهش تصویب شد. از مُردن نمیترسم ولی نمیخوام اگه لحظات خوبی در ادامس از دست بدم حداقل تا یجایی. امید هم بد سمیه.

با یه یارویی تازه آشنا شدم. برام شخصیت جذابی نداره و اتفاقا پر از تضادهای رو مخیم ولی گاهی چیزایی میگه که بشدت روم تاثیر میزاره. نمیدونم این بخاطر وضعیت کلی این روزامه این حجم از حساس بودن یا اون واقعا میدونه چی بگه. دست میزاره روی فکت های شخصیتیم و هی ریشه هاشو میکنه. اون روز یادم نیست بحث سر چی بود ولی گیر داده بود تو خودتو سانسور میکنی. میدونستم درسته ولی از این عصبانی بودم که نباید کسی اینو بدونه یا به روم بیاره و واقعا خیلی بد برگشتم بهش. نمیشناسمش واسه همین نمیدونم چقدر بهش آسیب زدم فقط میخواستم از اینکه چیزی که نباید بدونه رو فهمیده بود و به روم هم آورده بود مجازات و خوردش کنم. این شاید مال یکی دو ماه پیش بود. امروز دوباره یادم افتاد و عذاب وجدان بهم دست داد ولی نه در حدی که بخوام عذرخواهی کنم چون ریکشنای اونم درست نبود و هی ادامه میداد با اینکه میدونست سودی نداره ولی به هرحال الان که بهش فکر میکنم بهتر میپذیرمش که پیشتر ناخوداگاه سانسور میکردم ولی الان که به وضوح میبینم دارم چیکار میکنم عصبیم میکنه و پوینت لس بودن این سانسور باعث شده بیشتر برم تو لاک خودم، از کساییکه خودم رو واسشون سانسور میکردم بیشتر از قبل فاصله گرفتم چون چیزی به جز مه نبودن. الان که مه رفته و پهنای اون خلاء بیشتر به چشم میاد اون پژواک خالی بودنی که تا دهن باز میکردم با همه ی گوشه هاش میخورد تو در و دیوار رو توجیه میکنه. احمقانس.