داشتم واسه خودم تو بی انتهای تاریک ذهنم قدم میزدم و مثل هر شب به پارامتر خودکشی رسیدم ولی بجای هرشب که سناریوشو مرور کنم، فکرم رفت به اون سمتی که حالا مگه بعد مرگ برات ریدن و راست هم گفتم چون همچین زندگیم منزجرکننده نیست فقط تو این مسیری که هستم از هیچیش لذت نمیبرم و نخواهم برد و همه چی به یه ورمه و حوصلم سر رفته و تو فاز خیره به دیوار میگذرونم و با این شرایط ته تهش تا سه چهار سال دیگه عمر میکنم، بعد با خودم گفتم خب اگه بخوای کلا بزنی یه مسیر دیگه چی، تو که نمیدونی شاید تو جاده بغلی عمر مفید بیشتری داشتی. خلاصه همینجور واسه خودم تو اون حجم از سیاهی پرسه میزدم که پام گیر کرد به یچی و با صورت خوردم زمین، دیگه بلند نشدم برگشتم نگاه کردم دیدم یه جعبه سیاهه. درشو که باز کردم هورت کشیده شدم توش. چشم باز کردم هر طرف سر چرخوندم نوشته بود معماری. در همین حد بی منطق این ایده افتاد تو سرم و حالا مگه نصفه شبی ول میکنه. مجبورم کرد چشمامو باز کنم برم سرچش کنم که دیدم شت ارشدش از رشته های دیگه نمیگیره و پنچرم کرد. برگشتم بخوابم تا چشمامو بستم ذهنه شروع کرد تفت دادن که آره تو از سال دوم به فکر انصراف بودی و حالا مگه چند سالته و فکر کن چقدر میتونه لایف استایلتو تغییر بده و شاید آینده ای داشته باشه و شاید بشه باهاش اپلای کرد و اگه بخوای هر کاری میتونی بکنی و اینجور چرندیات دهن پر کن. مجبورم کرد تو همین ساعت تحقیقات میدانیمو شروع کنم و تا الان که یه ساعت از ایده گذشته اوناییکه منو میشناختن میگن واست سخت و گرون و بی آیندس و مهم تر از همه یه کراش زودگذره که تا چند روز دیگه خودتم ازش بدت میاد.

به هرحال تصمیم اینکه ارشد بخونم یا نه یا کلا از اول کنکور ریاضی بدم یا ول کنم درس رو و برم سراغ تغییر شهر و کار یا هر چیز دیگه میفته واسه تابستون و درسته از الان خوبه آپشنامو زیاد کنم ولی بازم دلیل نمیشد اد امشب که فرداش کلاس دارم گیر کنم تو اون جعبه سیاه و خواب بیخیالم بشه -_-