همیشه وقتی میخوام با کلمه "من" یه جمله رو شروع کنم میام ادیتش میزنم به "آدمها". نمیدونم این چه تاثیری رو دیدم گذاشته ولی به قیافش نمیخوره تاثیر مثبتی باشه. ولی یچیزو خوب میدونم که اگه بگم "من آدم دروغ گوییم" نمیتونم ادیتش بزنم به "همه آدمها" یا بهتر بگم، نمیخوام ادیتش بزنم به همه آدم‌ها، میخوام یه سری چیزا رو بندازم گردن این صفتم که فقط مال خودم باشه. اگه اینم همگانی کنم بازم یه سری تقصیر بی‌صاحب رو هوا آواره‌ان که خب اذیتم میکنه. من دروغ گو‌ام. اکثر دروغ‌هارو هم به خودم میگم و اگه به کسی جز خودم برسونمش صرفا تکثیر همون دروغ اولی بوده که به خودم گفتم.
با خودم این جمله رو تکرار میکنم که اگه این جا رو برم دیگه برنمیگردم ولی میدونم دروغه، میدونم فقط لب و دهنم. به محض اینکه صبحش بشه پا میشم با تکرار همین جمله تو مغزم وسایلمو جمع میکنم و راهی ترمینال میشم که برگردم. و توی مسیر برگشت به شیشه اتوبوس خیره میشم و با ناراحتی به خودم میگم "دیدی اینو هم برگشتی دیدی نتونستی رفته بمونی تو هیچ وقت قرار نیس یه رفته بمونی همیشه مجبوری برگردی" و همه این جملات رو تو ذهنم تکرار و تکرار میکنم تا تصمیمی به یه رفتن دیگه.
نمیدونم دیروز بود پریروز بود بعد تحویل آخر که شبانه روزشو نخوابیده بودم رفتم خوابگاه و از ساعت 7ونیم عصر تا 10ونیم صبح فرداش خوابیدم و اگه بهترین خواب اخیرم رو ندیده بودم که اون حجم از شادی رو بهم بشونه به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم شرم بود. یادمه چند سال پیش هم یه حس برام واسه ماه‌ها خیلی بولد بود، فکر کنم عصبانیت بود. الان هم همینطوره منتها اون حسه شرمه . هیچ انگشت اشاره هم سمت کسی جز خودم نداره مهم نیس چیکار میکنم کجا میرم با کیم ساعت چنده هوا چطوره؛ ربط و بی ربط از هرچیزیم احساس شرم میکنم. حتی از اینکه خواب دیدم بالاخره این سرزمین رو ترک کردم هم احساس شرم میکنم، از این جهت که خب نکردی فقط خوابشو دیدی؛ حتی گفتن همین هم برام شرم آوره و میدونی چرا این چیزا الان تو این سن برام سخته؟ آره خودمم میدونم جاشون اینجای مسیر نیست ولی الان فهمیدم چون یجایی از زندگیم فکر میکردم بهترین آدمیم که میتونم تو این قالب باشم و تو اون تایم بیشترین افتخار رو به خودم میکردم و بهترین حس رو بابتش داشتم ولی الان انگار توی قالبم آب رفتم و این نیاز توم بوجود اومده که آدمای رندوم بهم باور داشته باشن و وقتی کسی این نیاز رو برام جواب میده بابتش خوشحال میشم که منو به جا آورده و بعد بهش بی توجهی میکنم انگار یه تعریف تو خالی بوده. میدونم که نیاز دارم به خودم باور داشته باشم ولی منتظر دستی‌ام که سمتم دراز شه، ولی خب همونو هم پس میزنم چون تنها کسی که نیاز دارم بهم باور داشته باشه خودمم. انگار زدم خودمو تیکه پاره کردم هر تیکم یه گوشه از اون قالب افتاده و جدا افتادنه اون تیکه ها بهشون  شخصیت مستقلی داده که باعث شده از تیکه کناریش به حدی شرم زده باشه که سعی در ترک کل قالب کنه و اگه یه تیکه خارج شه چی به سر من میاد؟