مثل اینه توی خالی تاریک خودت خرامان قدم میزنی یهو یه تیر آتشین از ناکجا میخوره بهت، خب درد داره دیگه، وقتی حتی نمیفهمی چطور نتیجه بلند کردن یکی جوابش باید این باشه میخوای همونجا خودتو از معامله حذف کنی. داشتم با میم. حرف میزدم یه لحظه از دستم در رفت در جواب سوالش حقیقتم رو گفتم و درسته ریکشن بدی نداد ولی همین بلند گفتنم حس انزجار بهم داد که هستیِ چندش چرا راستشو گفتی چرا بچه مردم رو معذب کردی الانکه پاشه بره حقته سست عنصر بی خاصیت.
آره خلاصه که توی لوپی گیر کردم که اگه چشمامو ریز کنم آدماش هم اونقدر عوض نشدن. یادم نمیاد پریشب به چی فکر میکردم که یهو حس کردم از بیرون چقدر جوونم ولی از تو چقدر حس پیری دارم انگار میلیونها ساله اینجام، نیاز داشتم از بیرون هم همونقدر سن داشته باشم همونقدر پیر، همونقدر چروکیده.
کلی حرف داشتم این مدت ولی هیچکدومو یادم نمیاد حتی میخواستم بنویسمشون تو دفترچه ای ولی هیچ ایده ای ندارم چی بودن که حاضر بودم بخاطرشون ورقی رو سیاه کنم.