دنیای موازی

دیشب انگار توی دنیای موازی بودم چون این هر چی بود شبیه کرونایی که میشناسیم نبود و هرج و مرج زیادی بوجود آورده بود. مثل آخرالزمانیا زندگی میکردیم. تعداد زیادیمون تو یه خونه چون بعضیامون گاهی تغییر میکردن. انگار به ماه وابسته بودن اما ماه شبیه ماهی که میشناسیم نبود، یه کره ی گرد خاکستری که چشم و گوش و جوارح صورت داشت و سه مود داشت؛ وقتایی که بشدت زیبا میشد اون صورت شبیه پری‌ها و توی این حالت ها بعضی افراد ویژگی هایی کسب میکردن که جهش خوب محصوب میشدن ولی خب همینم باعث هرچ و مرج میشد چون مثلا یکی بال درمیورد یکی تبدیل به شیر میشد ولی خب درندش نه صرافا فانتزیش، فقط شکلشون تغییر میکرد و کنترل رفتارشون دست خودشون بود، یکی شبیه یونیکورن میشد و هر کی یه ویژگی فانتزی رویایی گیرش میومد و همیشه وقتی ماه تو این حالت بود این ویژگیش میزد بیرون و ترجیح میدادن ازش استفاده کنن چون با اینکه کنترل رفتارشون دست خودشون بود ولی به شدت تمایل داشتن از ویژگیشون استفاده کنن یا به اصطلاحی رهاش کنن.

مود دیگه ی ماه دقیقا برعکس اون حالت زیبای پری طور بود و شبیه یه صورت عصبانی با شاخ و دندونهای دراز میشد و شبیه هیولاها میغُرید اون افراد هم تبدیل به درنده هایی وحشی میشدن و اوایلش توی این دو حالت به ازای هر نفری که تغییر میکرد نزدیکش این ماه با قطر تقریبا دو متری ظاهر میشد و بعدها واسه بعضی به ازای هر چند نفر تا چند صد نفر دیگه ظاهر شد و وقتی این ماه شروع به غُرش میکرد هر چی بیشتر میغرید تاثیر درندگی اون آدما رو بیشتر میکرد یا حتی اون مورد اول تاثیرش روشون بیشتر میشد واسه همین معمولا در اولین فرصت با یه گلوله ماه رو میکشتیم و خفش میکردیم اما به هرحال اون تاثیریم که میزاشت ترسناک بود و یهو میدیدی بچت اومده بالای سرت یه چاقو میکنه تو کلت چرا چون ظهر بهش گفتی برو تو اتاقت. مثل werewolfها که وقتی ماه کامل میشد یهو اونا تبدیل به اون چنین گرگهایی میشدن اینا هم یهو شبیه موجوداتی درنده میشدن انگار کرونا ژنشون رو تغییر داده بود و به تغییرات ماه وابستشون کرده بود.

گاهی هم بود که اون ماه توی خونه ها ناپدید میشد و برمیگشت به همون حالت عادیش تو آسمون و اون زمانهای ریکاوری و رسیدگی به اون هرج و مرجی بود که از دو حالت اول بوجود اومده بود. البته چرخه اینجوری بود که این ماه ثابت بین درندگی و پری‌طوری بود ولی از یجایی به بعد که مدت زیادی از جهشها گذشته بود کم کم این جهش ها جایگاه خودشونو پیدا کردن، ریشه انداختن و شروع کردن فرد به فرد تغییر کردن و منحصر به فرد شدن و درنهایت اینطوری بود که زمان تغییرات توی افراد مختلف فرق میکرد به این صورت که بجای اون ترتیب درندگی، ثبات، افسانه ایِ همیشگی بعضی افراد دو تا درندگی پشت سر هم داشتن یا بعضی هر سه تغییر واسشون فقط درندگی شده بود و بعضی فقط اون حالت افسانه ای یا بعضی کاملا ثبات پیدا کرده بودن یا ترکیبات دیگه.
هر خونه انگار شبیه کمپ بود، واسه حفاظت از همدیگه ترجیح داده بودیم خیلی بیشتر از قبل گروهی زندگی کنیم. وقتی چند سال از این جهشها گذشته بود بشدت میخواستم برگردم تهران و به محض اینکه میگفتن شرایط مساعدتره و جاده ها بازن بلیت میخریدم حتی بدون اینکه پک کنم. یادمه برگشتم ولی نمیدونم چیشد که چند سال بعد برگشتم همینجا. ازدواج نکرده بودم ولی بچه ای داشتم که بچه ی خودم نبود. بچه ی یکی از دوستام بود که زنش بلافاصله بعد از زایمان تحت تاثیر ماه قرار گرفته بود و تصمیم گرفته بود دوستم و بچه رو ترک کنه. من به دوستم توی بزرگ کردن بچه اون چند سالی که اونجا بودم کمک کرده بودم و بچه منو یجورایی مادر خودش میدونست در عین حال از جریان مادر واقعی خودشم خبر داشت.
کسایی مثل من که هیچوقت تحت تاثیر این جهش ها قرار نگرفتن بیشتر از همه این خرابی‌ها رو حس میکردن و وقتی جهشها توی هر فرد پخته شدن دیگه ماه واسه هر فرد واسه هر تغییر خودشو نشون نمیداد و یکی درمیون گاهی پیداش میشد واسه همین بدون کشتن ماه معلوم نبود هر تغییر چقدر طول میکشه و دوزش تا چقدر بالا میره.
این دختربچه‌ای که بزرگش کرده بودم از همون اول تحت تاثیر ماه بود و به مرور این اواخر هر سه تا تغییرش درندگی شده بودن. نمیدونم دوستم کجا بود ولی سکانس های آخر یادمه این بچه مثلا ده سالش بود و درنده که میشد فکر میکرد من مثل مادر اصلیش میخوام اونارو ترک کنم و با اینکه من با دوستم ازدواج نکرده بودم ولی بچه فکر میکرد من دارم بهش خیانت میکنم و وقتی یه چنین دختربچه ی ریزه‌ای درنده میشد طی این چند سال اینجوری شده بود که فیزیکی هم تغییر میکرد و کاملا تبدیل به یه موجود دیگه میشد. درنده ای تقریبا دو و خورده ای متری با پوست کرمی تیره و یجورایی دقیقا شبیه werewolfای که توی هری پاتر بود و بو میکشید تا منو پیدا کنه و بُکشه.

اوایل که اینچنین تغییر میکرد قصد جون من رو نداشت فقط میزد بیرون و کشت و کشتار توی ناحیه راه مینداخت ولی کم کم کشتار رو شخصی سازی کرده بود انگار خوی دردندش باهوش تر شده بود و چند بار آخر متمرکز شده بود روی من. چند بار اول تونستم زمان جهشش رو پیش بینی کنم و از چند ساعت قبلش جلوش آفتابی نشده باشم و کیلومترها دورتر ازش باشم ولی تغییر آخرش کاملا بی برنامه بود و بلافاصله چند ساعت بعد تغییر قبلیش بود و جهش تازه ای توش انجام شده بود واسه همین غافلگیرم کرد.

تازه برگشته بودم، بعد چند تا دیالوگ دیدم اخلاقش از حالت عادیش تغییر کرده و داره بد میشه و چیزایی میگه که تو حالت عادی نمیگه و حالت خصمانه گرفته. همیشه اول تغییرها همینجوریه که از مثلا یه ربع قبل نمودهای اون نوع تغییر رو میتونی ببینی. به محض اینکه بو بردم شت این دوباره میخواد تغییر کنه از جام پریدم و رفتم سراغ جمع کردن اذوقه چون هیچ وقت معلوم نبود این تغییر چقدر باهاشون بمونه گاهی یک ساعت گاهی تا چند سال میموند واسه همین هول هول برای بیشتر از یه هفته آذوقه برداشتم و داشتم دیگه تغییرات فیزیکیش رو میدیدم که بدون کفش بدون اینکه فرصت کنم زیپ ساک رو ببندم فقط دویدم بیرون و صدای در هارو از پشت سرم میشنیدم که اونم داره پشت سرم میاد و اینجوری بود که اگه همین نزدیکیا قایم شم با بو کشیدن میتونست پیدام کنه و هر دفعه هم نسبت به دفعات قبل انگار اون گونه ای که بهش تغییر پیدا میکنه کاملتر میشد مثلا حس بویاییش قوی تر میشد یا چشماش خیلی بهتر میدید و بطور کلی حواسش تقویت میشد واسه همین هیچ ایده ای نداشتم الان چه آپگریدی پیدا کرده و فقط با بیشترین سرعتی که میتونستم می‌دویدم با این دستم اون ساک سنگین و اون دستم کفشام اما مثل همه ی خوابهام وقتی چیزی داره دنبالم میکنه انگار وزنم به صدها تن افزایش پیدا میکنه و جاذبه زمین هزاران برابر میشه و باید خیلی زور بزنم تا بتونم بدوم و الان هم فقط داشتم زور میزدم که عضلاتم رو تکون بدم تا بتونم حداقل راه برم ولی همه جام صدها تن وزن داشت با این حال ادامه میدادم ولی از ترس قلبم داشت با بیشترین سرعت و نیرو خودشو به قفسه ی سینم میکوبید و همینطور داشتم با هزار زور میدویدم و میخواستم واسه اینکه کمی زمان بخرم زنگ یکی از خونه ها رو بزنم و داشتم تو ذهنم برنامه میریختم که اگه در رو باز نکردن از دیوار اون مدرسهه برم اون تو که یهو با تمام اون ترسها از خواب بیدار شدم. ضربان قلبم رو دو هزار بود.