درسته معمولا آغوشم واسه مرگ بازه مثل پریشبی که بمب رو برداشتم با اینکه میدونستم دست خودمو میبوسه حتی وقتی اومدم خودمو از پنجره پرت کنم بیرون و میدونستم نیرویی که واسه شکستن پنجره دارم وارد میکنم پرتم میکنه پایین و بطرز معجزه‌آسایی تعادلم حفظ شد واسه لحظاتی نمیدونستم فقط بمب رو بندازم یا خودمم بپرم ولی گاهی که ازش فرار میکنم معمولا پای یه خرس درمیونه!
فکر کن یارو پرورش خرس داشت و یکی از خرساش فرار کرده بود تا فقط بیاد سراغ من و وقتی کشتیمش و رفتیم سراغ یارو که وات د فاک مردک قلاده ی اینارو سفت کن فهمیدیم اصلا قلاده ای در کار نیست و همشون تو یه گودال سیاهچال طورین و هرکدوم که بیشتر انگیزه واسه کشتن یکی داشته باشه و بتونه از اون گودال بالا بیاد آزاده بره به کارش برسه!
اومدم یارو رو بکشم معلوم شد طرف یه چیز خداطوریه و میتونست بُعدها رو عوض کنه و تایم رو کش بیاره و مارو انداخت تو یه دشت و شروع کرد رو منبر رفتن و هر کی حرفشو قطع میکرد بهش یه تست عملی میداد که مخصوص خودش طراحی شده بود براساس چیزی که توش مهارت داره و اگه حلش میکرد میتونست بره بیرون. سیستمش اسکلانه بود.
یادم نیست چی پروندم ولی بهم یه ترازو داد و یه مشت سکه گفت اینارو یجور بچین هر دو کفه مساوی بشه! حالا اینش جالبه که از یجایی به بعدش میدونستم دارم اشتباه میچینم ولی بازم بدون تصحیحش همونطوری ادامه میدادم و تهش انتظار داشتم با اینکه اشتباه چیدم بطرز معجزه واری کفه ها برابر بشن!
تهشم آلارم گوشی صداش دراومد نفهمیدم چی شد بالاخره.