سایه وارونه

سایه وارونه

when the sun didn't shine


دبیرستان یه میم.نون داشتیم به سوسولِ رو مخ معروف بود از اون واسه نیم نمره گریه‌کنای خراشِ روح که ما همیشه ازش بدمون میومده و با رفتارای تخماتیکش بارها باعث شده روی سگمون باهاش دست به یقه بشه البته کلامی ولی خب یبار هم کاملا فیزیکی لیلون چسبوندش به دیوار.
یه کارخونه بزرگ بود که توش کار میکردیم و همونجا هم زندگی میکردیم و یجورایی زندانی بودیم چون حقوقی که میگرفتیم در حدی نبود که بتونیم باهاش بیرون بریم فقط میرسید به وعده‌های غذاییمون که از همونجا بین هر شیفت بخریم و تا روز بعد که حقوق فردا رو بگیریم و غذای فردامون جور شه.
من و یه پسره از هم خیلی خوشمون میومد و خیلی گوگولی عاشق معشوق بودیم منتها اونجا رابطه حتی در حد دوست معمولی هم قدغن بود و اگه کسی میفهمید مجازات‌های شکنجه‌طور داشت و کلی عواقب دیگه.
یبار که داشتیم با نیشهای گشاد و رو ابرا با هم حرف میزدیم که درواقع اول صبح بود و همو دیدیم و مکالمه در حد سلام چطوری بود ولی خب خیلی فانتزی و میفهمی منظورمو دیگه 
و همون لحظه اون میم.نونه ما رو دید که ما دیگه فکر نمیکردیم این عقده‌ای بازی دربیاره اینجا هم ولی زهی خیال باطل که وقتی پسر رفت نون اومد سمت من با همون اداهاش گفت عزیزم مگه نمیدونی ممنوعه اینجور چیزا من الان مجبورم برم اطلاع بدم و همینجور که این مکالمه رو داشتیم پیش میبردیم حالا نمیدونم دقیقا چجور موجودی بود تو خوابم ولی جعبه پلاستیکی‌ها هستن که توشون پنیر و اینجور چیزارو میزارن تو یخچال، این یهو فرمش خمیری شد خودشو جا کرد تو یکی از این جعبه‌ها و درشو گذاشت و سعی میکرد این جعبه رو همونطور که خودش توش بود جا بده تو جعبه های دیگه که اونجا اولش کمی وحشت کردم وقتی خمیری شد ولی بعدش انگار یادم اومده باشه چنین چیزی امکان‌پذیره ادامه دادم و در جوابش خودمو از تک‌و‌تا ننداختم که نه صرفا داشتیم درباره کار حرف میزدیم و تو توهم برت داشته و اینجور چیزا ولی خب اون دیگه مُصر بود بره بگه و اگه به کسی میگفت راحت میتونستن از طریق شونصدتا دوربینی که اونجا بود آمارمون رو دربیارن.
آخر شب با کیوسک تلفنی که گوشه ی خوابگاه زنان بود به پسر زنگ زدم و پسر پیشنهاد داد بیا فرار کنیم و برنامه ریختیم فرداش یه حواس پرتی‌ای دست و پا کنیم و خودمون از اون کنار جیم شیم.
فرداش شد اومدم نشستم سر جام که کارمو شروع کنم نون اومد گفت من دارم میرم که بگم و ریلکس گفتم اوکی برو بگو و این رفت که بگه و من به پسر که یه گوشه وایساده بود اشاره کردم شروع کنه.
یه هفت‌تیر زنگ زده خاکستری سنگین داشت و با همون شروع کرد شلیک هوایی کردن و جیغ و داد شد و همه خوابیدن رو زمین. اونقدر اونجا بزرگ بود معلوم نبود کیه که داره شلیک میکنه فقط فکر میکردن بهمون حمله شده و پسر همینطور شلیک هوایی کنان اومد سمت من و هفت‌تیر رو داد به من که ادامه بدم حواس‌پرتی رو و صدارو بکشونم اون سمت کارخونه که این بره نون رو بکُشه که کلا قضیه درز هم نکنه بیرون.
من دو تا شلیک کردم دیدم خیلی خسته شدم و مثل بقیه خوابیدم رو زمین و سرمو با دستام پوشوندم. پسر اومد سراغ من که بگه اوکی دیگه به اندازه کافی حواسشون پرت شده پاشو بریم. اومدم بلند شم دیدم پسر فیریز شده زل زده به من، پایینو نگاه کردم دیدم گولّه خوردم! ت
ازه دردش حس شد که از خواب بیدار شدم.

۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۲:۰۸ ۱ نظر

I'm not dead I'm in here Can you hear me

شرلوک رو یادته تو مغزش یه قلعه ساخته بود و هرچی میدونست رو ریخته بود اون تو؟
اون دوران که تازه شرلوک رو دیده بودم کم‌حافظگیم خیلی اذیتم میکرد و رفت رو مخم که چنین حرکتی رو بزنم و کلی هم راجع بهش از اینور اونور خوندم ولی هر کار کردم نشد حتی نتونستم تظاهر کنم انجامش دادم که شاید fake it بلکه make it بشه که اونم نشد و خنگ تر از چیزی بودم که انتظار داشتم از خودم.
حتی یبار هم سعی کردم مثل اون راهرویی که الایژا ساخته درش بیارم و هربار مینشستم تو مترو صدای آهنگ رو زیاد میکردم و با تمرکز سعی میکردم تک تک جزئیات رو به یادم بیارم که تهش به زور بچپونمشون از هر در تو و ببندمش ولی تهش یادم نیست چی شد نخش یو یو وار از دستم در رفت و پیچید تو خودش و تنها چیزی که از اون راهرو و درای سفیدش موند صدها سال گذشتن ازشون و زواراشون در رفتن بود که گاهی تو کابوس هام توشون سرگردونم.
اون موقع ندیدمش ولی الان واضح‌تره انگار همیشه همونجا‌ بوده فقط الان گرد و خاکاش خوابیده یا صرفا بخاطر اینه که طبقه‌ی بالاتریم تازه به چشم اومده.
یه هرمه. به سقف نگاه میکنی رنگ کاهگله به کف نگاه میکنی شیشس. هر طبقش همین بوده که نمیزاره بالارو ببینی و فقط پایینت مشخصه و خب همون طبقه‌ای که توشی.
نمیدونم الان طبقه چندمم و چقدر بالام ولی اونقدری رفتم که گوشام دیگه نمیشنون، اونقدر بالا که وقتی به پایین نگاه میکنم فاصله‌ای که نور میره تا بیاد جوری حس میشه که صداها و تصویرایی که میرسن دیگه معنی خودشونو از دست دادن و تهش هم اگه موقع رسیدنشون سرم سمت دیگه ای نباشه و برسن به این لایه جوری تو خلوتش حل میشن که انگار هیچوقت با من نبودن.
نمیدونم میشه به طبقه های پایین برگشت یا نه ولی اگه راهی باشه برمیگردم، خطر داره تو این ارتفاع پابرهنه وسط ابرا بپلکی وقتی محل تردد هواپیماداراشه.
حالا این هرمِ من بود شاید واسه یکی دیگه دایره درخت آپارتمان یا حتی هرمی وارونه باشه. مهم اینه ما هم یه روزی بودیم و دیدیم، اینکه چیو بیا فکر کنیم هیچوقت مهم نبوده که احتمالا یا همشون یه چیزن یا کلا همه چی یچیز دیگس یا هرچی.
فعلا اولین ارائه‌ای که این طبقه‌ی هرم بهم داده اینه که فکر کردن مدام به مرگ مثل یه اعتیاد میمونه. مثل هر اعتیاد دیگه ای تبدیل میشه به منطقه امنت، بیشتر وقتها قلادت رو جوری نگه میداره که جز اون چیزی نبینی، گاهی شلت میزاره بری ببینی چیا مونده از آخرین باری که بیرون بودی واسه جمع کردن منتها نه که تو زنجیری و نحیف زورت نمیرسه برشون داری و تهش یه آزادترش میاد پاشو میزاره رو گلوت و از ترس اینکه مبادا به دست یکی غیر خودت تلف بشی هر چی باشه همونجا میندازی و در میری تو قفست.
انقدر چند سال اخیر به مرگ فکر کردم یادم رفته بود فقط من نیستم،هممون حداقل یبار شده واسه مُردن له‌له بزنیم، زندگی هممون مجموعه ای از خواستن های قبل افتادن مُردنه، همش همینه. مبادا یه وقت همشو بشینی تو قفست و خواستن و مردنای بقیه رو شاهد باشی، به وقتش وقت تو هم میرسه. این وسط چیز دیگه ای نیست، چیزایی که میخوای رو بردار.

۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۱۱ ۱ نظر

Hasti The Queen

چند قرن پیش بین درگیری‌های همون دوران که نقش ملکه رو بهم داد اونقدر ذوق و ناباوری داشتم که یادم رفت چمدونم رو ببندم فقط پا شدم و از پلی که روی ازدحام انداخته بودن پشت سر اونا خزیدم اونور و شبش وقتی کاستوم رو درآوردم هیچ‌کدوم از لباسهاشون اندازم نمیشد.

۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۱۵ ۲ نظر

Altered Carbon

هفت اپیزود ازش دیدم ولی اصلا نمیدونم دارم چی می بینم از بس همه چیشو تغییر دادم حتی نمیدونم ارزشش رو داره ادامه بدم یا نه فقط میدونم نمیتونم داستانی که سر هم کردم رو ول کنم. شخصیت ها، بکگراندها، دیالوگ ها، حتی روند داستان کاملا عوض شده. گاهی به خودم میام و چیزی که میبینم رو میبینم و میبینم چقدر چرته، چقدر فیکه و باز برمیگردم تو قالبی که خودم ساختم و واقعیتش وسطای هر اپیزود میتونم صدای چرخ دنده های مغزم رو بشنوم از حجم دیتایی که همزمان هم میگیره هم جایگزین میکنه هم تحویل میده. تنها چیزیش که قانعم کرد روش چنین چیزی بسازم لوکیشن هاش بود. مثل یه خواب تو بیداری میمونه.

۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۱۷ ۰ نظر

آخرین نفر

با سرعت باد بین درختا میدویدیم و مهم نبود چقدر تغییر جهت بدیم و تو دل جنگل فرو بریم، درنهایت تک‌تکمون رو پیدا کرد و به غل و زنجیر کشید.
چهارتا بودیم، هیچکدوم رو یادم نمیاد ولی یادمه به کشتنمون مطمئن نبود، حرفهایی رد و بدل شد راهشو کشید بره که بعد ده متر رفتن روشو برگردوند و شاتگانش رو بهمون نشونه گرفت و شلیک‌کنان برگشت سمتمون، هر سه درجا مُردن، آخرین نفر بودم که به یه متریم رسید، سرم رو نشونه گرفت، حتی قبل شلیکش میتونستم حجم دردی که میخواد بهم بشینه رو حس کنم، به پهلو افتادم، اولش بی حسی بود و گنگی و گفتم بالاخره تموم شد ولی نشد، کم‌کم دردش خودشو نشون داد و فقط بگم به حدی بود که تا بعد از بیداری هم باهام اومد بااینکه هفته ها ازش گذشته بود.
نمیتونستم تکون بخورم، یه حفره ی بزرگ روی پیشونیم بوجود اومده بود و تنها چیزی که میدیدم درد بود. کشون کشون انداختم عقب ماشین. آخرین چیزی که بعد از سرنگ بزرگ بیهوش‌کنندش، قبل بسته شدن درِ تراک دیدم جنازه های زنجیر شدشون زیر نور ماه بود.

۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۱۴ ۰ نظر

به من نگو دیوونه

اون لحظه ای که به خودت میای میبینی این بار حرف زدنت با خودت بیشتر از حد نرمالش طول کشیده احتمالا یکی از اون لحظه هاییه که هر گندی تا حالا زدی و خواهی زد میاد جلوت چشمت و رو راست باشم من که واقعا گرخیدم چون به عقب که نگاه میکنم کلمه دیوونه رو کم نمیبینم مخصوصا اون دورانی که مد شده بود هی چپ و راست سر هر کوفتی به هم میگفتن دیوونه و توی دیوونه خونه بودن کلاس سنگینی رو دنبال خودش میکشید و این لحظه انگار خودم رو دم در راهی به سمت جای اوناییکه واقعا توی دیوونه خونه بودن دیدم و ته جاده واقعا ترسناک بود و همه چی به یه شکل دیگه ای واقعی شد.
خلاصه اگه یبار به خودم نیومدم و همینجور هی ادامه دادم و ادامه دادم تا اینکه اون توییه دستمو گرفت برد بگید میدید داره میاد.

۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۴۵ ۰ نظر

اسمش چی بود؟

دو سال پیش با یکی فکر میکنم از توییتر آشنا شدم و حرفامون به تلگرام کشید و الان داشتم سیو مسیج هام رو نگاه میکردم به نوشته زیر برخوردم و یادم افتاد عه قرار بود اینو توی مکالمه بعدی بحثی که داشتیم بهش بگم که وقتی نوشتمش دیدم دیگه برام مهم نیست. بعد احتمالا دو یا سه تا مکالمه دیگه انگار حرفی واسه گفتن نداشتیم و دیگه حرف نزدیم. الان که رفتم پروفایلش رو چک کردم دیدم چت هامون رو دوطرفه پاک کرده و به همین سادگی حتی یادم نمیاد اسمش چی بود!

نه اشتباه از من بود. تو یه سوالی پرسیدی و من صادقانه جوابتو دادم و نمیدونستم استفاده درستشو بلد نیستی و بجای اینکه بعنوان یچیزی بین بینهایت متغیر بپذیری و بزاریش کنار، دستش گرفتی و بعد هر حرف من اینجوری ای که دروغ که نمیگی؟
بزار بهت بگم مشکل کجاس
تو تا وقتی کسی رو کامل نمیشناسی نباید به خودت این اجازه رو بدی که واسش از خودش بگی حتی اگه قصدت کمک بهش باشه چون به احتمال ۹۹ درصد داری اشتباه میکنی و اصلا قضیه یچیز دیگس
مثلا گفتی بعد اون ویس تا یه هفته باهات قهر بودم و اهنگی میفرستادی میگفتم خوشم نمیاد
اگه تو منو میشناختی میدونستی که شاید با طرفم سنگین بشم ولی چیزی به اسم قهر ندارم و اون اهنگهایی که میفرستادی واقعا خوشم نمیومد و جواب سوالت که گفتی دروغگویی اینجا یکی از نمودهاشه که اگه دروغگو بودم میگفتم به به چه اهنگ قشنگی ولی ترجیح میدم رک باشم که طرف تا یبار بهش چیزی نگفتم دروغگو خطابم نکنه و رک گفتم خوشم نمیاد و اتفاقا مصادف شد با این سنگین شدنه که همین سنگین شدن فقط تا یکی دو جمله ی همون مکالمه بیشتر طول نکشید و واقعا برام مهم نبود که نگهش دارم
همونطور که کمتر از یه ربع بعد همون ویس هم دیگه برام مهم نبود بهم برخورده بود
و آره منم از همون اول با این جلو اومدم که به حضوری نمیکشه من و تو و بعد یه مدت صحبت حوصلمون سر میره و دیگه پی ام نمیدیم چون شناخت از پشت گوشی حاصل نمیشه واسه همین اگه دلخوری ای پیش بیاد به دل نمیگیرم و اگه سنگین میشم فقط واسه اینه جهت مکالمه درست پیش بره و دوباره به موضوعی که اذیت کننده بوده واسم نکشه
و کاملا اینو نادیده میگیری که مگه تو رفیق چندین و چند سالمی که برام مهم باشه راجبم چی فکر میکنی که بخوام دروغ بگم که خودمو کاور کنم
و اگه گفتم همیشه خودمو کاور میکنم واسه وقتایی بود که طرف واکنشی بده که خوشم نیاد
مثلا تو میپرسی حالت چطوره، من اگه خوب نباشه نمیگم خوب نیس چون از واکنشی که میگیرم خوشم نمیاد چون مثلا تو منو نمیشناسی و نمیدونی باید یه واکنشی بهم بدی واسه همین میگم خوبم مرسی
یا اگه فلانجا چیزی گفتی که مخالف بودم و دیدم سفت و سخت موافقشی نمیام بگم مخالفم و تو اگه منو میشناختی خیلی راحت میفهمیدی چرا مخالفم ولی اینجا به خودم زحمت نمیدم بحث طولانی و پوینت لسی رو باز کنم که مثلا تهش بگی تو داری مخالف غرایضت حرف میزنی پس دروغگویی که بعد من بهم بربخوره که اینکه اینقدر بهم میگه دروغگو بزار یبار بشکافم موضوع رو ولی تهش پشیمون میشم چون با شکافتن چیز جدیدی رو باز میکنم که دوباره مثل همین دروغگویی بعد هر حرفی که میزنم بگی مطمئنی دروغ نمیگی؟

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر

اونور

یه چیزی نوشتم گذاشتم اونور ولی فکر نکنم موندگار باشم اونجا چون خیلی ناملموسه و احساس میکنم یچیزایی قایم کرده بهم نمیگه. حالا باز بقیه جاهارو هم میگردم ولی احتمال اینکه همینجارو بریزم بهم خیلی بیشتره.

۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر

سوز میاد

قبلا اینجوری نبودم ولی از بعد برگشتنم هوای اینجا کافیه یه فوتش بهم برسه از همونجا یه راست میره تو برفک میشه میشینه رو استخونم و تا یه ساعت یچیز نپیچم دورش بهش گرما ندم دردش نمیخوابه. امشبم، امشب که چه عرض کنم خواب که به چشمم نیومد دوباره، مچ چپم درد میکنه وهرچی هاش میکنم میکنمش زیر پتو اثر نمیکنه انگار مشکل از موتور خونس. یادمم نمیاد اونوقتا که به همه یاد میدادم وقتی ذهنشون شلوغه دقیقا چیکار کنن تا خوابشون ببره چی میگفتم! تا اونجاییش یادمه که میگفتم یه تصویر رو درنظر بگیر و رو یه نقطه ی سیاهش اونقدر زوم کن تا همه جا سیاه بشه ولی پروتکلش رو کامل یادم نمیاد. با اونام اونقدر حرف نزدم دیگه روم نمیشه برم یکاره بپرسم روش خوابم چی بود.
Z و R هم باز مدتیه افتادن به جون هم و بوی جنازه ی زندگیشون راه افتاده توی این خونه راه نفس رو هم رو ما بسته. حالا باز فقط خودم اینجا بودم صدامو مینداختم تو سرم جداشون میکردم ولی حالا که میم برگشته اونو هم میندازن وسط میرینن تو اعصاب بچه. تازگیا هم که Z راه دادگاه رو یاد گرفته خوشش اومده هربار که اون بهش میگه بالا چشمت ابروعه میدوعه میره برگه میگیره و یکی نیست بهش بگه آخه زن تو باید اون دهنت رو گل بگیری اگه بگی بخاطر بچه‌هات موندی تو این سم که والا اگه عرضتو جمع میکردی حالا اونا تو این بدبختی دست و پا نمیزدن. تو باید زبونت قفل شه نیای بگی بیاید پشتم وایسید دیگه نمیکشم انگار یادمون رفته اونوقت که ما نمیکشیدیم تو چیکار کردی که حالا که ما بی حس شدیم نکشیدن تو به جاییمون باشه که R که همون گوساله ایه که بود تنها کسی که حوصلش سر رفته تویی.

حالا مخالف طلاقشون نیستم ولی نه الان! بزار چهارپنج ماه بعد هرکار میخوای بکن که به ولله تون اگه به جاییم باشه و جوری میگه دیگه نمیتونم انگار نه انگار که تنها شیوه ی این خونواده واسه مواجهه با مشکلات فراموش کردنشونه. یکیش خود من که از بس هی از رو دست اونا فراموش کردم دیگه خالیه خالیم بیای در گوشم داد بزنی دادت گوش رو پیاده نشده ول میشه با صورت میاد تو کف پام.
ولی خودمونیم کاش طلاق نگیرن که هرجور حساب کنی دیگه از سن من و میم گذشته واسه سود بردن روانی ازش فقط تهش Z قفل جدید میشه دور پاهامون که هیچی که ازشون بهمون نماسید حالا باید جور بی عرضگیشون بعنوان کاپل هم ما بکشیم.
اخیرا از قیافه وبلاگ خوشم نمیاد تو خودم نمیبینم بیام بنویسم یجوری شده تو چشمم بعدا وقتم کش دار تر شد میام کامل میکوبمش ببینم چی میشه ازش درآورد.

۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۵۶ ۰ نظر

Babylon Berlin


مسلما اگه کس دیگه ای این سریال رو بهم معرفی میکرد هیچوقت نمیدیدمش یا اگه سری هم بهش میزدم به محض دیدن اولین صحنه ی آزاردهندش از بدبختیِ زندگی ای ادامه نمیدادم ولی ازونجاییکه خودم شانسی مسیرم بهش خورد و چیزی واسه اثبات به کسی نداشتم یا حتی به خودم، گفتم نه صبر کن درست نگاه کن زل بزن به اون بدبختی ها درسته خیلی وقته هرجهتی بودن برعکسشو نگاه کردی ولی انگار دلت تنگ شده بود واسه صحنه ی آشنایی، واسه قاب گسی از مرگ رویا.
اپیزود اول رفت و منم دو به شک دنبالش تااینکه تو اپیزود دوم دست انداخت تو سینم قلبم رو مچاله کرد با اون موسیقی غم انگیزش.

از هر جهتی شیفته ی کاراکتر Svetlana شدم از سیماش بگیر تا صداش و مهم نیس دست به چه عمل شنیعی میزنه در هرصورت من ناخوداگاه طرف اونم ولی بازم هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم سریال رو بزارم توی دسته ی مورد علاقه هام. چیزایی داره که خیلی راحت میزنم بره جلو مثل سیاست های تهوع آورشون و هیچ علاقه ای به دنبال کردن ماجراهای این وسط ندارم که همیشه همینن و تکرارشون حشو محصوب میشه دیگه برام بااینکه جون میگیرن ولی همیشه همون داستان همیشگیه و آدم دلش نمیکشه این لوپ باطل رو هم به واقعیت ببینه هم رو پرده.

و البته یکی دیگه از دلایل راه ندادنش تو دایره ی فیوریتهام اینه که پر از حفرس. یه داستانی رو شروع میکنن و همونجور ولش میکنن به امون معلوم نیس کی و انتظار دارن مخاطب بهش پایبند بمونه اونم وقتی خودشون به محض خلق اون داستان نخش رو رها کردن و اغراق نیست اگه بگم سریال پر از این نخ های بر باده.
Babylon Berlin S02E08شمام متوجه شباهت بیش از حد Edgar با Elijah شدید؟! چون من اولش انکار میکردم که بتونم روی این کاراکتر و داستانش تمرکز داشته باشم و هی پرش ذهنی به اون یکی نداشته باشم ولی وقتی Charlotte رو اونجور کلاسیک شکنجه داد دیگه مقاومت رو نه تنها بی فایده دیدم بلکه بنظرم واسه سیو توی ذهن خودم اینو همون الایژا درنظر بگیرم توی طول اون مدتی که Marcel حافظش رو قفل کرده بود کارآمدتره و عمق داستان رو حداقل تو این مرحله از سریال بیشتر میکنه و حالا اگه دیدم پیش زمینه ی خودش بهتره یکاریش میکنم.
امروز فصل سه رو شروع کردم و درسته انتظار چندانی ازش نداشتم بعد آخرین قسمت فصل قبل که واو و اینش رو خیلی دوس داشتم که گره ها رو جوری باز کرد که دل آدم رو نزد و اصلا انتظار نداشتی گره ای اونجا باشه چه به باز شدنش!

Babylon Berlin S02E8Bruno دقیقا تا قبل اینکه بترکه مدام منو دچار سردرگمی کرد و هردفعه که میگفتم اوکی این بالاخره فهمیدیم فازش چیه کاری میکرد که همه کارای گذشتش رو زیر سوال میبرد مثلا نه از اون حد از رفاقتی که پای Gereon موقع کش رفتن فیلم ها وسط گذاشت و دوتایی رمبو وار زدن تو دلشون  نه اون حجم از بی تفاوتی واسه کشتنش یا اونجوری که واسه شارلوته مایه گذاشت من گفتم حالا دیگه دوستشم نباشه حداقل دشمنش نیست ولی وقتی اونقدر راحت قصد جونش رو کرد من اصن فرو نشستم که فاک خب ما از کجا بفهمیم تو ذهن اونیکه دست دوستی دراز کرده کی واقعا دوستی ای در کاره!؟ این چه وضعشه آخه؟! من خیلی وقته پذیرفتم هیچ ارزشی وجود نداره ولی اینکه اینجا گذاشت تو قالب داستانی بعضی چیزارو باور کنیم و بعدش بیاد با پتک بکوبه تو سرمون بگه نههه دروغه، چنین چیزی وجود نداره آدم ساده، کمی سنگین بود و دقیقا همین کار رو با Greta و Fritz هم باهامون کرد و دروغ چرا من وقتی دوست فریتز اومد جلوی در و گرتا اونطور موافقت کرد واسه هرکاری شک به جونم افتاد نکنه یارو نمرده باشه و اینا همه نقشه باشه که البته که همین بود ولی بازم نمیتونم اینو بزارم پای سادگی گرتا چون درسته پسره رفتارای آزارگرانه زیاد داشت ولی منم توی اون رابطه بودم شکم به چنین چیزی نمیرفت این خیلی تاریک تر از تخیلات یه پارانوئیده. Babylon Berlin S2E8
ولی فکر کن شارلوت واقعا میمرد! منکه به امید اون اپیزودی رو به اپیزود بعدی میکشونم اگه اون میمرد دیگه نمیدونم چیو میخواستن جایگزینش کنن مثل Stephan که یهو حذفش کردن و من واقعا نمیفهمم چیکاره اون داشتن وقتی میتونستن واسه ادامه ی داستان هر کسی رو اونجا قربانی کنن و حیف کردن واقعا.
Babylon Berlin S02
سریال رقص خیره کننده ای داره و نصف حرفاش رو با صدای اون میزنه. از سکانس های بزرگیش مثل اپیزود 2 فصل اول روی Zu Asche Zu Staub بگیر تا این خورده ریزه های توی خوابشون.
جذابیت این سکانس به اینه که کاراکتر Helga تا به این جای داستان صرفا با دهن بقیه شکل گرفته و ما چیز درست حسابی ای از آمد و شدهای توی مغزش نداریم و اینا بجای دیالوگ دادن بهش یه گوشه از حوادث اون مغز رو واسه ما پلی میکنن و وای که من عاشق این ایده شدم و خیره کننده تر از اون کیفیت ساختش و انتخاب داستانش. این فکر که توی آرامش و سرخوشی با دلی آسوده با صدای لطیف موسیقی زیر گوشت با نیش گشاد چشماتو باز کنی و اون نور امید پهن شده باشه تو سرسرات و دست تو دست یار روزتون رو از جنس بی نیازی بچینید رو هم خیلی چیزهارو درمورد هلگا روشن کرد که اگه درآینده کاری ازش خلاف چارچوبهای تا به اینجا تعریف شده سربزنه دلیلش از کجاست.

Babylon berlin Svetlanaپلی لیست تا به اینجا خفنش رو لا به لای همون پلی لیست تلگرامم میزارم که زده نشم ازشون و هی نیام اینجا مستقیما و پشت هم گوششون بدم:
Severija - Szomuru Vasarnap (Gloomy Sunday) (Russian Version: Vaskresenje)

The Bryan Ferry Orchestra - Bitter Sweet

Severija - Zu Asche, Zu Staub (Psycho Nikoros)

۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر