سایه وارونه

سایه وارونه

غروب جمعه

از وقتی بچه بودم بعد از ظهرها همه میخوابیدن. بعد از ظهر جمعه‌ها از همه بدتر بود، چیزی واسه سرگرم کردنم نمونده بود و من تنهاترین بچه دنیا میشدم. بزرگتر که شدم همه غروب‌ها مثل هم نبودن؛ بعضی تیز و سرد بودن و می‌خواستن سرم رو ببرند، بعضی اونقدر نرم که گرماشون می‌تونست یه آغوش باشه که بشه توش حل شد، بعضی هم هیچ حسی نداشتن، هیچ معنی نمی‌دادن. بعد دیدم غروب جمعه هم یه چیزی مثل بقیه چیزهاست و معنی‌ای نداره مگه اینکه خودت بهش معنی بدی. از یه جایی به بعد غروب جمعه فرقی با بقیه ساعت‌ها نمی‌کرد. اول طراحی شیت موضوع بهم حس سکوت، انتظار و انزوا داد و می‌خواستم این حس‌ها رو با یه ایده‌ای حذف کنم ولی بعد دیدم اگه حذفشون کنم چیزی که ازشون می‌مونه اصلاً جادویی نیست. در حالی که غروب جمعه اونقدر جادوییه که بهت انواع حس‌های عجیب رو منتقل می‌کنه. هر خونه‌ای حقشه همه این حس‌هارو به چشم ببینه پس پنجره‌های بلند نیازه جوری که همه اون سکوت، غربت، تنهایی، گرما، سرما، هرچی که تو اون لحظه توی تو نیازه که رها بشه رو رها کنه. اگه می‌خواد سرمو ببره بزار ببره، اگه می‌خواد در آغوشم بگیره بزار بگیره، اگه با ترس ازش خودمو توی پستو قایم کنم هیچ کدومو ندارم و هر کدومش بهتر از هیچ چیزه.

- طرح 2

۳۰ مهر ۰۳ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر

راستشو بگو

فکر نکنم تاحالا کسی رو اونقدری که باید دوست داشته باشم، واسه همین نصف حرف‌هایی که میزنین رو نمیفهمم. ولی مگه میشه، منکه تافته جدابافته‌ای نیستم منم یکی‌ام مثل بقیه. دروغ میگین، بزرگش میکنین، شاعرانش میکنین، کف قلب شمام هم قد کف قلب منه، پایین‌تر نمیره. کف تر از این ندارم آخه، زیرزمین نمور تر از اینجا ندارم. خالیه لعنتیا. همتون دست به دست هم دادین که مهمل ببافین؟ واسه هم اساطیری.. ویت

۱۶ مهر ۰۳ ، ۰۸:۵۶ ۱ نظر

The queen of nonsense

At this time of day, everything is magical. The breath of blue light touches your eyes, whispering a whole of emptiness into your heart, and making sure that you still believe. And now, I feel like the queen of nonsense.

۱۳ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۲۱ ۰ نظر

صداشو درنیار

هی فراموش میکنی آدما نیازی به تو ندارن. هر لحظه حس کردی کسی بهت نیاز داره در واقع فقط تویی که بهش نیاز پیدا کردی و توی نیاز خودت نیازهای اونو هم پیدا کردی ولی همه اینا فقط مال همون لحظست و به محض تموم شدنش اون زندگیشو ادامه میده و با فراخ از اون لحظه به بیرون میجهه ولی کافیه تو دل به اون لحظه ببندی و از توش پا نشی بزنی بیرون و اونوقت تو یه بازنده‌ای. خوابگاه نمونه کوچیک شده خوبی از اجتماعه از هر قشری از هر ذهنیتی از هر مسیری از هر دنیایی میتونی توش پیدا کنی و اگه حس کردی لحظه‌ای با کسی کانکت شدی نباید یادت بره اگه جای تو هر کس دیگه‌ای اون لحظه از اونجا رد میشد میتونست جای تو رو پر کنه. بهت بی ارزش کردن رو خوب یاد میده. شاید من از خانوادم یادش گرفته باشم ولی این همه سال از کنار داستانهای بقیه رد شدن تثبیتش کرد برام امیدوارم وقتی ته این ماه از اینجا میزنم بیرون دیگه پام رو تو هیچ خوابگاهی نزارم ولی اینم یاد گرفتم رو هیچ چیز نمیتونم حساب باز کنم. همه وقتمو صرف پیدا کردن کار میکنم و میخوام هر لحظه سرمو بکوبم به دیوار که کاغذرنگی بزنه بیرون و ضایعم کنه مثل همیشه و وقتی هم که میشینم فیلم ببینم، تنها کاری که مدت زیادی بهش عشق ورزیدم، زامبی‌ای تلقیم میکنه مثل همه زامبی‌های دورم، نشستیم و به یه صفحه خیره شدیم و اون صفحه میپیچه و میپیچه و میپیچه و مغزمونو خالی میکنه. اعتمادمو از خودم از دست دادم نمیتونم به عقایدم اعتماد کنم هر حرفی از دهنم درمیاد رو به سخره میگیرم و ارزشی برای چیزایی که باهاشون لحظه هامو پر میکنم قائل نیستم، ارزشی برای هیچ لحظه‌ای قائل نیستم. مزه‌ها بی مزه شدن، رنگ‌ها بی رنگ شدن، صدا ها، ارتعاش ها؛ بی معنی شدن. بی معنی شدم.

۱۲ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر

یه باخت هم به آسمون سرخ

حتی اگه درحال دیدن بهترین فیلم دنیا باشیم، رد خنده دوستا تار و پود یخی دورم رو ها کرده باشه، سرم رو پاهات باشه، دستت با موهام بیصدا ساز بزنه، صدات توی گوشم تک تک سلولهام رو به آغوش بکشه، اگه نگاهتو ازم برگردونی فقط آسمون سرخ بالاسرمونو میبینم. از همتون دور میشم. دور میشم دراز کش میشم روی سخت ترین صخره ی کوهستانی نم ناک که آسمونش از بالای نوک دماغت شروع میشه دهن باز کنی صدات آوار میشه رو سرت. اصلا خوب شدن چه شکلیه؟ وقتی همه هستن تو کجایی؟

۲۱ تیر ۰۳ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر

با خود غریبه شدن

هرچقدر قبلی رو خوب بودم الان بدم. اون تک لحظه که گاهی میلوله بین تاریکیم هربار یه قدم از خودم دورترم میکنه یادم میبره هر چی تا ثانیه قبلش جمع کرده بودم. دارم شر و ور میگم. میخوام بگیرم خودمو زیر چک و لگد یجایی روی یکی از پل‌ها وقتی نیمه شب چیزی جز چراغ ماشینا تا ته تخم چشمت راه نداره. لگد توی پهلو. لگد توی شکم. لگد توی صورت. اونقدر لگد بزنم که هر چی رو زیر ماشینا انداخته بودم یادم بیاد، باختم رو باورم بشه. اونقدر بزنم که پرت شم همونجایی که کل هویتم رو باد برده.

۲۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۱۸ ۰ نظر

Variants

آرامشم رو از دست دادم، نمیتونم خودمو بند یجا نگه دارم، هی میخوام پاشم و دنبال اتفاقات بگردم، دنبال اونجایی که چیزها یه شکل دیگست.
سختش نکن.
همه چی عوض شده. اولش از مزه‌ها شروع شد.
نه.

همه چی رو میخوام با هم انجام بدم هم بخونم هم بکشم هم فیلم ببینم هم ارتباط بگیرم هم کار کنم هم زندگی بیمصرف نداشته باشم. شاید تاثیر برنگشتن این تابستون به خونه الان معلوم نباشه ولی حس بهتر شدنم در آینده رو میتونم ببینم میتونم حسش کنم، میدونم اگه یه کم بگذره اگه دستم رو سمتش بگیرم میتونم لمسش کنم. زخم‌ها خودشون بسته میشن، روشونو گرد بیحوصلگی ایام میگیره و یادم میره این حس هارو. جاشونو میدونم چی میگیره، فرقشون وقتی بار اول بهشون میرسم واضحه. چیز خاصی نیستن ولی جدیدن. معمولی‌ان، خوبه، کافیه. شاید بعدش که خوب شدم بهت نگاه کنم. نمیدونم ولی الان حالم خوبه. فاز آدمای دورمم خوبه و ازشون وایب مثبت میگیرم هرچند دور از رادار خودم ولی تشعشعاتشون بهم میرسه گرم میشم. مثلا یکی شاید چند هفتست اومده و یه هفتست تازه باهاش چشم تو چشم میشم و بین جمعیت تشخیصش میدم و همین پریروز اسمشو از دهن یکی دیگه شنیدم، آسیه. این آدم از محض عبورش از کنارم بهم حس خوب داده فقط، با اینکه هیچ ایده‌ای ازش نداشتم و وقتی فهمیدم اسمش هم اینه برام منطقی‌ترین اسم ممکنه بود و اینجوری بودم که عه پس بخاطر این انقدر خوبه. عارف یه دوستی داشت که من هیچوقت ندیدمش، حتی داستاناش از اون هم یادم نمیاد فقط یه آسیه با یه وایب خوب از اون دوست یادمه. دوست دارم کسی ازم یاد میکنه این حس خوب رو ازم یادش بمونه، نه افسردگی ایامم رو. الان جاییم که فاصله آدما ازم در یه حده. کسی زیاد نزدیک نایستاده که افسردگی اون ایام رو به روم بیاره. همه چی رنگ بلوبریه و دست کسی به بدبختیات نمیرسه.

۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر

Je l’ai déjà fait

دیشب خوابم نبرد مهم نیست کجا بعنوان تخت موقتم حساب میشه وقتی حتی برای یه آخر هفته عوضش کنم شب اول به هر روشی از آروم گرفتن روش مقاومت میکنه. چشمام نمیتونن بسته بمونن و همه دقایق رو خیره به سقف هل میدم جلو. ساعت رو واسه پنج عصر کوک کردم، 3 ساعت زمان باقیست، سریع خوابم برد. ساعت شیش و نیم از صدای غُرهای هم اتاقی سر شلوار زیاد تنگ شدش توسط خیاط زمان و مکان با کمی تاخیر در برم گرفت. صفحه گوشی رو روشن کردم و با دیدن ساعت میخواستم از جا بجهم ولی نگاه دومم به تماس های نیومده افتاد. واقعا ناراحت شدم. حتی از روز دعوای اونا توی ماشین هم ناراحت تر شدم. البته اینکه اون روز کلا دکمه ی حس کردنم رو خاموش کرده بودم بحثش جداست ولی انتظار اینو نداشتم. فکر کردم امروز تنها نخواهم بود، میریم میزان و تا روز تحویل سوشال بارم پر میمونه ولی آره. رفاقت هامم منطقیه فرقی با بقیه جنبه های زندگیم نداشته باشه. خالی.

۰۳ تیر ۰۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر

It’s important that you believe me

لباسم به تنم زار میزنه، شبیه آواره‌ایم که دو دقیقه قبل از حال رفتنشه. همه چی انگار بهِم آویزون شده مثل یه چوب لباسی کهنه خاک گرفته گوشه یه انباری گند گرفته با بوی نفت. حالم از خودم بهم میخوره. از کثافتی که توشم، از کثافتی که تبدیلم کرده. چشمام رو میچرخونم و فقط کثافت میبینم. دماغم امروز انواع خاطره‌های بچگیمو از پشت پنجره بو کشید و مغزم همه رو به اسم کثافت لیبل زد و واسم پخش کرد. از خودم خسته شدم. جدی میگم. از تکرار و تکرار همه چیز خسته شدم، از تک تک نگاه‌هام، از واکنش‌هام از حسم، از رفتارم از.. از خودم، خسته شدم. از تکرار هر روزه کشیده شدن تو باتلاقی که خود دیروزم ساخته خسته شدم. چیزی باهام نمیمونه، همه چیز با سرعت از کنارم رد میشه. به هر چی دست میبرم لحظه‌ای بهم آویزون میشه، شبیهش میشم، ولش میکنم، به اعماق فرو کشیده میشه و ثانیه بعد همه چی از یادم میره و دوباره از اول، دوباره از اول هزاران رویا ساختم و خراب کردم. خسته شدم. به تاریک روشن شدن لاشه نور چراغ ماشینا از پشت درختا روی کف پیاده رو خیره شدم و وانمود کردم قشنگه، وانمود کردم اونقدر قشنگه که خودم باورم شد میخواستم گوشیمو دربیارم عکس بگیرم ازشون ولی به خودم اومدم که چی میگی مگه بار اولته این حس، این صحنه، این سناریو. اینم یکی از بارها و بارها تکرار خودته. این تویی که گوشه خیابون به تکرار مردن و زنده شدن نور خیره‌ای. باور کن خودتو دیگه. خستم کردی.

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر

I can't

I wish it didn't have to end, not this way. It was never my intention to hurt you, but it's how it has to be. We have so much here - people, food, medicine, walls, everything we need to live. But what we have other people want, too - and that will never change. If we survive this threat and it's not over, another one will be back to take its place, to take what we have. I love you all here. I do. And I'd have to kill for you. And I can't. I won't. Rick sent me away and I wasn't ever gonna come back, but everything happened and I wound up staying. But I can't anymore. I can't love anyone because I can't kill for anyone. So I'm going, like I always should have. Don't come after me, please.

TWD

۰۸ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۳۰ ۰ نظر