سایه وارونه

سایه وارونه

حال کثافتیه

هواپیمای کوچیک به سمت پنجره اومد و منفجر شد. چشمام رو باز کردم و پرده‌ی کیپ شده دست انداخته بود گردن نور رو میکشید که دهن باز نکنه تو اتاق. حال کثافتیه. هی هم بدتر میشه. به رو خودت نمیاریش، پا میشی میری کوچه‌های سال پیش رو گز میکنی، ذوق میریزی بیرون واسه آدمای جدید که ذوقتو بخرن بعد برمیگردی میبینی با اونیکه سال پیش کوچه‌ها رو گز میکردی واسش ذوق میساختی که بخرتش با نگاهی به سنگینی همون ذوقا از کنارت رد میشه. درستش میکنم. بهش گفتم دوشنبه بیا حرف بزنیم. نمیخوام دفعه بعد که دارم ذوقی سر هم میکنم یکی جوری که میخوام نگاهم نکنه و وانمود کنه بین الان و سال پیش فرقی هست. معلومه که فرقی نیست، همه چی همونه، فقط هی کثافتش بیشتر بهت میشینه. پا شدم رفتم سر کوهِ این پشت، دهن باز کردم راه نفسم باز شه، هوای کرِم قهوه‌ایش دست انداخت دور گردنم اونقدر کشید که چشمام خمار شد، شهرِ افقی عمودی شد، آخرین ردیفِ چراغها، خاکِ روی سر یه دنیا زیرشون شدن. پلک زدی؟ هنوز یه ربع مونده بود ذغالِ نفس‌ها تنِ روز رو به کثافت بزنه برگشتم بالا یه پلک زدم، با همون سرعتی که باز کردم بمب‌های قد تایتان خرامان رو چراغای خاموش نشستن. یه دوتا پلک دیگه زدم میبینم صدا میاد از اون ته که بیا بریم ابیانه. گفتم میام، ولی نمیخواستم بیام، ابیانه هم یه دهاتی مثل بقیه دهاتاس. حالت که کثافت باشه دهات و پارتی نداره واست. تو بگو پاشو برقص، چشمامم میبندمو میرقصم برات، ولی دیگه کاستوم پارتی هم اگه واست بیام یه دور میرم غلت میزنم رو خون که اگه پاشمم کاستومش واسم بمونه. خوشم نیومد، دارم شِر میگم. شاعرم نیستم یه دوتا قافیه بندازم پشت‌بند آهنگایی که میندازه تو پیویمون. قشنگی ولی دوری، دستم به دستت نمیرسه بگیرمش. بجاش غ. رو شیر کردم بره بشینه جلوی طرفش خودشو به چشمش بیاره. نشست ولی لب که باز نکرد هیچ سر بلند نکرد خالی از پوینت بودنِ فاصله رو ببینه. دلم سوخت براشون. بچه‌های امروز تو هر چی جلو رفته باشن تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. دل سوختم رو واسه آ. باز کردم شیر شد به سوسنش نخ داد. سوسنش گرفت، ولی، بچه‌های امروز تو عشق و عاشقی بی‌عرضن. اگه ابیانه جور شه میرم، چه فرقی داره، دهات هم دهاته.

۲۰ آبان ۰۲ ، ۱۶:۰۸ ۰ نظر

همه چی رو باور میکنم

واسه اینکه حس بهتری به بودنم داشته باشم میپذیرم خواب‌هام واقعین، مسلما اتفاق افتادن, اصلا اتفاق نیفتادنشون جوکی بیش نیست، معلومه که دیشب دنبالش از ماشین در حال حرکت پریدم پایین، معلومه گیره‌های سرم که از آدمای مختلف بهم داده شده بود رو قبلش نجات دادم، معلومه که باور میکنم آلزایمرش واسه همه کارمیکرد جز من ولی وقتی واسه دیدن رفیقِ هنوزم تا بلندترین برج شهر رفتم منو نشناخت، آره باور میکنم وقتی مچ رفیق قدیمم رو سر بوسیدن دوست جدیدش گرفتم به رو نیوردم میشناسمشون و رد شدم، باور میکنم وقتی دنبالم میدویدی از سر هیچی نبود جز اینکه خودت میخواستی. مهم نیست چی، هر چی باشه باور میکنم.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۰ ۰ نظر

اگه باورم نکنی دیگه نمیخوام ببینمت

وقتی چاقو رو روی سینم میکشید توی فضای خالی هوا و هوا معلق شدم، پرنده های کوچیک خودشونو به دیوارهای نامرئی میکوبیدن و از توم رد میشدن، صدای دریا میومد، شایدم نمیومد، ولی کوچکترین صدایی از پرنده ای درنمیومد، فقط خودشو میکوبید، پلک میزدی هوای رد شدنش ازت رد شده بود و به کوبش رسیده بود. فقط صدای کوبیدن و رفتن میومد. حالا یه پلک بزن موج بعدی، موج بعدی، موج بعدی. وقتی به پیچ بعدی برسیم دیگه نمیترسم، حالا که مطمئن شدم جات امنه، تو هیچوقت چنین چیزی نمیگی، این تو نیستی، حالا که مطمئن شدم اینجا نیستی از هیچی نمیترسم.
به قلبم رسید، وایساد. بهم زل زد و گفت این که خالیه. میگفت رکب خورده ولی من بودم که رکب خورده بودم، من بودم که باورش کرده بودم. گفت بدون قلبت نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی. از کجا بدونم قلبم کجاست وقتی حتی نبودشو حس نکرده بودم. گفت دست کسی نیست، به کار کسی نمیاد، هیشکی یادش نمیمونه تا ته نگهش داره، یجایی وسط راه انداختیش. تا قلبت نباشه نمیتونی پری از اون پرنده ها رو آزاد کنی.
چاقو رو توی غلافش کرد و بدون اینکه طنابهام رو باز کنه صندلی آهنی رو توی استخر هل داد. با هر تقلایی که حباب های هوای بیشتری از دهنم بیرون میومد از وضوح تصویرشون بالای سطح آب کمتر میشد. به کف که رسیده بودم قبرستونی که روش فرود اومده بودم به وضوح دیدم. پوکه های خالی از دنیای روی سطح به پایین پرت میشدن و مسیر تا کف رو خرامان طی میکردن که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتن. حداقلش وقتی نفرات بعدی به اینور پرت میشدن شفافیت آب اونقدر قوی بود که خونشونو بخوره نه مثل بارون دیروز که توی خفگی خورده شد و همه جارو صورتی کرد. از اصفهان بدم اومده، دهن فاضلاب خوردشو باز کرده و همونطور که گرمای نفسش داره خفم میکنه به سمتم میاد که منم بخوره منتها اونقدر لفتش میده که دارم باور میکنم همینم زود باور کردم و فقط داره با دهن باز نفسشو میکشه. فصل دو Queen of the south رو تا اینجا خیلی دوست داشتم، تِرِسا هواش تازست.

۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر

the tombs of the living

مثل اینه توی خالی تاریک خودت خرامان قدم میزنی یهو یه تیر آتشین از ناکجا میخوره بهت، خب درد داره دیگه، وقتی حتی نمیفهمی چطور نتیجه بلند کردن یکی جوابش باید این باشه میخوای همونجا خودتو از معامله حذف کنی. داشتم با میم. حرف میزدم یه لحظه از دستم در رفت در جواب سوالش حقیقتم رو گفتم و درسته ریکشن بدی نداد ولی همین بلند گفتنم حس انزجار بهم داد که هستیِ چندش چرا راستشو گفتی چرا بچه مردم رو معذب کردی الانکه پاشه بره حقته سست عنصر بی خاصیت.
آره خلاصه که توی لوپی گیر کردم که اگه چشمامو ریز کنم آدماش هم اونقدر عوض نشدن. یادم نمیاد پریشب به چی فکر میکردم که یهو حس کردم از بیرون چقدر جوونم ولی از تو چقدر حس پیری دارم انگار میلیونها ساله اینجام، نیاز داشتم از بیرون هم همونقدر سن داشته باشم همونقدر پیر، همونقدر چروکیده.
کلی حرف داشتم این مدت ولی هیچکدومو یادم نمیاد حتی میخواستم بنویسمشون تو دفترچه ای ولی هیچ ایده ای ندارم چی بودن که حاضر بودم بخاطرشون ورقی رو سیاه کنم.

۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر

شاید واسه رفتن باید تکه تکه بود

سال پیش پنجره حموم سمت کوه باز میشد. زیر آب داغ وایمیستادی و سرمایی که سنگینیش رو به مرز گرما و سرما میکوفت ضربان قلب روحت میشد. از یه جایی به بعد هر بار پنجره رو باز میکردم یکی از تپش‌های ویو محو میشد. یه شب پنجره رو باز کردم دیگه هیچی بیرون نبود. یه آخر هفته رفتم تهران وقتی برگشتم گفتن نگهدارنده آهنی اونقدر زنگ زد که بالاخره شیشه باز شد و تبدیل به میلیونها هیچی شد. گفتیم بیان عوضش کنن کل پنجره رو پوشوندن که حموم ویو نمیخواد.
امسال پنجره حموم سمت شهر باز میشه. نه صدایی داره نه هوایی، مثل اینکه داری به یه نقاشی با تم غالب طوسی نگاه میکنی با بویی همون رنگ.
فکر نکنم برگشته باشم انگار خودم پیچ قبلی زده به چاک، از خاطراتم کپی‌ای بی‌کیفیت گرفته انداخته تو یه کلون و فرستاده راهی که تا اینجا اومده رو تموم کنم.

۰۷ مهر ۰۲ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر

من اتفاق افتادم

میگن لحظات شادتن، ولی اونا نیستن. وقتین که تو کنجِ تاریک ترین اتاق، تو بغل بالشت کز کردی، ثانیه‌ای رو دنبال رد خودت تو فیلم جلوت به ثانیه بعدی میچسبونی که نمیخوام بشکونمش نمیخوام بفروشمش میخوام هیچیم که نباشه زندونیم که باشم فقط من باشم و سازم. اینجوری حتما زنده بودنم میرزه. میرزه که چشمامو تو تاریکی باز کنم، میرزه اگه میخوام هرچی هوا دم دستم میاد بدم تو و با داد بدمشون بیرون، ولی قورت قورت از اون تو قلبم طناب بندازه دور هر اکسیژن و رگها رو بسیج کنه بکشن که بازدمی ساکت از آب دربیاد. 
کاش میتونستم این روزا رو تعریف کنم ولی از اون چیزایین که تو گروه بدها جات میدن اونم نه بدی‌ای که حالتو جا میاره صرفا یه بد معمولی که همین معمولیم تعریفش اذیتم میکنه. دروغ چرا اذیت نه، شرم. این روزا بیشتر از منشا رفتارای بقیه سر درمیارم که دقیقا چه حسی داشته که چنین کاری کرده. قبلا همیشه با خودم مرور میکردم که هر کاری میکنه حتما یه دلیلی پشتشه ولی الان انگار یه قدم عقب‌ترش هم میبینم. تلاشی بابت کشفش نمیکنم فقط به چشمم میاد، البته امروز یه حسی داشتم که دیگه قرار نیس چیز جدیدی ببینم فقط چیزای قبلی کامل میشن. حس میکنم اینو از سن داراشون زیاد شنیدم که سکانس بعدی یچیز جدید میبینه که خودش فکت قبلیشو نقض میکنه! زندگیِ لحظه‌ای چیز احمقانه‌ایه، وقتی پاتو تو لحظه‌ بعد میزاری همه‌ لحظه قبلیت میمیره. اگه اونقدر برام مهم بود میرفتم درمیاوردم تاحالا چند بار مُردم. The perks of being a wallflower رو بار اول خیلی دوست داشتم، فکر کردم از اون چیزاییه که همیشه قراره همینقدر دوسش داشته باشم، فرداش که دوباره دیدمش فهمیدم بخشی از اون حس بخاطر عنصر سوپرایزش بود، ولی خب فقط بخشیش. مثلا اینکه این فکر به ذهنم رسید که بچه‌هایی که الان میشناسم هیچوقت هستیِ پنج سال پیش رو نمیشناسن. هیچوقت. اون هستی خیلی باحال بود، نترس‌ترین آدمی بود که میشناختم، پر از سرخوشی، پر از له‌له واسه راه های نرفته، حالا حداقل در حد خودش. حیف که هیچوقت ندیدنش. همین فکراس فیلمارو قشنگ میکنه که درسته لاین آخر رو چارلی وقتی دست امید رو گرفته بود گفت

I know there are people who say all these things don't happen. And there are people who forget what it's like to be 16 when they turn 17. I know these will all be stories someday. And our pictures will become old photographs. We'll all become somebody's mom or dad. But right now these moments are not stories. This is happening. I am here and I am looking at her. And she is so beautiful. I can see it. This one moment when you know you're not a sad story. You are alive, and you stand up and see the lights on the buildings and everything that makes you wonder. And you're listening to that song and that drive with the people you love most in this world. And in this moment I swear, we are infinite.

 دقیقا اونجاش که

But right now these moments are not stories. This is happening. I am here

اعترافش سنگینه، ولی راست میگه؛ من توی تاریک‌ترین نقطه‌ جهانمم و هر ثانیه‌ام رو به انکارش میگذرونم ولی، این یه داستان غم‌انگیز نیست، من، توی همین لحظه، همینجا، اتفاق افتادم. همه‌ی من همینه، همینجا، توی همین لحظه.

۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر

I am chained to certain hungers

I never meant for you to know me. I never meant to let you in. But then, I should not have kissed you. Not the first time. Certainly not the second. There is a light in you so bright it makes me feel like the man I wish I was... and forget the thing I am. I am chained to certain hungers, and have damned another to my fate...You've seen what we do-- we hunt. We feed. We kill. But what I am, I can't answer. My family are the first-- there is no name for it. But I also desire. Deeply. And I can love... As I love you..

-Klaus to Aurora

۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۰۰ ۰ نظر

رویای ستاره‌های کور

از بس لیوان خالی قهوه رو بو کشیدم میخوام بالا بیارم، همیشه تهش همینطور میشه. از یه دری رد میشم، پشت سرم محو میشه، پیاده‌رو رو‌به‌رو اشباع‌تر از خاکی و خاکستری نمیشه. به هر دو سر راه نگاه کنی چیزی از همزاد هم بودنشون کم نمیکنه. یبار سمت در محو‌شده رو گرفتم. اونقدر رفتم که دیگه یادم نمیومد از کدوم طرف اومدم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، از جام تکون نخورده بودم. چطور ممکنه، اون همه نفس پس صرف پیمودن کدوم راه شده بود؟ غم انگیز بود. نشستم لب پرتگاه، پی چشم‌های خالیِ روبه روم. نفس‌ها سنگین بود از غوغای سراب‌های پشت سر. از دور شبیه سراب نبودن، خودشونو رویا میخوندن، رویا، چه اسم قشنگی. نفس زندگیشون گوشه‌ی چشمم رو سرد میکرد، بوی گرمشون شونه‌هام رو سنگین. پنج سالم بود که به سمتشون دویدم. دویدم و دویدم، سر کوهی رسیدم. رسیدم؟ چقدر دیگه مونده؟ چیزی رو‌به‌روم نبود. پس رویا کو؟! چرا شونه‌هام به سنگینی نفس اژدهاست؟ سرم رو برگردوندم و رویا رو سالها قبل راهی که بودم دیدم. ردش کرده بودم. کِی، پس چرا ندیدمش؟ دیدنی نبود، حمل‌کردنی بود. سر کوه بلند روی سنگ سختی نشستم، پی چشم‌های خالیِ رو به روم. دست بردم بار دوشم رو زمین بزارم، جز زخم‌های سر باز چیزی پیدا نکردم. خستم بزار کمی بخوابم. رویای رو به روم، غبارِ از هم پاشیده شد و قلبِ خوابم رو گرم کرد. زندگی‌ای بعد چشمام رو باز کردم. نه خبری از کوه بود نه رویای دور. وسط پیاده‌رو قدیمی، لب پرتگاه بی‌چشم بیدار شدم.
پرتگاه کور بود ولی چشمای من هنوز ور دیگه‌ی پیاده‌رو رو ندیده بود. راه رو پیش گرفتم و رفتم و رفتم و همون داستان قبل رو با رویایی دیگه به خواب بردم. تعدادش از دستم در رفت ولی اونقدر برگشته بودم که به کوری پرتگاه رو‌به‌روم شده بودم.

[بکگراند: آخرین‌های پلی‌لیست تلگرام]

۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر

دارا و ندار، بیهوده ایم

اینه زندگی من؟ تا اسباب‌بازی جدیدی دور و برم نباشه نخوام نفس بکشم و تا سر و کله تارگت جدید پیدا میشه پاشم و در جهت مخالفش بدوم؟ میم. اومد نشست و از هر دری حرف زد دقیقا با همون ادبیات اختلاطیش که اونوقتها یه گوشه خودمو جا میدادم که فقط بشنومشون. تحقیرآمیز بود. خودم یا اون نه، ماهیت مکالمه، نیاز برای ابراز شدن. نمیتونستم واکنشی بدم، یعنی نمیدونستم چه واکنشی دقیقا باید بدم، البته که همینم دروغه، میدونستم دقیقا چه واکنشی بدم، ولی نمیخواستم، میدونستم اون واقعا نمیخواد با من حرف بزنه، صرفا مجبوره، کسی رو دور و برش نداره، فقط منی براش موندم که صرفا نه میخوام مثل قبلیا بهش واکنش نشون بدم نه اصلا میخوام واکنشی نشون بدم. هم از اینکه واکنش درستی نشون نمیدم حس حقیر بودن روم میشینه، هم واکنش درستی نشون دادن. تاکاهاشی معتقده فقر فقط فقره، هیچ چیز دیگه‌ای زیر موهای ژولیده و وصله‌های شلوارش نداره. من و میم. از جایی که یادمه فقیر داستانو شروع کردیم. اونقدر یچیزی رو از هم خواستیم، خواستیم، خواستیم، که دیگه نخواستیم. همین. اون وسط چیز دیگه‌ای نبوده، حداقل به وقتش.
تاجایی که یادمه قبلا صددرصد با تاکاهاشی هم‌نظر بودم، ولی الان رو نمیدونم، حس میکنم یچیزایی هست که نمیدونم، شاید هم یادم نمیاد، ولی یادمه این عقیده یه مشکلی داشت. شاید خود معنی کلمه رو زیر سوال برده بودم. آره، این بنظر درست میاد. میبینی حتی دونستن و ندونستن هم دیگه فرقی نمیکنه تهش اگه کمتر فقیر باشی و بدونی مدتی بعد یادت میره و انگار هیچ‌وقت نفهمیدی، و فقیری بیش نبودی. بعد از تاریکی رو بعد از پنج سال بار دومه میخونم. سال ۹۷ عین‌. کادوی تولد بهم دادش و مطمئن بود دوسش خواهم داشت، هیچوقت دوسش نداشتم و تا الان نفهمیده بودم چرا باید عین‌. چنین چیزی بهم بده، این کتاب چی داشت که عین. لایق من دونستش، چرا باید هربار بین کتابهام ببینمش و نفهمم چرا اینجاس. اگه از هرکس دیگه‌ای میگرفتمش انقدر برام مسئله نبود و سریع رد میشدم که خب منو نمیشناخته و نمیدونسته از چی خوشم میاد ولی عین. باهوش‌تر از این حرفا بود که صرفا یه کادویی داده باشه. واقعا خوشحال شدم وقتی از صفحه ۹۷ به بعد دیدمش. حس میکنم دوباره هدیه گرفتمش. انگار تا قبل اینکه اون چیزی که میخواستم رو توش نمیدیدم توانایی دوست‌داشتنش رو نداشتم. ولی الان انگار دیوار بتنی که بین خودمو و داستان بود فرو ریخت و نیاز رد شدن هر جمله بارها و بارها از قلبم رو حس کردم. یکی از نشونه‌هایی که یچیزی رو دوست دارم همینه، خواهان تکرار هر لحظه‌ش، اونقدر از قلبم ردش کنم تا دماش باهام یکی بشه. واسه همین کسی زیاد نمیخواد باهام فیلم ببینه، اونقدر میزنم عقب از اول هر سکانسی رو که حسی ازش بگیرم، مهم نیست چه حسی، حتی میتونه نحوه نفرت ورزیدنش قوی باشه، میره رو مخشون. ولی جوری که موراکامی این داستان رو برات تعریف میکنه واقعا دهنت رو باز میزاره که صد صفحه به یه چیزی نگاه کنی و نبینیش بعد یهو اون وسط بند بعدی یچیزی میگه که فقط به قدرت روایت گوییش سجده واجبه. "و اتاق، که وجودش در دنیا فراموش شده، در قعر دریا فرو رفته." ینی کامآاان!! کی چنین سناریویی میسازه و انقدر قشنگ جمع و جورش میکنه میندازه وسط نامربوط‌ترین سکانس آخه مَرد.
ماهیت اتفاق امروز رو درست نمیتونم تشخیص بدم، فعلا یه توده سیاه گازیه که از پشتش روزمرگی معلومه، ولی حسش میکنم، میتونه بوزه به تک تک سوراخ‌های زندگیمون و کم کم جاشونو با هرچیزی که فکر میکردیم اونجاس ولی خالی بوده پر کنه. حسش میکنم، روزی رو که میدونستی بالاخره میاد و همه چی رو از هم میپاشونه. فعلا فقط در همین حد مطمئنم که اینجا بیشتر از همیشه امن نیست و چه خوش‌خیالی بودم که فکر میکردم کلاه پارچه‌ای‌های بی ریشه انقدر عمیق بیهودگی رو هم لجن نکردن.

۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۴ ۰ نظر

I'm so bored of living

میدونم این داداشمه، وقتی بهش نگاه میکنم میشناسمش که من با این آدم بزرگ شدم، میدونم زمان خیلی زیادی رو باهاش سپری کردم ولی به جز یه سکانس چیز زیادی ازش یادم نمیاد، میدونم کلی خاطره اونجا هست ولی اونقدر دور و کمرنگن که نمیتونم ببینمشون، انگار هستن ولی وقتی دستمو سمتشون دراز میکنم مثل روحن و دستم از توشون رد میشه. ینی چی این؟ واقعی نبودن؟ عجیبه.
فصل یک undone رو امشب دیدم، همینطور که غلت میزدم به این فکر میکردم اگه بتونم چیزیو از گذشته تغییر بدم کجاشه. به نتیجه ای نرسیدم تهش خواستم همون یه سکانسی که از اون یادمه رو عوض کنم که دیدم نه این آسون‌ترین جوابه معلومه که همه اول میرن سراغ تراماهاشون پس این جواب درست نمیتونه باشه باید بیشتر بگردم البته که گشتن نداره، شایدم داره، سکانسایی که واسم پررنگن همه‌ی زندگی‌‌من نیستن مسلما جاهایی هست که روح شدن و نیاز به حداقل یبار دیگه نگاه کردن بهشون دارن. البته که احتمالا دیگه به این موضوع فکر نکنم، اخیرا به اندازه قبل فکر نمیکنم. حس میکنم دلیلش مثل ننوشتن اندازه قبله که افکارم دیگه فارسی نیستن و ازونجایی که صرفا لولم در حد جملات سادس خسته میشم از پیدا کردن کلمه مناسب واسه هر چیزی حالا فرض کن بخوام اونارو برگردونم فارسی و جمله بندی رو عمیق کنم، نمیشه دیگه سخته حوصلمو سر میبره.

۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر